وقتی قسمتت شهادت باشد، فرقی ندارد که یک بار خبر شهادتت آمده باشد یا یک سال پس از اتمام جنگ...

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگارانزندگی پر فراز و نشیبی داشت، در همان اوان کودکی پدرش را از دست داده بود و نان‌آور خانواده بود، با اینکه به درس و مدرسه علاقه بسیاری داشت، اما نباید می‌گذاشت تا مادرش غیر از غم از دست دادن بزرگ خانه، غم چرخاندن خانواده را هم بخورد، تا کلاس پنجم خواند و پس از آن راهی تهران شد تا کارگری کند.

در سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای متوسط در روستای جداقایه از توابع قروه کردستان دیده به جهان گشوده بود، با این که هنگامی عازم راهی برای تکامل مردانگی خود می‌شد، احساس عجیبی داشت و او را در آستانه بزرگ شدن قرار می‌داد، اما یک حس دیگر نیز همراه او بود، حسی که برایش مبهم می‌نمود و نمی‌دانست این احساس چیست، چیزی شبیه مرد خانه شدن نبود، بلکه حسی بسیار فراتر از آن بود.

سال‌ها گذشت تا محمدحسن، این بزرگ مرد کوچک خانه، به بالندگی رسید و در این مدت نگذاشت در دل مادر و خواهر و بردارانش آب تکان بخورد..

همزمان با بزرگ شدن، شوری در تهران آن روزها می‌دید، شوری از جنس انقلاب و تحول، بارها دیده بود که در برابر چشمانش، مردم را به گلوله می‌بندند و آنان را به خاک و خون می‌کشند، کم کم آن حس ناشناخته در وجودش اوج می‌گیرد و جان می‌یابد، حالا دیگر برایش زیاد ناشناخته نیست، این حس کهنه سرباز می‌کند و محمدحسن با موج انقلابی مردم همراه می‌شود و هر بار که به زادگاه خود می‌آید اعلامیه‌های امام خمینی (ره) را با خود از تهران به قروه می‌آورد و بزرگان این شهر در روند طی شدن روزهای انقلاب در مرکز کشور قرار می‌گیرند.

همه تلاش محمدحسن برای این است که بتواند قدمی کوچک در راه انقلاب بردارد و کمک کند تا خون انسان‌هایی که بارها دیده است به ثمر بنشیند، امثال او ظلم طاغوتی را بیشتر از دیگران دیده‌اند و اکنون رنج انقلابی بودن را هرچه باشد به جان خریده‌اند و در این راه تا پیروزی کامل از پای نخواهند نشست.

زمستان ۵۷ از راه می‌رسد و محمدحسن همراه با روزشمار انقلاب به لحظه رهایی می‌رسد، روزی که انفجار نور در ایران به وقوع پیوست و رازهای تازه‌ای از راه رسید .

روزهای پردغدغه اوایل انقلاب با درایت امام راحل، دوران تکامل خود را طی می‌کند و در این روزها یکی از تاثیرگذارترین نهادهای انقلابی شکل می‌گیرد.

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل می‌شود و محمدحسن به عضویت سپاه در می‌آید تا در رکاب سروقامتان انقلابی، مدافع حریم ولایت فقیه باشند و انقلاب نوپای اسلامی تا رسیدن به قله‌های متعالی یاری دهند.

چندی بعد، دشمنان زبون که تاب و توان دیدن نهال نوپای انقلاب را ندارند از آستین رژیم بعث عراق، به مرزهای ایران اسلامی یورش می‌آورند و محمدحسن و محمدحسن‌ها، آزمونی دیگر را فرا روی خود می‌بینند، جهادی که در جبهه‌ها آغاز شده است، دیگر بار مردان مرد را به امتحان همت و مردانگی فراخواند.

محمدحسن که حالا خود خانواده تشکیل داده است و فرزندی در راه دارد، با اولین شلیک‌های توپخانه جنگ راهی دیاری می‌شود که کربلا و قدس را به نظاره نشسته است.

فرزند کوچک محمدحسن به دنیا می‌آید اما پدر او را ندیده است، روزی که برای مرخصی می‌آید فرزندش ۵ ماهه شده است، چند روزی را کنار او می‌ماند و دوباره به جبهه برمی‌گردد...

مداح کربلای جبهه‌ها می‌رود تا رسالت سنگین حسینی‌بودن و حسینی‌ماندن را به جای آورد و چشم طمع یزیدیان را کور کند.

اولین مهر شهادت بر پیشانی شهید باقری نقش می‌بندد

همسر شهید محمدحسن باقری می‌گوید: اواخر اسفند ماه بود که همسرم به خانه آمد، ماه‌ها از رفتنش به جبهه می‌گذشت و فرزند اولمان در غیاب وی به دنیا آمده بود.

