به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،محمد، هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود. اسمش سر زبان ها افتاده بود. خیلی از بچه های مدرسه دوست داشتند با او دوست بشوند. دور و برش همیشه شلوغ بود.
یک روز که آمد، دیدم دست هایش را حنا بسته است! تعجب کردم. به مسخره گفتم: محمد! این دیگر چه کاری است؟!
گفت:«این طوری کردم که از شر این دختر مدرسه ای ها راحت شوم؛ بگویند این پسر، اُمّل است و کاری به کارم نداشته باشند.»