چه زود گل وجود "مریم" در آورد‌گاه حوادث به خشکی گرایده بود و اگرچه او دوباره در مسیر صحیح زندگانی قدم گذاشته بود، افسوس که این گذشته نا‌فرجام با سیلی از وقایع تلخ هرگز از ذهن او زدوده نمی‌شد و آرام و قرار را از او ربوده بود، به گونه‌ای که نا‌شنوایی فرزند خود را انعکاسی از گناهان گذشته خود می‌دانست.

محسنی/باشگاه شبانه/تاپبه گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، اسم من مریم است. تنها 10 بهار از زندگی را سپری کرده بودم که پدرم بر اثر تصادف جان سپرد،فوت پدر ضربه سختی به روحیه‌ام وارد ساخت. چه آرزوهایی که با رفتن پدر چهره در نقاب خاک کشید. من به همراه خواهر و مادرم برای همیشه از نعمت پدر محروم شدیم.

مادرم به شدت تلاش می‌کرد تا بتواند مخارج زندگی را تهیه کند. روزگار به سختی برای ما می‌گذشت مادرم از خیاطی کردن گرفته تا لباس شستن، هر کاری را انجام می داد تا ما احساس ناراحتی نکنیم. او دیگر برای ما هم پدر و هم مادر بود. با اینکه خیلی جوان بود و می‌توانست ازدواج کند اما این کار را نکرد و حاضر شد تمام عمر خودش را برای بزرگ کردن ما بگذارد.

اما چه فایده که هر چه را کاشته بود به نیستی سپرد.
 
-خانوم مشاور: چرا؟

نپرسید چون که خودم هنوز دارم عذاب می‌کشم.

-خانوم مشاور: چه عذابی؟ بگو شاید بتوان کمکی کرد.!

"سکوت کرد. اشک در چشمانش هویدا شد. بغض راه گلویش را بسته بود و چشمانش حکایت از غم و رنج فراوان می‌کرد. کمی در اتاق قدم زد. خیلی دلهره داشت. دوباره روی صندلی مشاوره روبروی مددکار اجتماعی پلیس آگاهی نشست و گفت:" همه چیز از آنجا شروع شد.

خانوم مشاور: از کجا؟

در کودکی احساس می‌کردم همه دنیا آغوش گرم مادر است.

خانوم مشاور: مگه این طور نبود؟

نمی‌دانم.

خانوم مشاور: مگه مادرت همه وجودش را برای شما نگذاشته بود؟ چرا؟ پس مشکل کجا بود؟

مشکل از اون ارتباط نا‌بخشودنی شروع شد.

خانوم مشاور: چه ارتباطی؟ واضح‌تر صحبت کن!

یک روز در کودکی وقتی که از مدرسه به سمت خانه بر می‌گشتم درحال نزدیک شدن به داخل خانه بودم که نا‌گهان صدای مردی را شنیدم. صدا از داخل اتاق می‌آمد. صحنه‌ای را دیدم که‌ ای کاش هرگز ندیده بودم.

خانوم مشاور: چه صحنه‌ای؟

"دستانش شروع به لرزیدن کرد و پلک‌هایش پیوسته به هم می‌خورد". دیدم مردی با مادرم هم بستر شده است. چند لحظه‌ای گذشت تا اینکه مرد از اتاق بیرون آمد و با دیدن من به سرعت به سمت من آمد و گفت: تو کی آمدی؟ ترسیده بودم چیزی نگفتم. لحظه‌ای بعد مادرم هم به جمع ما اضافه شد. آن‌ها با‌ ترفند‌های گوناگون به من فهماندند که نباید از این موضوع به کسی چیزی بگم. مادرم به شدت من را کتک زد و گفت: همیشه باید دهانت دوخته باشد. وای به حالت اگه چیزی به کسی بگی.

پس از آن ماجرا مادرم هر لحظه مراقب من بود. هر قدر که او بیشتر از من محافظت می‌کرد من نیز بیشتر آن صحنه شرم آور در ذهنم مرور می‌شد. دیگر از مادرم نفرت داشتم و مهر مادری برای همیشه ایام از دل من پرکشیده بود. مادری که همیشه ما را نصیحت می‌کرد اکنون خود در منجلاب فرو رفته بود. رطب خورده بود و منع رطب می‌کرد.

از آن لحظه به بعد با خودم عهد کردم هر طوری که شده باید از مادرم انتقام بگیرم.

خانوم مشاور: چگونه؟

سعی کردم با پسرهای مختلف دوست شوم و آبروی او را ببرم. سیزده سال بیشتر نداشتم که اولین تجربه دوستی خود را با یک پسر آغاز کردم. بعد از آن سه چهار رابطه دیگر نیز داشتم.

خانوم مشاور: مگه نمی‌دانستی دوستی و ارتباط نا‌مناسب با جنس مخالف چه عواقبی دارد؟

نه این طور.

