به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، شامگاه سرد نيمه هاي آذرماه است. امسال سرماي زمستان زودتر به تربت جام رسيده است. در همين حال و هوا سراغ «بي بي» را مي گيرم، بي بي اين جا براي بسياري از مردم آشناست؛ از مسجد الزهراي تربت جام تا خانه ساده و صميمي «بي بي صديقه حکيم زاده» راه زيادي نيست. بي بي ميهمان دارد! رفته بوديم تا ميهمان يکي از اسطوره هاي صبر و فداکاري جام باشيم، ميهمان صحبت هاي گرم و صميمي يک مادر، مادر ۲ شهيد ... و چقدر مهربان و خونگرم است اين مادر؛ مادر شهيدان حسن و محسن رستگار مقدم.
مي نشينيم، عکس ۲ شهيد ـ شهيدان حسن و محسن رستگار مقدم ـ زينت طاقچه خانه بي بي است. عشق و نجابت از نگاه هاي حسن و محسن پيداست. سري مي چرخانم، عکس شريک زندگي بي بي ـ پدر ۲ شهيد «حاج عبدا... رستگار مقدم» ـ هم بر ديواراست. پدر که عيار ايثار و جانبازي را داشته، سال هاست که ميهمان فرزندان شهيدش شده است و حالا «بي بي» هر صبح به سلام آنان برمي خيزد. بي بي با صبوري و مهرباني سرماي اين روزهاي تربت جام را بهانه مي کند و مي گويد: هواسرد است، آن سال (سال 64 ) هم همين طور سرد بود.
آن سال ها ما در «جهان آباد» (يکي از روستاهاي بخش صالح آباد تربت جام) زندگي مي کرديم. جنگ بود و همه مردهاي ما به جبهه رفته بودند، من بودم و دو دخترم معصومه و زهرا، «حسين» پسر بزرگم در جبهه راننده آمبولانس بود، «حسن» پاسدار بود و فرمانده، پدرش حاج عبدا... هم از نيروهاي بسيجي گروهان پسرش حسن بود ( پسر، فرمانده پدر!)، «محسن» هم بسيجي بود و «علي اکبر» و «علي اصغر» هم به عنوان بسيجي به جبهه رفته بودند. ۶ مرد خانواده در جبهه! بي بي شمرده و آرام و دوست داشتني سخن مي گويد.
نمي دانم اين همه احساس پاک بي بي را چگونه بايد بر کاغذ بياورم. بي بي در ادامه حرف هايش فراموش کرده بود بگويد ۲ داماد خانواده (۲ جانباز) نيز در جبهه بودند. بعضي ها دوست دارند اسطوره ها و اسوه ها را در دوردست ها و فراتر از تصور جست وجو کنند امّا مي بينيم به برکت موسم غيرت و جنگ، عيار مردي و شرف در برخي از همين کوچه هاي مهرباني اين روزهاي زندگي ما به سادگي و صميميت زندگي مي کنند. «بي بي» در بين الحرمين خاطره هاست، حالا مي خواهد از ۲ شهيدش بگويد. از «حسن» و «محسن»، اما از کدام جگرگوشه و نازدانه اش بگويد؟ از «حسن» که برادر بزرگ تر بود يا از «محسن» که از حسن در صف شهادت جلوتر ايستاده بود؟!
«حسن» در بهاري ترين روزهاي سال 1342، در فصل شقايق ها و لاله هاي دشت روستاي جهان آباد صالح آباد به دنيا آمد، همان سالي که امام فرمود ياران من در گهواره ها هستند. عبدا... رستگار مقدم پدر شده بود و حسن يک حرف و دو حرف زندگي را از لالايي هاي آرام و گرم بي بي صديقه آموخت.
حسن پسر زيباي مادر قد کشيد، در بازي هاي کودکانه هم ولايتي هاي مهربان بزرگ شد و بر نيمکت مدرسه روستا نشست و ۹ سال الفباي ادب و معرفت آموخت. وقتي به درس دهقان فداکار رسيد مدرسه روستا تمام شده بود و بايد به شهر مي رفت ولي عبدا... در مزرعه غيرت و نان حلال تنها بود، همراه پدر شد و بذر محبت کاشت و گندم مردانگي درو کرد.
زمين چرخيد و سال هاي انقلاب رسيد. خداي مقلب القلوب دل هاي عاشق را هوايي کرد. خبر به اين شرقي ترين نقطه مرز پرگهر هم رسيد: در غرب و جنوب جنگ است. حسن مردي باغيرت بود. لباس بسيجي قواره تنش شده بود، پوتين ها را محکم بست و راهي مرزهاي شرف و غيرت شد.
حالا عبدا... و بي بي مردي را به جنگ فرستاده بودند. يک بارکه خبرهاي خوب پيروزي مي آمد خبر آمد که حسن مجروح است.
حسن با ترکش بازگشت
حسن با جراحت ترکشي بر پا به خانه بازگشت. اما حسن عهدي بسته بود با مردي و دلدادگي. لباس پاسداري پوشيد و اين بار بايد به منطقه «سرباز» سيستان وبلوچستان مي رفت و از مرزهاي شرف شرقي پاسداري مي کرد. بي بي همان سال به خواستگاري دختر هم جدّش رفت و فرزند عبدا... عروسي به خانه آورد. اين بار حسن خانه را نزديک تر آورد و در قرارگاه تايباد قرار دل هاي مشتاق اعزام به جبهه را در منطقه جام و تايباد هماهنگ مي کرد. حالا حسن براي همه پاسدارها و بسيجي هاي دلداده منطقه آشنا بود. اما حسن خود قرار بي قرارداشت؛ قرارش در خاکريزهاي مردانگي بود. آن جا هم حسن مرد ميدان و فرمانده روزهاي سخت کارزار بود، او يکي از فرماندهان سرشناس گردان فضل ا... از لشکر ۵ نصر بود. حسن چندبار مجروح شد ولي حضور فرمانده در کنار ياران و هم رزمان ويژگي به ياد ماندني حسن بود. حتي وقتي که شنيد برادر کوچکترش، محسن عزيز که حسن سخت دلبسته او بود شهيد شده است ۳ روز از غرب به شرق آمد تا در وداع و تشييع برادر باشد و بعد برود. شايد مي دانست که او هم ۶۴ روز ديگر با محسن قرار بي قرار دارد.
آري حسن رفت اما اين رفتن براي برادرها و خواهر ها هنوز يک خاطره است. حسن براي آخرين بار گونه هاي معصوم و کودکانه ۲ دخترش «زينب» و «فاطمه» را بوسيد، زمستان رسيده بود و آخرين فصل رشادت فرمانده بود. منطقه «ماووت» سرمايش را در گرمي جنگ و نبرد سپري مي کرد. آن سال کبيسه بود و اسفند ۳۰ روزه سال 1366. درست در آخرين روز سال زمان ايستاد تا روح بلند حسن آسماني شود.
نشد بر گونه اش بوسه بزنمآري سال نو شده بود ولي حسن رفته و به احسن الحالي که آرزويش را داشت رسيده بود، و باز درست مثل روز تولدش روستاي جهان آباد صالح آباد غرق در لاله و شقايق بود و در نيمه هاي فروردين بر روي دست ها به جام و جهان آباد برگشت.
مي گفتند: فرمانده مجروح و تا آخرين نفس جنگيده بود، مي گفتند: صدام ناجوانمردانه شيميايي زده و فرمانده شيميايي شده بود و... مي گفتند: نبايد گونه سردار را بوسيد ... و نبايد حتي ...! همه آرام اشک مي ريختند ... و حالا پس از سال ها هنوز بي بي حسرت دارد و آه مي کشد، او نتوانست روي ماه حسن را به وداع ببوسد! ...
دوباره باز بي بي، دوباره داغ جوان، بي بي هنوز در بين الحرمين خاطره هاست. از محسن هم بايد گفت، برادر کوچکي که زودتر از حسن آسماني شد.
