خاطرات پیاده روی اربعین؛

با پیرمرد خسته...

با پیرمردی صحبت کردم که اسمش را نمیدانم. انگار دلش گرفته بود و دنبال کسی بود تا درددلی بکند و خستگی اش را رفع کند.

به گزارش خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران، با پیرمردی صحبت کردم که اسمش را نمیدانم. انگار دلش گرفته بود و دنبال کسی بود تا درددلی بکند و خستگی اش را رفع کند. ساعت ۲ بامداد بود و کنار جاده روی صندلی پلاستیکی نشسته بودم و ادمهایی که میگذشتند را نگاه میکردم. پیرمردی تنومند با کاپشن برزنتی سبز آمد نزدیک و پرسید ساعت چنده؟ گفتم ۲٫  بلند شدم و گفتم استراحتی بکنید رفتم صندلی دیگری برای خودم آوردم. پرسیدم از کجا آمدید پدرجان؟ گفت تهران

هفتاد و دو سالش بود و تنها آمده بود. پرسیدم کجای تهران میشینید ؟ حوالی میدون قیام. خودش گفت که کارش بازار است و مولوی مغازه دارد. پرسیدم خواربار و بنشن؟ گفت نه پارچه اس. مغازه پدرمه. پنجاه ساله دارم توش کار میکنم. پسر بزرگم رو گفتم بیاد پیشم کار کنه نیومد؛ براش یه مغازه خریدم همون مولوی ولی بازم وانستاد کار کنه. سه ساله دوباره فروختمش. حالا هم اومده کربلا! ولی هرچی بهش گفتم پسر کی میری؟ چجوری میری؟ هوایی میری؟ زمینی میری؟ همش جواب سربالا داد. اخه پسر! (منظورش من نبودم؛ توی سیاهیی را نگاه میکرد و شاید پسرش را تصور میکرد) من که خرجم رو خودم میدم. خرج تو رو هم میدم! مگه وقتی ۱۷ سالت بود و اومدی گفتی زن میخوام واست نگرفتم؟! مگه چند سال خرج خودت و زنت رو ندادم؟ من محتاج پول که نیستم! ولی دلم رو شکست. من خواستم بیام رفتم پای پدرم رو بوسیدم و ازش اجازه گرفتم!
پدرتون در قید حیاتن ؟ من هم پدرم زندس هم مادرم. پدرم ۹۲ سالشه و مادرم ۸۷ سالش. هوا سرد شده ها !
گفتم آره سرد شده. گفت ولی خدا رو شکر من خوب پوشیدم. گفتم آره خدا رو شکر خوب پوشیدید. گفتم حاجاقا چنتا بچه دارید ؟ ۳ تا پسر و شش تا دختر. البته از دوتا خانم. همسر اولم رو که گرفتم فهمیدم ضعیفه و نمیتونه. خودش بانی شد و این زن دومی رو گرفتم. باهم هم خوب بودن و کنار هم زندگی میکردن ولی این بچه ها آفتن! وقتی اومدن نشد دیگه. الان یکیشون تو یه خونه سه طبقه داره با بچه هاش تو خزانه زندگی میکنه و یکی هم همین قیامه. این پسره پسر اولمه. نمیدونم چرا اینجوری شد. آهی کشید. گفتم : حاجی تو راه کربلاییم. یه وقت دلت ازش نگیره. دعاش کن ایشالا قدر بدونه و بفهمه. من دو ساله پدرم رو از دست دادم و هر روز دارم میفهمم چقدر قدرنشناس بودم اون موقع. گفت : اولاده اوله آخه .. دامادام خیلی خوبن ولی این پسره اولمه .. هرچی بهش میگم بچسب به کار انگار نه انگار. من دوست داشتم طلبه بشم؛ آخه روحانی زاده ام. پدرم وقتی امام نجف بود وجوهات جمع میکرد و میفرستاد واسه امام. منم دوست داشتم آخوند بشم ولی بابام گفت آخوند باید درآمد داشته باشه و کاسب باشه. تجربه ی اشغال تهران و قحطی های اون موقع رو داشت. این شد که یکبار بهم گفت تو مغازه واستا کار کن منم گفتم چشم. یه مقدماتی خوندم کنار کار و بعدشم چسبیدم به کار. نقد میخرم و نقد میفروشم. الان سرم رو بذارم زمین خیالم راحته کی میاد بدهی آدم رو بده آخه؟! اولاد؟! گفتم الانم فقط نقد؟ گفت الانم فقط نقد. البته یه آشوری نامیه اومده ۲۰۰ تومن جنس برده قراره بده. هرچی گفتم من این رو نقد خریدم به خرجش نرفت. حالا ایشالا اونم میاره میده. چند کیلومتر دیگه مونده؟ پرسیدم از نجف پیاده اومدید؟؟ نه با ماشین اومدم تا همین دو کیلومتر قبل. خسته شدم و خواستم پیاده برم پیاده شدم. گفتم فکر میکنم ۲۰/۲۵ کیلومتری مونده. گفت نمیدونم الان پسره کجاست .. آخه پسر من چیکارت داشتم! گفتم با هم بریم! کولِت که نمیشستم! گفتم خدا اخر و عاقبتش رو به خیر کنه. پیرمرد پاشد. گفت برم یه خورده دیگه. دامادم زنگ زد حالم رو پرسید دو ساعت پیش ولی این پسره .. گفتم میرید کربلا دعاش کنید …
رفت …
دلم گرفت .. حالم گرفته شد …
پدرم پا نداشت تنها جایی بره .. نمیتونست برای یک غریبه از پسرش درد دل کنه و چه حرفهایی توی دلش موند و رفت …

اربعین/محمد علی رجایی (فرزند شهید)
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار