به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،امروز این پسر فداکار در کنار
ما نیست اما یادگاریاش در سینه مادری زندگی را نفس میکشد. داستان زندگی
این زن، سرگذشت هزاران انسانی است که در صف انتظار دریافت عضوی برای ادامه
حیات هستند. سرنوشت این زن و بیماران دیگری که به خاطر از کار افتادن عضو
حیاتی بدن با مرگ دست و پنجه نرم میکنند به انسانهایی گره خورده است که
در آخرین لحظه زندگی، فداکاری را با همه وجود معنا میکنند.
مادر این روزها
به پاس فداکاری پسر جوانی که ریههای او نفس را دوباره به جان خستهاش
برگرداند عکس او را تصویر آشنای چشمانش کرده است. یادگاری با ارزش این پسر
بهترین هدیهای بود که لیلا سیفی در آغاز چهارمین دهه زندگیاش گرفت. او از
روزهایی که نفس کشیدن برایش یک آرزو شده بود به گروه زندگی گفت.
روزهای ناامیدی
صدایش گرفته بود، اما امید در آن موج میزد. میگوید سه سال قبل دوباره
متولد شده است. همه زندگیاش را مدیون پسر جوانی است که نفس خود را به او
هدیه داد. لیلا سیفی امروز در 42 سالگی از روزهایی میگوید که نفس هایش به
شماره افتاده بود. روزهایی که مثل یک شمع مقابل دیدگان همسر و سه فرزندش آب
میشد و به کما میرفت. ا
واخر سال 87 بیماری تنفسی بدون علائم خاصی در
وجود او ریشه زد. میگوید: «زندگی خوبی در کنار همسر و دو پسر و تنها دخترم
داشتم. در آن روزها فقط به سر و سامان دادن بچه هایم فکر میکردم. مدتی
بود که ترشحات گلویم زیاد شده بود. چند بار به دکتر مراجعه کردم و آنها
تشخیص سینوزیت دادند. مدتی دارو مصرف کردم اما وضعیتم بدتر شد و دچار تنگی
نفس شدم. به پزشکان مختلفی مراجعه کردم ولی آنها تشخیص درستی نمیدادند تا
اینکه یک روز که نفس هایم به سختی بالا میآمد و حالم بد بود به اورژانس
بیمارستان مراجعه کردم اما حالم به اندازهای وخیم شد که به کما رفتم.
دو
هفته در کما بودم و وقتی چشم باز کردم در آی سی یو بودم. کادر پزشکی باور
نمیکردند بعد از این مدت از کما خارج شوم. 20 روزی در بخش بستری بودم و
پزشکان با تشخیص آسم خفیف مرا مرخص کردند. حالم هر روز وخیمتر میشد و به
سختی میتوانستم نفس بکشم. چهره نگران همسر و فرزندانم همیشه مقابل چشمانم
بود. کسی نمیتوانست کاری برای من انجام بدهد تا اینکه سال 89 به خاطر
شرایط جسمانی و کاهش شدید وزن در بیمارستان فیاض بخش بستری شدم. دکتر معالج
پس از معاینه و مشاهده آزمایشها حقیقت تلخی را به زبان آورد و گفت هر دو
ریه من به دلیل برونشیت حاد از بین رفته و باید با کپسول اکسیژن نفس بکشم.
با شنیدن این جملات دنیا دور سرم چرخید اما در آن لحظات وقتی به چشمان
نگران فرزندانم خیره شدم، خودم را کنترل کردم. من باید به خاطر آنها زنده
میماندم. از فردای آن روز کپسول اکسیژن همدم من شد. نفس کشیدن بدون کپسول
اکسیژن برای من تقریباً غیر ممکن بود و خانه ما به یک بیمارستان کوچک تبدیل
شده بود. روزهای سختی داشتم، اما امیدم را از دست نداده بودم.»
فهرست انتظار
بخش بیماران ریوی بیمارستان مسیح دانشوری جایی است که نفس کشیدن در هوای
آزاد آرزوی بیمارانی است که از پشت پنجره به بیرون خیره شدهاند. بسیاری از
آنها در لیست انتظار قرار دارند و با گرفتن ریههای بیماران مرگ مغزی
دوباره به زندگی باز خواهند گشت. مرگ دردناک این بیماران تصویر آشنایی است
که پرستاران این بخش هر روز آن را میبینند. بیمارانی که به خاطر فراهم
نشدن ریه مناسب جان خود را از دست میدهند. لیلا یکی از همین بیماران بود.
روزها و شبها به تلفن چشم دوخت تا از بیمارستان برای عمل پیوند دعوت شود.
او از آن روزهای بیم و امید اینگونه میگوید: «دکتر کتایون نجفیزاده فوق
تخصص ریه در بیمارستان مسیح دانشوری و رئیس سابق بخش پیوند وقتی مرا معاینه
کرد گفت وضعیت خوبی ندارم و باید هر چه زودتر پیوند ریه شوم. بیماران
زیادی در فهرست انتظار بودند و شرایط آنها مانند شرایط من بود. روز به روز
لاغرتر میشدم و وزنم به 32کیلوگرم کاهش پیدا کرده بود.
