فاطمه فعال شصت و شش ساله است، اهل و ساکن شهر داراب. کارمند بازنشسته بهداشت که مدتهاست اسمش بین بانوان خیر استان فارس شنیده میشود. مادر نیکوکاری که چند ماه پیش پسر، عروس و دو نوهاش را در یک سانحه تصادف از دست داده و حالاهمه اموال به جا مانده از آنها را برای احداث یک کلینیک تخصصی درمانی در فاز دو داراب اهدا کرده است. گزارش امروز ما دو روایت است از زندگی این زن. شما برای این روایتها تصویر بسازید.
روایت اول؛ داراب ـ آذر 1361
«دو سال و چهار ماه از شروع جنگ گذشته؛ فاطمه فعال مادر جوانی است با بچههایی قد و نیم قد درخانه. چهارماه است که پسر بزرگش را راهی جبهه کرده. قاسم را که رفته رودررو با عراقیها بجنگد. چهارماه است که قاسمش را ندیده؛ 16 هفته است که خواب به چشمانش نیامده. 112 روز است که خبرها را دنبال میکند لحظه به لحظه. آخرین بار صدای پسرش را چند روز پیش شنیده وقتی برای نماز جمعه خودش را به اهواز رسانده بود؛ وقتی که وعده داده بود چند روز بعد برای یک مرخصی دو سه روزه برگردد خانه.
حالا همان «چند روز بعد» است؛ فاطمه خانه را تمیز کرده. گلدانها را آب داده یکی یکی؛ به ردیف چیده کنار هم کنج دیوار گوشه حیاط. پایین طاقچه درست زیر تابلوی «و انیکاد»، یک جای اختصاصی درست کرده برای رزمنده پانزده سالهاش که قسم خورده نگذارد یک وجب از خاک این کشور دست غریبهها بیفتد. حیاط را آب و جارو زده و رخت و لباس نو پوشیده. صبح است که خبر میرسد: «بیا مادر... بیا... قاسمت آمد.»
ـ «قاسم؟»
پابرهنه میدود داخل کوچه. خبر درست است، قاسم میآید؛ قاسم را میآورند، روی دست. اول صدای اللهاکبر را میشنود، بعد قاسمش را میبیند، شهید پانزده سالهاش را.
همانجا مینشیند روی زمین. تکیه میدهد به دیوار. دیواری که کودکیهای قاسم را دیده، بزرگ شدنش را دیده. دیواری که حالا آسمانی شدنش را میبیند.
فاطمه خانم 33 سال است که با این تصویر زندگی میکند. با خاطره روزهایی که قاسمش تازه رزمنده شده بود. روزهایی که هر کسی را میدید و هر کجا میرفت، حرف جبهه بود. روزهای مبارزه، روزهای جنگ: «بعد از اینکه قاسم شهید شد، دیدم نمیتوانم یکجا بنشینم. گفتم من هم مثل پسرم رسالتی دارم. باید برای خاک وطنم بجنگم.»
فاطمه فعال از همان روزها مبارزهاش را شروع کرد و به زنانی پیوست که داوطلبانه پشت جبهه فعالیت میکردند: «روزها و شبهایم شد کمک به رزمندهها. مربا درست میکردیم، کمپوت درست میکردیم، لباس میدوختیم و هر کاری که از دستمان برمیآمد. بعضی وقتها یادم میرفت قاسم شهید شده، فکر میکردم هنوز جبهه است و دارد میجنگد.»
فاطمه پابهپای بقیه زنها و مادرها پشت جبهه مردانه ایستاد، انگار همه رزمندههای پانزده ساله قاسمش باشند؛ پسرش باشند.
حالا 25 سال است جنگ تمام شده و فاطمه خانم هنوز هم هر وقت دلش هوای قاسم را میکند، به گلزار شهدای داراب سر میزند: «موقعی که قاسم رفت پیشانیاش را بوسیدم و گفتم قاسم جان زود برگرد. گفت مادر گریه نکن. برای پیروز شدن این انقلاب مگر تو اعلامیه پخش نکردی، مگر جانت را به خطر نینداختی، من هم پسر تو هستم؛ این را گفت و رفت... چهار ماه بعد هم برگشت. رفت و شهید برگشت.»
