به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، اینجا تهران است... پایتختی با چهارراههای شلوغ... چهارراههایی که وقتی چراغ قرمز میشود، رانندگان خودروها چشم به چراغ راهنمایی میدوزند و دستفروشان هم رشته امیدشان را به رنگ قرمز آن گره میزنند. آنها فقط چند ثانیه فرصت دارند که در بین خودروها مشتریان خود را پیدا کنند و کالایی که میفروشند به آنها عرضه کنند.
یکیگل، یکی عروسک و اسباب بازی، آن دیگری فال و... گاهی هم اسفند دود میکنند تا چشم و نظر از راننده دور بماند و شاید دستش را دراز کند و اسکناسی را همانطور که شیشه خودرو را نصفه و نیمه پایین داده است به وی بدهد.
در این میان برخیها هم با یک دستمال و آبپاش که شاید از آب جوی پر شده جلوی اتومبیلها میدوند تا شیشه آنها را تمیز یا به عبارتی کثیف کنند.
هر کدام از این آدمها از کودکان کار گرفته تا پیرمرد گلفروش زندگی پر فراز و نشیبی دارند که شاید بیشتر داستان باشد تا زندگینامه. محمد یکی از این افراد است. او با لباسی مرتب، در ترافیک پیش میرود تا خوشبو کننده اتومبیل بفروشد. طوماری از خوشبو کنندهها را در دست دارد. میگوید: «خوشبو کننده نیاز ندارین؟ ارزونتر از مغازه میفروشم.»
میگویم: «نه... مرسی.» با شنیدن جوابش شوکه میشوم.
میگوید: «ممنون که وقتتون رو بهم دادین.» آرام پیش میرود. سرم را بیرون میبرم و حرف خودش را جور دیگری به خودش پس میدهم: «میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟» رویش را برمیگرداند و به خودش اشاره میکند و میگوید: «با من بودید؟» با سر تایید میکنم. میگوید: «... در خدمتتونم.» سعی میکنم از بین ماشینهایی که نمیدانم از چه چیزی میترسند و به زور به عابران راه میدهند، به کنار خیابان برسم. کنار ماشین میایستد. میخواهم پیاده شوم اما نمیگذارد و از پشت شیشه حرف میزند. میگویم: «با این ادب و سر و وضع اصلا بهت نمیاد که دستفروش باشی.» میخندد: «مگه دستفروشها چطوری هستند؟» سریع میگویم: «بیشتر میخواهند دیگران به آنها ترحم کنند. زیاد هم مودب نیستند.»
قیافهاش کمی جدی میشود: «چارهای ندارند. شما از پشت شیشه نمیتونید مشکلات آنها را ببینید. این افراد هم دوست دارند صبح سرکار و بعد از ظهر به خانههایشان بروند تا در کنار همسر و فرزندانشان ساعتی را بگذرانند نه اینکه از کله سحر تا آخر شب تو سرما و گرما، برای یه لقمه نان حلال سر چهارراه بایستند.» انگار جامعهشناس است. حس میکنم سوادش کم نیست. میگویم: «اما من شنیدم که خوب پولی به جیب میزنن.» به درازای ترافیک و خودروهایی که پشت سر هم صف بستهاند و گاهی الکی بوق میزنند نگاه میکند. انگار نگاهش انتها ندارد؛ «اونهایی که شما میگین گدا هستن نه دستفروش.» سکوتی چند ثانیهای حاکم میشود، آن را با سئوالم میشکنم؛ «چرا دستفروشی میکنی؟ از طرز صحبت کردنتون معلومه که تحصیلکردهاید.»