چند روزی را با ما سپری کرد و بازهم عزم رفتن کرد، هرچند دلم می‌خواست همسرم مدت بیشتری را با من و فرزند خردسالم باشد اما نخواستم باری بر روی دوش او باشم چون می‌دانستم که خود را وقف دفاع از انقلاب کرده است.

آن روز صبح کاسه آبی پشت سرش ریختم و او را از زیر قرآن رد کردم و محمدحسن رفت و من چشم به راهی ماندم تا دوباره برگردد و با برگشتنش آرامش بر قلب من جاری گردد.

بالاخره روزی خبری آوردند که محمدحسن برگشته است البته به خانه نیامده بود، آنهایی که آمده بودند گفتند، اقوام درجه اولش با ما بیایند سپاه و ما ماندیم که چرا بر خلاف دفعه قبل ما باید به دیدن محمدحسن برویم.

رفتیم و ما را به جایی بردند که شبیه استراحتگاه نبود، انتظار داشتم من را به خوابگاهی، اتاقی، جایی ببرند که با همسرم دیدار کنم اما تنها از حرکت لب‌ها فهمیدم که باید جنازه‌ای شناسایی شود، ما چرا باید شناسایی کنیم، اصلا این جنازه چه ربطی به محمدحسن دارد، هجوم سوال‌ها به ذهنم باعث شد تا برای جواب آن، از همه تمنا داشته باشم و سخن آخر که با خنده‌های کودک خردسالم در هم آمیخت این بود که جنازه‌ای را آورده‌اند که بسیار شبیه همسر شماست و اینک باید او را شناسایی کنید.

به سردخانه محل نگهداری جنازه رفتیم، با هر قدمی که رو به جلو بر می‌داشتم تمام روزهایی را که در مدت کوتاه عمر زندگیمان گذرانده بودیم در برابر چشمانم جان می‌یافت، یعنی آن خاطرات...

با صدای یا حسین (ع) مادر محمدحسن به خودم آمدم، نام مولا را ته دل صدا می‌زد و در برابر جسمی بی‌جان ضجه می‌زد، قدرت سخن گفتن نداشتم، با دقت به جنازه مقابلم نگاه کردم و گفتم این همسر من نیست.

یک لحظه سکوت در همه اتاق حاکم شد، خواهر و مادر همسرم گفتند، شوکه شده است، اما نشانی‌های بدن جنازه با محمدحسن مو نمی‌زد، با شک و تردید من و در میان خنده‌های بلند فرزندم که نمی‌دانم به چه می‌خندید، جنازه را تحویل گرفتیم و راهی روستایمان شدیم...

مراسم تشییع و تدفین شهید با شکوه تمام برگزار شد، ۷ روز بعد همه خود را برای برگزاری مراسم هفتمین روز شهادتش آماده می‌کردیم، نامه‌ای از جبهه به دستمان رسید، نامه‌ای از محمدحسن، نوشته بود که نگرانش نباشیم، حالش خوب است و سعی می‌کند اگر توانست برای سرزدن به خانه حتما بیاید، صدای شیون از خانه بلند شده بود و شک و تردید من دوباره جان گرفته بود، نکند کسی که دفن شد محمدحسن نباشد، آخر چطور امکان دارد...

اما و اگرهایی که در پاسخ به این نامه بود یک بار دیگر بر شهادت محمدحسن مهر تایید دوباره‌ای زد.

چهلمین روز شهادت محمدحسن از راه رسید و من در اوج ناباوری، داشتم با آسمانی شدن همسرم کنار می‌آمدم، همه اقوام و فامیل در خانه ما جمع شده بودند، رسم روستا بر این بود که از دور و نزدیک، گوسفند و دیگر ملزومات مراسم را می‌آوردند و آن روز روستای کوچک ما شلوغ‌تر از همیشه مهیا می‌شد تا چهلم شهادت محمدحسن را برگزار کند.

همه چیز آماده بود تا چهل روز بدون محمدحسن را به عزا بنشینیم که ناگهان خبری مانند صاعقه در کوی و برزن روستا پیچید، « محمدحسن برگشته است»، فکر کردم خواب می‌بینم، فرزندم را برداشتم و با پای برهنه به کوچه دویدم، باورم نمی‌شد درست شنیده باشم، دیدم نردبانی را بر دیوار اتاق مشرف به کوچه نهاده‌اند و محمدحسن از پشت بام وارد خانه می‌شود، آخر آن قدیم‌ها رسم بود اگر خبر مرگ کسی می‌آمد و بعدا مشخص می‌شد که زنده است، او را از در خانه وارد نمی‌کردند و از پشت بام، قدم به خانه خود می‌گذاشت...