«محسن» جگر گوشه مادر بود. زمستان سال 1346 خانه عبدا... رستگار مقدم را روشن و براي بي بي صديقه شيرين زباني کرد. پسري نجيب، فهميده و باادب. محسن خيلي زود قد کشيد و بزرگ شد. او هم تا سوم راهنمايي مهمان ميز و نيمکت مدرسه جهان آباد بود. کوچک تر از حسين و حسن بود ولي در مردي و ادب شانه به شانه برادرها بود، غيرت کار و تلاش محسن نمي گذاشت تا دست هاي پدر تنها باشد. چندي همراه عبدا... بود و در مزرعه هاي صالح آباد بذر محبت افشاند و خرمن دوستي و نان حلال انباشت. جهان آباد جام آن مردانگي ها و تلاش ها را هنوز به ياد دارد.
برادرها لباس رزم پوشيدند و سري به خاکريزهاي مردانگي زدند و محسن نيز از خانواده همين مردان بود. او هم هوايي کربلا شد؛ سال 63 بود که پيشاني بند ياحسين را محکم بر پيشاني بست و پا جاي پاي برادرها گذاشت. دوبار با بسيجيان همراه شد. او که دوبار به پيشواز دوران مردي و سربازي رفته بود حالا نوبت سربازي اش رسيده بود و شد سرباز دلاور لشکر هميشه پيروز 77 خراسان.
محسن سربازي آزموده و آشنا با جنگ و خاکريز بود، راه رستگاري را خوب مي دانست و مگر نه اين که رستگار مقدم بايد درخط مقدم رستگاري باشد؟ محسن خيلي زود سر از خاکريزهاي فکه درآورد. آري، شب نشيني هاي جبهه آن روزها و سال ها خاطره بود، سال هايي که همه مردهاي خانواده رستگار مقدم در جبهه بودند، اين را علي اکبر برادر کوچک تر محسن مي گويد. علي اکبر وقتي به اين خاطره ها مي رسد بغض مي کند، گنگ مي شود، پرده اشک خاطراتش را کور مي کند، نمي تواند بگويد.
آخر او هميشه همراه محسن بوده سخت است اما از زمستان سال 66 مي گويد: هنوز ۱۸ روز از شب يلداي 66 گذشته بود که خبر آمد در فکه سجده خون بر پا شده؛ علي اکبر هم در جبهه بود، درست مثل ديگر برادرها. مي گويد: خبر که آمد دلم لرزيد، بايد سراغ محسن را مي گرفتم. نکند محسن پرکشيده باشد. سراسيمه سر خود را به معراج شهدا رساندم، آن جا که عطر شهداي فکه پيچيده بود. سراغ محسن را گرفتم. نگفتم محسن برادرم است تا بلکه بگويند، گفتم: همرزم محسن رستگار مقدم هستم. صدا در گوشم پيچيد، محسن شهيد شده و دشمن قلب پر مهر محسن را نشانه رفته بود.
رمق از پاهاي برادر رفته بود؛ پاي همراه، برادر رفيق، برادر همدم با تيري بر قلب رفته بود. ... حالا کجاست پايي که بلند شود، راه برود، دل و رمق نمانده بود ... و علي اکبر هم نتوانست روي ماه محسن را ببوسد!
چند روز بعد محسن بر دوش همرزمان بود. دست ها او را به مهماني ياران شهيدش دربهشت رضا بردند. روحش شاد. حالا «بي بي» شناسنامه صبوري و عزّت جام و عکس «حسن» و «محسن» و «عبدا...» بر طاق بلند خاطره هاي ايثار جام است. وقت خداحافظي بي بي از حق و محبت پدري همسرش عبدا... مي گويد، اصرار دارد که پدر فراموش نشود، مرد همراه بي بي ماه ها با پسرها مهمان خاکريز بوده و بارها به جبهه رفته است، رزمنده بي ادعايي بود که فرزندش حسن فرمانده اش بوده، اين هم درس ديگري از ايثار و معرفت بابا! همان پدري که سالها نان غيرت و شرف را بر سفره حلال رستگار مقدم ها گذاشت. عبدا... در کربلاي ۴ جانباز شد و پس از سال ها رنج و صبوري نيمه مهرماه 1367 به ميهماني پسرها رفت. روحش با شهيدانش محشور باد.
حالا بي بي آرام نشسته است و ما مي رويم، نوه ها بايد صبر را از بي بي سرمشق بگيرند و ايثار را بخش کنند، به حق که بي بي معلم ماست!