نفس عمیقی میکشد؛ «حدود ۲۰ سال داشتم که با دوستام شروع کردیم به کشیدن مواد... . آن وقتها جوان بودم و کار یواشکی خیلی میچسبید. بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم تفننی شروع کردم. ۲۴یا۲۵ ساله بودم که ازدواج کردم. با یه دختر معصوم» اشک در چشمانش حلقه میزند. حالا مطمئن شدم که او بیسواد یا کم سواد نیست. میگویم: «خب؟ همسرت فهمید که موادمصرف میکنی؟» صدایش دورگه میشود: «فهمید. ولی خیلی دیر فهمید. وقتی دوتا بچه داشتیم. یک دختر ناز و یک پسر. بچهها که به دنیا آمدند، مصرف موادم دایمی شد. اون موقع بود که همسرم فهمید. لیسانسیه زبان بودم و برای چند دارالترجمه کار ترجمه میکردم. اما وقتی آنها هم از اعتیادم باخبر شدند دست به سرم کردند. بیکاری از یک طرف، تهیه مواد ازطرف دیگر بار سنگینی روی شانههایم گذاشته بود. البته مادرم تا زمانی که زنده بود به ما خیلی کمک میکرد. یک روز با همسرم دعوام شد و برای نخستین بار تو خماری حسابی کتکش زدم. یادم میآید گریهاش بند نمیآمد.» نتوانست خودش را کنترل کند. اشک از چشمانش سرازیر شد. کیفش را روی سقف ماشین میگذارد و با آستین کاپشن اشکهایش را پاک میکند. سعی میکنم نگاهش نکنم تا راحت باشد. دستمالی به او میدهم. کمی که گریه میکند آرام میشود و ادامه میدهد: «دستش شکسته بود. مینالید. اما صدای نالههایش در سرم میپیچید. دست خودم نبود به خدا. این بار پسرم روبهرویم ایستاد. ۸ سال بیشتر نداشت. بهم گفت؛ دست به مامانم بزنی با من طرفی. بلندش کردم و پرتش کردم گوشهای از خونه. تا آن موقع همسرم هیچی نمیگفت اما دیدن این صحنه عصبانیاش کرد. بلند شد و زیر کتکهایی که میخورد منو از خونه بیرون کرد.» از کیف بطری آبی بیرون میآورد، کمی آب میخورد تاآرام شود. سکوت تلخی حکمفرماست که با همهمه خیابان، گاه صدای بوق خودرو و یا ویراژ موتوری در بین اتومبیلها شکسته میشود. نمیدانم چه بگویم. خودش دوباره داستان را ادامه میدهد: «رفتم خانه مادرم. همسرم کار پیدا کرده بود، مادرم هم بخشی از حقوقش را به آنها میداد. بدون من زندگی راحتی داشتند. یک روز گریههای مادر رو سرسجاده دیدم. اون داشت به خاطر وجود من از خدا مرگ طلب میکرد. سرخورده شده بودم. دوسال دور از همسر و بچههام بودم. آنها دیگر من را دوست نداشتند. حالم بد بود از خونه زدم بیرون. انگار خدا ضجههای مادرم رو شنیده بود. یکی از دوستای قدیم را دیدم. از حالم جویا شد و من هم همه چیز رو بهش گفتم. گفت: خسته شدی؟ گفتم: بله. گفت که کمکم میکند. با این حرف کمی آرام شدم رفتم خانه و خوابیدم. وقتی بیدار شدم مادرم بالای سرم نشسته بود. گفت: مجتبی اومده بود و گفت که خسته شدی. بلندشو مادر. این آدرس رو داده که ببرمت ترک کنی. حالا که خسته شدی بیا و منو جلوی خدا روسفید کن. اون لحظه تموم دنیا رو بهم دادن. بلند شدم و همراه مادر رفتم. یاد بچگیهام افتاده بودم. گاهی چادر مادرم رو میگرفتم. با خودم گفتم این آخرین معصومیتی است که در وجودم باقی مانده است. رفتم کمپ. به محض اینکه مادرم رو سفید شد، از این دنیا رفت.»
اشک امانش را میبرد. پرسیدم: «چند وقته ترک کردی؟»
گفت: «۵ سالی میشود.» گفتم: «تا حالا وسوسه هم شدی؟» جواب داد: «خیلی زیاد. اما به محض اینکه یاد بچههام میافتم، وسوسه از سرم میافته. آنها هنوز هم من را قبول نکردند. دارم تلاش میکنم که قبولم کنند.» میپرسم: «چرا دست فروشی میکنی؟ مگر ترجمه نمیکردی؟» آرام میگوید: «هنوز هم ترجمه میکنم، اما روزها. مادرم که فوت کرد خانهاش را برایم به ارث گذاشت. بخشی از آن را اجاره دادم و حالا من کمک خرج همسر و بچههایم هستم. اجارهخانه و حقوقم را به آنها میدهم که مشکلی نداشته باشند. خودم هم از پول دستفروشی بعد ازظهرها زندگی میکنم.» میخندد و ادامه میدهد: «نمیدانم چرا به این راحتی همه چیز رابه شما گفتم. ببخشید سرتان را درد آوردم.» یک خوشبو کننده جلویم میگیرد: «این هم هدیه به خاطر صبوری که به خرج دادید.» چقدر سخت است این هدیه را بگیرم. برای به دست آوردن آن زحمت زیادی کشیده است. اما اگر نگیرم به طور حتم دلشکسته میشود. تشکر میکنم و هدیه را قبول میکنم. خداحافظی میکند تا بین دود و دم تهران و ترافیکش محو شود./حمایت