۴۰ روز در اردوگاه دشمن

محمدحسن که بر می‌گردد، خبر زنده بودنش در همه جای می‌پیچد، همرزم وی که در شناسایی جنازه هم حضور داشت، متحیر از این خبر می‌آید تا واقعیت را به چشم خود ببیند.

محمدحسن رمضانی نام دارد و ۵ سالی کوچکتر از محمدحسن داستان ماست، می‌گوید: شک نداشتم جنازه‌ای را شناسایی کردیم، محمدحسن است چون خال روی صورتش، هیکلش و همه و همه با محمدحسن مو نمی‌زد، شباهت تا این حد را تا آن لحظه ندیده بودم، همه فرماندهان و همرزمانش که در روز چهلم به روستای جداقایه آمده بودند، با حیرت به محمدحسن چشم دوخته بودیم تا بگوید در این ۴۰ روز کجا بوده است.

وی درباره حرف‌های آن روز همرزمش گفت: محمدحسن و چند تن از رزمندگان در کمین دشمن بوده‌اند و هیچ راهی برای عبور نداشته‌اند و از آذوقه محدود آنان چیزی باقی نمانده بوده که وی به یک باره متوجه مورچه‌هایی می‌شود که دانه‌های برنج با خود حمل می‌کرده‌اند، به دنبال رد مورچه‌ها تا یک انبار راهی می‌شود، انباری که متعلق به ارتش بعث بوده و آذوقه و مهماتشان در آن نگهداری می‌شده است .

محمدحسن کمی از آذوقه را برمی‌دارد تا به همرزمان خود برساند، اما صدای شلیک ممتد گلوله و پس از آن هلهله در لشکر دشمن حکایت از آن داشته است که دیگر همرزمی باقی نمانده است.

محمدحسن عین ۴۰ روز را در آن انبار سپری می‌کند تا اینکه رزمندگان کشورمان، با حمله به مواضع دشمن، آن قسمت از محدوده دشمن را فتح می‌کنند و اینجاست که محمدحسن با صدای تکبیر رزمندگان از انبار خارج می‌شود و از آنجا که لباس بعثی‌ها را بر تن دارد، رزمندگان ایرانی حرف او را باور نمی‌کنند که یک ایرانی است اما ناگهان یکی از همرزمانش او را می‌شناسد و می‌گوید، این فرد شهید شده است و من خود در تشییع جنازه او حضور داشتم.

از آن پس محمدحسن در بین دوستان و همرزمان به نام حسن شهید مشهور می‌شود، اما این پایان قصه شهادت او نیست.

روزهای جنگ و جهاد یکی پس از دیگری می‌گذرد، در این مدت مداح جبهه‌ها که با نوای گرمش به همرزمانش در تقویت اراده‌شان یاری می‌رساند مجروح می‌شود، محمدحسن مداح، حسن شهید دوستان و آشنایان، جانباز شیمیایی ۳۳ درصد است اما هنوز هم نوای گرمش برای رزمندگان از کربلا می‌خواند.

مهر شهادت دوم؛ پیشانی نوشتی به سرخی شهادت

۸ سال دفاع مقدس به پایان می‌رسد اما دفاع برای حسن شهید و دیگر یارانش همچنان باقی است، او و یارانش هیچ‌گاه صحنه را خالی نمی‌کنند، کوه و کمرهای کردستان را دژخیمان همچنان در سیطره خود دارد و خیال خام فتح ایران هنوز از سرش نیفتاده است.

روز ۱۳ مرداد سال ۶۹ از راه می‌رسد، صبح غم‌انگیز این روز با همه روزها فرق دارد، فریاد مظلوم حسین(ع) مداح کربلای جبهه‌ها، دل صخره‌ها را هم به لرزه درآورده است، صبح غمبار عاشورا از راه رسیده است و حسن شهید در حلقه عزای یارانش از سرور و سالار شهیدان نوحه سرایی می‌کند.

شب قبلش در خانه خود بود، حسن شهید حالا ۲ پسر و ۲ دختر دارد که هر یک با شیرینی‌های کودکانه خود دل پدر را می‌رباید، همسر مهربان حسن شهید چشم انتظار مسافری دیگر است، فرزند دیگری در راه دارند و ثانیه شماری‌های پدر و مادر برای دیدن کودک دیگری تمامی ندارد.

حسن شهید فردا عازم سقز است، فرمانده دسته یکم گروهان شهادت تیپ ۳۹ بیت‌المقدس شده است، باید به یگان خود برگردد اما دلش سخت هوایی شده است، حمام می‌کند و وقتی مشغول آخرین گفت و شنودها با همسرش می‌شود، می‌گوید که غسل شهادت کرده است و دل نگرانی همسرش را که می‌بیند نظامی بودن را بهترین بهانه برای آرام کردن یار و همراه مهربان لحظه‌های سخت خود پیدا می‌کند.