اوایل احساس می‌کردم که دوستی با پسر‌ها همانند دوستی با دختر‌ها بی‌خطر است. برای همین ترس این کار برایم ریخته شده بود. من احمق چه فکر می‌کردم و چه شد؟ درسته خانوم مگه نه؟ خود کرده را تدبیر چیست؟ "خانوم مشاور جوابی برای پرسشش نداشت. می‌دانستم از لحن کلامش پیداست سختی‌های بسیار کشیده و دچار نا‌هنجاری‌های رفتاری فراوانی شده است. هردو چندی سکوت کردند. مریم به پنجره بیرون اتاق خیره شده بود و به آواز روزگار دل سپرده بود گرچه روزگار چندان بخت را با او همراه نکرده بود. چای داغی برایش ریخت کمی از لیوان چای را خورد و باز ادامه داد:" یک روز سرد زمستانی در راه برگشت از مدرسه به خانه ماشینی جلوی پایم ترمز کرد و از من خواست سوار شوم.

خانوم مشاور: خب چه کار کردی؟ سوار شدی؟

بله سوار شدم.

خانوم مشاور: چرا راحت به او اعتماد کردی؟

"با نگاه طلبکارانه گفت:" چون مادرم حس اعتماد را برایم بی‌معنی کرده بود.

خانوم مشاور: بعد از سوار شدن چه شد؟

راننده ماشین فردی به نام پرویز حدوداً چهل ساله بود. او من را تا درب منزل رساند و به من گفت که هر وقت دوست داشتم می‌توانم با او به مدرسه بروم و برگردم. احساس می‌کردم که پرویز به مانند پدر برایم است و با ارتباط با او می‌توانم جای خالی پدر را پر کنم. چندین بار با ماشین او از مدرسه تا خانه آمدم. دیگر خیلی به پرویز وابسته شده بودم و اگر یک روز او را نمی‌دیدم دیوانه می‌شدم. چندین بار من را به خانه‌اش دعوت کرده بود ولی من دعوت او را نپذیرفته بودم. می‌گفت دوست دارد من را با همسر و فرزندانش آشنا کند. با اصرار زیاد روزی من را به خانه‌اش برد. رفتن به خانه او‌‌ همان و تکرار شدن آن صحنه نیز همان.

پرویز به مانند کرکسان به من حمله ور شد و عفت من را لکه دار کرد. پس از آن حادثه رنج آور سخت افسرده و پریشان احوال شده بودم. جرأت نداشتم موضوع را با مادرم مطرح کنم و من برای اینکه مادرم از ماجرا بویی نبرد به پرویز و دوستانش باج می‌دادم. پرویز من را تهدید می‌کرد که اگر با او و دوستانش قطع رابطه کنم همه چیز را بر ملا خواهد کرد. دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش. تنها هیجده بهار از زندگانیم می‌گذشت که خود را دختری یافتم با کوله باری از دوستی‌های نا‌مشروع متفاوت با جنس مخالف که همگی شرم آور بود.

"می‌شد تپش قلب مریم را شنید هر لحظه بر هیجانش افزوده می‌شد. طفلک در دام شیادان روزگار گرفتار شده بود.‌ گاه گاهی گریه کلامش را قطع می‌کرد. اندکی آرام شد و باز سخن آغاز کرد." نوزده ساله بودم که با پسر دیگری به نام بهزاد آشنا شدم. مدتی با او دوست بودم و تمامی اتفاقات زندگی‌ام را برایش گفته بودم. با این وجود او در کمال تعجب همگان با تمامی مشکلات من کنار آمد و از من خواستگاری کرد.

بسیار خوشحال بودم. سرانجام می‌توانستم فردی را به عنوان همسر داشته باشم و از حرف و حدیثهای مردم نجات یابم.

خانوم مشاور: با هم ازدواج کردید؟

بله. پس از انجام رسم و رسومات اولیه با هم عروسی کردیم.

خانوم مشاور: زندگیتان خوب بود با او خوشبخت شدی؟ خوشبخت؟!

"اندکی درنگ کرد و گفت:" چند سالی با خوشی با هم در حال زندگی بودیم او پسر بدی نبود. کار می‌کرد و اندک درآمدی داشت تا زندگی را با هم بگذرانیم. تا اینکه!

خانوم مشاور: تا اینکه چی؟ تو رو‌‌ رها کرد؟

نه. او با من بود اما چه سود که فهمیدم معتاد است. بهزاد کراک می‌کشید و من تازه با خبر شده بودم. چون هیچ‌گاه در خانه مصرف نمی‌کرد.

خانوم مشاور: چه کار کردی؟

نمی‌دانستم چه کار کنم اول خواستم او را‌‌ رها کنم و از او جدا شوم. بعد کمی فکر کردم و دیدم که این کار من درست نیست و بهزاد با تمامی مشکلات من کنار آمده بود و از همه اسرار من آگاه بود و حاضر شده بود بر خلاف دیگران با من زندگی کند. نمی‌توانستم او را ترک کنم.