قاسم رفت و شد شهید قاسم سهیلی؛ فاطمه هیچ وقت فراموشش نکرد، به خاطر همین چند سال بعد وقتی عبدالرسول پسردار شد اسمش را به یاد عموی شهیدش گذاشت قاسم.
روایت دوم؛ داراب ـ بهمن 1393
عبدالرسول، معصومه، قاسم و سهیل نشستهاند گوشه اتاق توی قاب عکس. عکسشان به فاطمه لبخند میزند هر روز، لبخند خودشان را اما کسی ندیده توی این 183روز.
فاطمه خانم 183 روز است که با یک حادثه تلخ زندگی میکند، شب که میخوابد، صبح که بیدار میشود تصویر این حادثه از جلوی چشمهایش کنار نمیرود. حادثه تلخی که چهار عضو خانوادهاش را از او گرفته. حادثهای که رخت سیاه پوشانده به تنش. اشکهایش بند نمیآید از همان روز؛ همان روزی که خبر مرگ پسر، عروس و نوههایش را شنیده. حالا حرف که میزند، هر جا که اسم عبدالرسول میآید و قاسم، هر جا که به اسم معصومه میرسد و سهیل، داغ دلش تازه میشود، اشک راست گونهاش را میگیرد و میآید پایین.
فاطمه حرف که میزند، داغ دلش اشک میشود و سر میخورد روی گونههایش: «نوهام قاسم تازه کنکور داده بود، جواب کنکور تازه آمده بود، رتبهاش شده بود 561، میخواست دکتر شود. یک سال بود به خاطر کنکور قاسم مسافرت نرفته بودند. حالا که نتیجهها آمده بود همه خوشحال بودند. خانواده عروسم در ملایر زندگی میکنند، میخواستند بعد از یک سال بروند به آنها سر بزنند. قبل از سفر آمدند خداحافظی. گفتند مادر کاری نداری؟ گفتم نه مادر جان. در پناه خدا. خبر نداشتم این دیدار آخر است؛ دارند بار سفر میبندند که بروند پیش خدا.»
یک پنجشنبه گرم بود، شانزدهم مرداد 93 که عبدالرسول، معصومه، قاسم و سهیل راهی شدند. یک کاسه آب پشت سرشان خالی شد روی خاک کوچه، یک کاسه آب برای رفتن، زود برگشتن، اما جمعه هفدهم مرداد هنوز به نیمه نرسیده بود که یک خبر تلخ تیتر خبرگزاریها شد: «تصادف دو خودرو و قطار در اراک چهارکشته بر جای گذاشت.»
خبری که بعدها فاطمه بارها با خودش مرورکرد؛ مرور کرد و نفهمید که چرا پژوی 405 عبدالرسول با ال 90 تصادف کرد که چطور پژوی 405 از بالای کمربندی شمالی اراک پرت شد پایین جلوی قطار... شاید اگر هر زمان دیگری بود سهیل از پنجره ماشین زل میزد به قطاری که داشت نزدیکشان میشد. دست تکان میداد برای مسافرها، اما آن لحظه حتما صدای قطار ته دلش را لرزانده بود. قطاری که ماشین را مچاله کرده بود و فاطمه را عزادار.
حالا 183 روز بعد است و فاطمه دلش که تنگ میشود، صورتش را برمیگرداند سمت قاب عکسها و حرف میزند. با قاسم، عبدالرسول و... .
معلوم نیست چند بار در این روزها با خودش خلوت کرده و ته دلش گفته: «کاش راهی سفر نمیشدند. کاش جمعه نمیآمد. کاش توی جاده تصادف نمیکردند. کاش روی کمربندی تصادف نمیکردند. کاش همان موقع قطار از آنجا رد نمیشد... کاش ماشین معجزهآسا از روی قطار رد میشد و میافتاد آن طرف...» ای کاشهایش تمامی ندارند.