عاشورای آن روز داغ تابستان، نوحه‌های حسن شهید سوز دیگری دارد، انگار در گودال قتلگاه می‌خواند، نوحه‌هایش تمامی ندارد، آفتاب ظهر عاشورا که تابیدن می‌گیرد، همگی به نماز می‌ایستند و به یاد آخرین سجده‌های مولای سربداران، نماز عشق به جا می‌آورند.

یکی دو ساعتی از ظهر گذشته است اما هنوز از سربازان وظیفه‌ای که برای آب تنی به مناطق مرتفع کوه رفته‌اند خبری نیست، فرمانده نگران دسته خود می‌شود و به راه می‌افتد، هنوز چند قدمی با سربازان فاصله دارد که شلیک‌های چند گلوله سکوت کوه را در هم می‌شکند، قامتی به زمین می‌افتد و همه دور او جمع می‌شوند.


پیشانی نوشت شهادت بر رخ تابناک حسن شهید دوباره نقش می‌بندد، دشمنان که در کمین او بوده‌اند در روز عاشورا، او را هدف قرار می‌دهند و حسن شهید به دیدار امامش، حضرت سیدالشهدا (ع) نایل می‌شود.

و این چنین، حسن شهید اسطوره داستان مادرانی می‌شود که شهامت و شجاعت، در لالایی و قصه‌های شبانه کودکانشان، از دو مهر شهادت بر یک پیشانی حکایت دارد و حکایت هرشب همسر حسن شهید برای کوچکترین فرزندش صابر که هیچ‌گاه پدر را ندید.

صابر دو ماه پس از شهادت پدرش پا به دنیایی گذاشت که در درس‌های بابا آب داد، همواره به دنبال بابایی بود که برای سرافرازی کشورش خون داد.

کمک به تداوم نوای زندگی در کردستان

محمدحسن رمضانی از هم‌رزمان شهید محمدحسن باقری، شجاعت و مردمی بودن این شهید گرانقدر را از ویژگی‌های وی بیان می‌کند.

وی درباره یکی از خاطرات خود با شهید می‌گوید: در یکی از روزهای سخت زمستان، در سال ۵۹، من به همراه شهید محمدحسن باقری، شهید محمدمراد عبدالملکی، شهید اصغر دولتی، حاج جلال رحیمی و حاج احمد عبدالملکی و جمعی دیگر از رزمندگان در حوالی گردنه صلوات‌آباد سنندج که آن روزها بسیار ناامن بود، بر سر پست‌های خود بودیم که مردی از اهالی یکی از روستاهای دهگلان به سمت ما آمد و گفت که خانمش باردار است و قابله برای وضع حمل او آب گرم می‌خواهد اما در هیچ یک از خانه‌های روستا نفت پیدا نمی‌شود.

او را به مقر فرماندهی راهنمایی کردیم و برخی از ما بر این باور بودیم که توطئه‌ای در کارست اما شهید باقری و برخی دیگر می‌گفتند که باید به آن مرد روستایی کمک کنیم.

شهید باقری از فرمانده خود اجازه می‌گیرد و به همراه یکی دو نفر دیگر گالن‌های نفت را برای می‌دارند و به سمت روستا راه می‌افتند .

حمل ۱۸ لیتر نفت آن هم با پای پیاده و به مسافت طولانی، مطمئنا رمقی را برای آنان در آن زمستان سخت باقی نمی‌گذاشت، و ما نگران از اینکه نکند توطئه دشمنان در پس این حربه شکل بگیرد و هم‌رزمان ما در کمین گرفتار گردند.

در همین افکار بودیم که ناگهان دیدیم شهید باقری و دیگر افرادی که با او برای کمک به آن مرد روستایی رفته بودند، صحیح و سالم برگشتند، لبخند رضایت بر چهره همه آنها جاری بود.

نامت تا ابد در همه ذهن‌ها جاری است

شاید آن هنگام که یارانت در برابر دیدگان تو، یکی پس از دیگری شهادت را مخلصانه برگزیدند و پر گشودند، تا آن هنگام که در پس پرده‌های اشک خود را لایق شهادت نمی‌دیدی، هیچ‌گاه نمی‌پنداشتی که نعمت بزرگ شهادت نصیبت تو هم شود.

اما تو رفتی و ما ماندیم، درست‌تر بگویم، شما مانده‌اید و زمان ما را با خود برده است، اما نام و یادت برای همیشه در ذهن‌ها جاری است، چون هیچ قدرتی نمی‌تواند ایثار، رشادت و دلاوری‌های شما را از ذهن‌ها پاک کند.

شما پاک‌نام‌ترین پاک‌نامان تاریخ هستید، به تقدس راهی که آگاهانه در آن قدم نهادید، شفاعت ما را ...
منبع: فارس
برچسب ها: رزمنده ، شهید ، شهادت
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.