به گزارش
خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگاران، این بار دنبال کسی رفتم که میتوان گفت اکثر هم محلهایهایش او را میشناسند و یا حتی اگر چیز خاصی دربارهاش ندانند حداقل نامش برایشان آشنا است دست به کار شدم پیگیر عموی خیاطش که خیلیها او را عموی عبدی صدا میزنند شدم، متاسفانه چند روزی به دلیل بیماری قلبیاش کرکره مغازهاش پایین بود،باخره بعد از چند روز موفق به دیدارش شدم تا از برادر زاده اش بپرسم عمو عبدی خیلی سال است که کنار مسجد به پیراهن دوزی مشغول است، وارد مغازهای کوچک اما با صفا شدم، پشت میز چرخ خیاطی چسبیده به دیوار نشسته بود، عینکش را برداشت و از صندلیاش بلند شد و حالم را پرسید و بعد پشت میز بزرگ اتو که روبه روی در بود لم داد.
از عباس بگویید؟ سرش را بالا آورد و آهی کشید از اعماق وجود، چروکی به ابرویش انداخت و با حسرت گفت:عباس،عباس قهرمان بود..... پیرمرد خیاط ادامه داد: عباس برادر زاده من بود یک ورزشکار با اخلاق که اجل فرصت نداد و خیلی زود از میان مارفت ،بسیار سالم زندگی میکرد و در امور خیریه بسیار دست داشت به یاد دارم روزی پسر جوانی آمد پیش من و آدرس خانهیشان را از من پرسید و منهم دلیل را پرسیدم و گفت :
چند وقت پیش به مغازهی عباس رفتم اول او را نمیشناختم گفتم قصد فروش کیفم را دارم علت را خواست و من هم وضعیت بد مالی زندگی دانشجوییام را برایش شرح دادم بعد کیفم را همراه مبلغی پول که کارم را راه میانداخت دستم داد و راهیام کرد حالا من برگشتهام تا از پدر و مادرش تشکر و حلالیت بطلبم.
کمی سکوت میکند و دوباره لب باز میکند: همیشه دنبالم میآمد تا با هم ورزش کنیم شبی هم که حالم خیلی بد بود عباس به دادم رسید که اگر نبود من هم الان نبودم .
دو نفر از دوستان اقای عبدی داخل مغازه نشسه بودند، آنها هم خیلیازعباس تعریف کردند، یکی از آنها گفت: عباس از آن پرسپولیسیهای دو آتیشه بود با هم همیشه برای عمویش که استقلالی است کری میخواندیم!
عمو عبدی هم با لبخندی برلب و سری تکان دادن حرف دوستش را تایید کرد و گفت: هر وقت استقلال میباخت عباس پیشم میآمد و با من کلی شوخی میکرد یا حتی اگر نمیتوانست بیاید زنگ میزد!
از دوران ورزشی عباس بگویید: عمو عبدی: عباس هم مثل برادرش صولت دنبال ورزش رفت و سعید برادر کوچکشان هم راه آنها را ادامه داد که همگی ورزش اندام کار میکردند و قهرمان کشوری هم شده بودند، اگر زودتر میآمدید صولت اینجا بود و میتوانستند سوالهایتان را او بپرسید اما سعید هم خیلی میتواند به شما کمک کند.
سعید هم مثل خیلی از ورزشگاهها با گرمکن و شلوار ورزشی برای مصاحبه آمد، جوانی سرحال و چشمانی پر از انرژی و بی مقدمه از برادرش میگوید:
عباس فرزند چهارم خانوادهی یازده نفره ما متولد سال هزارو سیصد و پنجاه و پنج، پسری خوش فیزیک که ورزش را از سال 72 بعد از صولت برادر بزرگمان شروع کرد و من هم یک سال بعد از عباس ورزش را شروع کردم، سال 79 قهرمان تهران و قهرمان کشور شد، ما خیلی زود در ورزشمان پیشرفت کردیم چون واقعا نسبت به بقیه بهتر ورزش کردیم، همیشه با هم بودیم، عباس در دسته 90+ و من 85 کیلو بودم، آن سالها صبحها در مهرآباد و بعد از ظهرها در باشگاه خودمان مربیگری و تمرین میکردیم، به جز این دو باشگاه هر چند جای دیگر از جمله باشگاه طاها، 110، عصر بدن مربی بودیم، من الان دیگر مربیگری نمیکنم و تنهایی ورزش میکنم.
