به گزارش
خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران، مرد پا به سن گذاشته ای ست. دارد اشک می ریزد و با لهجه غلیظ و شیرین کربلایی خودش به زوار اربعین التماس می کند بیایید تربت سید الشهدا را به سر و روی تان بکشم تا خاکی به حرم بروید… آنقدر حالش منقلب است که تا نگاهم می افتد سمتش انقلابی در دلم به پا می کند.
بلندگوهای موکبش دارد با صدای بلند می خواند: «ما یلطم علی الحسین مو شیعی یسمونه» فضای حاکم و تقارن این صدا و آن تصویر آنقدر جانانه دست به یکی کرده بود که نه تنها اشک من که اشک هر قسی القلبی را در می آورد. دلم می خواهد چند دقیقه ای فقط گوشه ای بنشینم و خیره وار زل بزنم به آن همه حال و هوای خوب نوکری اش…
می نشینم و کمی ریز تر می شوم. سطل آبی کنارش گذاشته و هر چند دقیقه یک بار چند مهر تربت را داخلش می ریزد تا در آن حل شود. زن و مرد اند که منتظر ایستاده اند تا دستی از داخل سطلش بیرون بیاورد و روی سر و صورتشان یا روی چادر خانم ها بکشد. انگار کمی به دلم نمی چسبد…
از جایم بلند می شوم و از بین ازدحام خودم را به آن مرد می رسانم و به زبان خودش می گویم: اجازه می دهید تربت زدن به چادر خانم ها را من انجام بدهم؟ چند لحظه ای ساکت می ماند؛ انگار فکرش را هم نمی کرد. شروع می کند به تکرار چند باره : «احسنتی، ماجورین ان شاء الله» و چند جمله دیگر که زیر لبش زمزه مى کند. می گوید: بیایید پشت این میز ها بایستید تا راحت تر باشید.
توقع چنین استقبالى را نداشتم. می روم پشت میزهای جلوی موکبش مستقر می شوم. یک سینی آب و تربت کنار دستم می گذارد و می گوید: یادتان باشد نیت را فراموش نکنید… شابلون هایم را از کوله ام در می آورم. نیت مى کنم و اولین نقش را روى چادر خودم مى زنم که «حب الحسین أجننی»
صف خانم ها طولانى مى شود… روز اربعین است انگار… درست چند قدم مانده به سیطره دوم ورودی حرم حضرت ارباب… و اینجا همه اسم های اشاره نزدیک است. نزدیک ِ نزدیک…
اربعین/فاطمه قلعه نویان