معلوم نیست چند بار عقربههای ساعت به یک و بیست دقیقه که رسیدهاند قلبش فشرده شده از درد، چشمش پر شده از اشک: «آرام و قرار نداشتم، دلتنگشان بودم، دیدم باید کاری بکنم. کاری بکنم که قبلم آرام بگیرد و تحمل نبودنشان راحتتر شود. از خدا خواستم یک راه جلوی پایم بگذارد. یک راهحل... گفتم خدایا یا صبر بده یا کاری کن که این داغ اینقدر دلم را نسوزاند.»
همین شد که یک روز که از خواب بیدار شد پشت پنجره ایستاد و زل زد به آسمان. چند خطی قرآن خواند و توکل کرد به بزرگی صاحب قرآن: «همانجا همان لحظه تصمیم گرفتم همه اموالشان را اهدا کنم. هر چیزی که از آنها مانده بود. گفتم اگر به یادشان یک کلینیک تخصصی در شهرمان ساخته شود، بهتر است. عروسم معصومه رضایی سوپروایزر بیمارستان بود و پسرم عبدالرسول رابط آیتی شبکه بهداشت. گفتم حتما روحشان شاد میشود. بعد حس کردم بار بزرگی از دوشم برداشته شد.»
فکر ساختن یک کلینیک تخصصی مثل یک شعله کوچک ذهن فاطمه خانم را روشن کرد، به ظهر نکشیده خودش را رساند مجمع خیرین تامین سلامت داراب و نشست روبهروی آقای ستوده؛ یکی از اعضای انجمن خیرین. نتیجه حرفهایش با آقای ستوده شد امضای تفاهمنامهای برای ساخت کلینیک؛ یک کلینیک تخصصی کنار درمانگاه حضرت فاطمه زهرا(س): «اینجا قرار است با زیربنای هزار مترمربع ساخته شود. کارهای انحصار وراثت خانه و اموال عبدالرسول تقریبا انجام شده، فقط مانده دیههایشان که تکلیف آن هم بزودی مشخص میشود.»
روزهای پرشور انقلاب
صفحات تقویم را که ورق بزنید بین همه روزهای عادی و عددهای تکراری، به روزهایی میرسید که سرنوشتشان عوض شده، اسم و رسمشان تغییر کرده و ناگهان در یک لحظه خاص رنگ عوض کردهاند؛ این وسط بعضی روزها بین بقیه سرشان بلند است و پیشانیشان رو به آسمان؛ آمدنشان نبض شادی راه میاندازد در رگهای شهر؛ روزهایی که چه خودتان خاص شدنشان را، تاریخی شدنشان را از نزدیک تجربه کرده باشید و چه سالها بعد از آنها به دنیا آمده باشید؛ باز هم شوری وصف ناشدنی، افتخاری تمام ناشدنی میدوانند زیرپوستتان؛ روزهایی دوستداشتنی مثل بیستودوم بهمن؛ پیروزی انقلاب اسلامی. بیستودوم بهمن 57 شما چند ساله بودید؟ کجا بودید؟ فاطمه فعال در این روز بیست و نه ساله بوده؛ جوان و پر از شوق پیروزی: «من از وقتی هفده ساله بودم در مجالس روحانی شهرمان شرکت میکردم و با کمک ایشان و بقیه انقلابیها اعلامیه مینوشتیم و نوارهای سخنرانی امام خمینی را تکثیر و پخش میکردیم.»
فاطمه خانم خبر پیروزی را که شنیده مثل خیلیهای دیگر تا شب در خیابان شادی کرده: «خبر خوبی بود؛ همه منتظرش بودند. مخصوصا مردمی که مثل من و همشهریهایم در شهرهای کوچک زندگی میکردیم و خیلی تحت فشار بودیم. کارهایمان خیلی زیرنظر بود. بالاخره شهر کوچک بود و هر حرکتی به چشم میآمد، اما باز هم مردم هرکاری از دستشان برمیآمد برای مبارزه با طاغوت انجام میدادند.»
حالا هرسال که ایام فجر از راه میرسند دل فاطمه خانم پر میکشد به همان روزها؛ همان روزهایی که خاطرهاش هم لبخند مینشاند روی لبهایش. لبخند آرامش؛ لبخند رضایت؛ روزهای فراموش نشدنی پیروزی انقلاب.