کمی در فکر فرو میرود و دوباره ادامه میدهد: وقتی سمت پرورش اندام رفتیم وضعیت مالی خوبی نداشتیم و هزینههایمان بالا بود، حقوق مربیگری هم طوری نبود که بتواند جوابگوی هزینههای ما باشد و خیلی در فشار بودیم، زمانهایی که در رژیم بودیم خیلی به هم میپریدیم و عصبی بودیم!
با خنده میگوید: زنجیری طلا داشتم، آن رافروختم و با پولش سینه مرغی خریدم، دوباره میخندد و سری تکان میدهد و ادامه میدهد: آنقدر وضعیت مالی بدی داشتیم که حتی نمی توانیم رنگ اخرایی بدن را برای مسابقات بخریم به خاطر همین رژلب میخریدیم و آب می کردیم و به بدنمان میزدیم تا برنزه شود،رنگها آن موقع شصت، هفتاد هزار تومان بودند؛ یک بار هم از یک روزنامه آمده بودند دنبلالمان و بیست هزار تومان بابت عکسی که خودشان از ما انداخته و چاپ کرده بودند از ما می خواستند !
تا شش ماه دنبال ما میآمدند و آبرویمان را بردند، واقعا آن زمان پولی نداشتیم به آنها بدهیم... *از روزهای خوبت با عباس بگویید: سعید (بادرنگ) می گوید:هر وقت با هم بودیم، کنار هم بودیم خاطره است شاید آن روزها قدرش را نمیدانستیم، وقتی به گذشته نگاه میکنم می بینم همه خاطراتمان خوب بودند، روزهایی که با هم تمرین میکردیم...
ازروزها و خاطرات خاص بگویید: سعید: تصادف برادرم عباس بدترین اتفاق زندگی من و خانوادهام بود.
دلیل تصادف و مرگ عباس چه بود؟ برای عروسی عباس با خانواده رفته بودند سمت اراک، عباس و پسر عمویم و دوستش رفته بودند پمپ بنزین، وقتی داشتن از جایگاه خارج میشدند یک ترلی ماشین آنها را زیر میگیرد، عباس و پسر عمویم که سرنشینان جلوی ماشین بودند در جا فوت میکنند اما دوستانشان که صندلی پشت نشسته بود حادثه جان سالم به در میبرد، من آن دوستش را نمیشناسم. خانوادهام به راننده تریلی رضایت میدهند و من اصلا او را ندیدم؛ آن روزها حس و حال خیلی بدی را داشتم که اصلا نمی توانم بازگویشان کنم .
انشاله که آن روزها را خدا برای کسی نیاورد.
*شنیدهام برادرت عباس در قطعهی نامآوران دفن شده، درست است؟ سعید: بله، جایی که خیلی از ورزشکاران و نام آوران آنجا خاک شدهاند، آیدیدن نیکخواه بهرامی هم یک قبر با داداشمن فاصله دارد.
من واقعا باید جز خوبان باشی تا آنجا خاک شوی...
*میتوانید عکسهای عباس را نشان دهید؟ سعید: بیشتر عکسهایمان دست مادرم است، باید پیش او بروید ، بعد از فوت عباس یکی از بچهها آمد و خیلی از عکسهای برادرم را برد دیگر نیاورد، نمی دانم واقعا آنها به چه دردش میخورند و بعد از آن دیگر ما او را ندیدیم.
***
همراه سعید به منزل پدریشان رفتیم، مادرش زنی میانسال بود که وقتی فهمید دنبال زندگی عباس هستم اشک در چشمانش جمع شد و با صدایی لرزان گفت: از دست دادن جوان خیلی سخت است، وقتی خبر فوت خواننده جوان (مرتضی پاشایی) را شنیدم پاد پسر خودم افتادم...
بازگو کردن خاطرات خیلی برای فاطمه خانم سخت و دردناک بود ، من هم تصمیم گرفتم دیگر از سوال نپرسم.
او رفت سمت کمدهای چوبی کنار اتاقشان، درش را باز کرد و چندین آلبوم بیرون آورد و شروع کرد دنبال عکسهای عباس گشتن.
سعید (با چشمانی محزون) گفت: وقتی می خواستند در بهشت زهرا خاکش کنند حکمهای قهرمانیاش را از ما گرفتند...و گریه امان نداد و من هم پیرزن را با اشک هایش تنها گذاشتم .....
گزارش از فائزه رضائی
انتهای پیام/