خانوم مشاور: به زندگی با او ادامه دادی؟

بله. با هزاران بدبختی و دوا و درمان کمکش کردم تا ترک کرد. زندگی همچنان در حال گذشتن بود که خداوند فرزندی به ما بخشید و من در کمال ناباوری مادر شدم. زندگیمان خوب بود و با تمام فراز و نشیب‌های زندگی در کنار هم خوشبخت بودیم. تا اینکه؟ "دوباره سکوت کرد."

خانوم مشاور: تا اینکه چی؟ باز چی شد؟

دو ماه بود که دخترم را برای معاینه پیش پزشک بردم و در آنجا متوجه شدم که یکی از گوش‌هایش نا‌شنواست. "مریم سکوت کرد. برای دلداری خانوم مشاور به او گفت: اشکالی ندارد خدا این طور خواسته. باید در مقابل مشکلات مقاوم بود. نه خانوم جان. هرگز. هرگز. گناه من نا‌بخشودنی است. هرگز خدا من رو نمی‌بخشد!

خانوم مشاور: چه گناهی مریم؟ خواست خدا بوده که بچه ات نا‌شنوا باشه. تقصیر تو چیه؟

"در حالی که صدای گریه با کلامش آمیخته شده بود فریاد برآورد:" این همه بدبختی که در زندگی من به خاطر گناهانی است که در گذشته انجام داده‌ام. نمی‌شود حقیقت را نادیده گرفت. اگه امروز کودکم ناشنوا شده به علت گناهان مادرشه. تا این لکه‌های ننگ با من است همین ماجرا ادامه دارد.

بهزاد نیز بعد از اینکه متوجه شد فرزندمان نا‌شنواست دچار افسردگی شدید شد و دوباره‌‌ همان مسیر رو ادامه داد؟

خانوم مشاور: باز رفت سمت مواد؟

بله خانوم. می‌دونید، چرا؟

خانوم مشاور: نه چرا؟

چون من گناهکارم یک مادر گناهکار. گناه از مادرم به من ارث رسید. باید خود را بکشم تا از بار سنگین این همه گناه نجات یابم. "نگاه مریم به بیرون خیره شده بود و غروب خورشید را با نگاه مظلومانه خود به نظاره می‌نشست و از اتاق خانوم مشاور بیرون رفت بی‌آنکه کلامی بگوید. "

"آری چه زود گل وجود مریم در آورد‌گاه حوادث به خشکی گرایده بود. و اگرچه او دوباره در مسیر صحیح زندگانی قدم گذاشته بود. افسوس که این گذشته نا‌فرجام با سیلی از وقایع تلخ هرگز از ذهن او زدوده نمی‌شد و آرام و قرار را از او ربوده بود. به گونه‌ای که نا‌شنوایی فرزند خود را انعکاسی از گناهان گذشته خود می‌دانست."

البته ناگفته نماند که مددکاران اجتماعی در تلاشند تا به این مادر جوان و خانواده‌اش کمک کنند و همین طور خوانندگان باید بدانند که به خاطر مسائل اخلاقی از بیان مکان تهیه گزارش و استفاده از اسامی، خودداری شده است و به قول خانوم مشاور این داستان نوشته شد تا مردم بدانند، یک اشتباه در دوران بلوغ جوانان می‌تواند چه وقایع غم انگیزی را در آینده خلق کند و یک انسان را به نابودی بکشاند.

انتهای پیام/
برچسب ها: انتقام ، عفت ، عجیب
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۰:۴۲ ۱۲ دی ۱۳۹۴
به نظرمن هرچیزی که خدا داد هرچقدر هم درنظر مابد باشه بازم
جای شکرش باقیه مریم خانم می تونست به جای این همه ناراحتی خدا روشکر کنه که گوش دیگه بچه اش سالمه
Iran (Islamic Republic of)
reza
۰۲:۱۹ ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۴
ای بابا
خدا به هردوشون صبر بده.
Iran (Islamic Republic of)
زهرا
۰۹:۳۸ ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۴
فقط اینو میدونم که تمام رفتارهای خوب و بد آدم ها ریشه در کودکی اونا داره
تمام کسانی که کودکیه بدی داشتن در سنین بالاتر هم دچار مشکل شدند
Iran (Islamic Republic of)
nasrin
۰۱:۵۰ ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۴
ترس از حامی نداشتن و فقر باعث شد مادر مریم دست به کاری بزنه که تقدیر دخترش یک عمر سیاهی باشه!!
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۶:۱۸ ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۴
تو هم خوب دلیل و علت میتراشی...تو از کجا میدونی علتش چی بوده
Iran (Islamic Republic of)
امیر علی
۲۳:۳۲ ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
خیلی اعصابم خورد شد
آخرین اخبار