هیچ عضلهای نداشتم
و به سختی دم و بازدم میکردم. 7 ماه در فهرست پیوند بودم و برای پیدا شدن
ریه مناسب لحظه شماری میکردم. سرنماز از خدا میخواستم تا سایهام بالای
سر بچههایم باشد. همسرم هر روز کپسولهای 50 کیلویی اکسیژن را به
آپارتمانمان که در طبقه دوم بود، میآورد. یک بار از بیمارستان تماس
گرفتند و از من خواستند برای عمل پیوند آماده شوم. از خوشحالی دست و پای
خودم را گم کرده بودم اما در بین راه اعلام کردند شرایط بیمار مرگ مغزی
برای اهدای ریه مناسب نیست. احساس کردم خدا میخواهد مرا امتحان کند. خود
را نباختم و منتظر ماندم. مطمئن بودم که سرانجام فرشته نجات من پیدا خواهد
شد.»
فرشته نجات
سال 91 زندگی لبخند دوبارهای به لیلا زد. ساعت 17، سیام اردیبهشت کادر
پزشکی بیمارستان مسیح دانشوری برای یک عمل پیوند آماده میشدند. این بار
پسر 18 سالهای که بر اثر اصابت جسم سخت به سرش مرگ مغزی شده بود با اهدای
اعضای بدنش زندگی را به چند بیمار نیازمند هدیه کرد. لیلا از آن روز
اینگونه یاد میکند: «ساعت 17 با من تماس گرفتند و خواستند تا صبح زود
برای عمل پیوند به بیمارستان بروم. پزشکان گفتند شرایط جسمی و گروه خونی
پسر 18 سالهای با من مطابقت میکند و اگر مشکلی پیش نیاید ریههای او به
من پیوند خواهد شد. استرس زیادی داشتم و تا صبح خواب به چشمانم نرفت. 5 صبح
بیمارستان بودم و ساعت 8 به اتاق عمل رفتم. لحظه آخر همسر، خواهر و دخترم
مرا بدرقه کردند. سعی میکردم به آنها امیدواری بدهم. دلم روشن بود و خود
را به خدا سپرده بودم.
میدانستم که بهترین تقدیر برای من رقم خواهد خورد.
تنها نگرانی پزشکان وزن کم من بود. پس از پیوند 29 کیلوگرم شده بودم. عمل
جراحی 13 ساعت طول کشید و در زمان عمل دچار خونریزی شدم. بعد از عمل جراحی 5
روز بیهوش بودم و پس از آن مرا به اتاق مخصوصی در بخش سی سی یو منتقل
کردند. به خاطر کاهش شدید وزن و ضعف شدید عضلات نفس کشیدن از راه بینی و
دهان برایم سخت بود و با سوراخ کردن گلو (تراکستومی) نفس میکشیدم. این
وضعیت 3 ماه ادامه داشت و با دستورات تغذیهای و همچنین فیزیوتراپی وضعیت
جسمیام بهتر شد. هیچ وقت روزی را که بدون کپسول اکسیژن نفس کشیدم فراموش
نمیکنم. آن روز احساس کردم خوشبختترین زن روی زمین هستم. شروع به پیاده
روی کردم. با همه وجود هوای آزاد را به ریه هایم میفرستادم. تستهای تنفس
همه بالای 100 را نشان میداد و پزشکان از وضعیتم رضایت داشتند. زندگی
دوباره به ما لبخند زد و خوشحالی را در چشمان فرزندانم میدیدم. پس از
بهبودی نسبی همه ذهنم مشغول پیدا کردن نشانهای از کسی بود که وجودش را به
من بخشید تا بتوانم دوباره نفس بکشم. میدانستم همسرم پسر جوانی که
ریههایش را به من بخشید، میشناسد اما به خاطر شرایط روحیام او و
خانوادهاش را به من معرفی نمیکردند. دخترم فارغالتحصیل رشته روانشناسی
است و میگفت بهتر است این پسر برای من گمنام باقی بماند. با وجود این دلم
آرامش نداشت و دوست داشتم خود بر دستان مادری که یکی از اعضای حیاتی بدن
پسرش را به من بخشید، بوسه بزنم.
سرانجام در برنامهای که مسئولان
بیمارستان ترتیب داده بودند با پدر و مادر پسر جوانی که ریههایش به من
پیوند زده شده بود روبهرو شدم. این پسر 18 ساله پیمان رحیمی نام داشت و در
یک درگیری وقتی برای وساطت رفته بود بر اثر اصابت جسم سخت به سرش مرگ مغزی
شده بود. لحظهای که به چشمان ثریا حسین دخت مادر پیمان خیره شدم تپش قلب
گرفتم و نفسم به سختی بالا میآمد. پیمان تنها فرزند آنها بود و روزهای
سختی را سپری کرده بودند. با وجود این مادر پیمان به من آرامش میداد و از
مهربانیها و خوبیهای پیمان برای ما گفت. بر دستانش بوسه زدم و از او
خواستم تا مرا به عنوان فرزند خودش بپذیرد. امروز بیش از 2 سال است که با
مادر پیمان ارتباط دارم و هربار که احساس میکنم دلش برای پسرش تنگ شده به
خانه آنها میروم تا صدای نفسهای پیمان به او آرامش دهد.
عکس پسر آنها
امروز تصویر آشنای خانه ما است. عکس پیمان را قاب کرده و در محلی قرار
دادهام تا هر روز بتوانم آن را ببینم. میخواهم با دیدن عکس این جوان
فداکار فراموش نکنم که چه روزهای سختی داشتهام و چه کسی دوباره شادی را به
خانه ما بازگردانده است. همیشه برایش دعا میکنم و نماز میخوانم. احساس
میکنم پیمان پسر خودم است. نفس یعنی تمام زندگی و پیمان آن را به من هدیه
داد.
آزمون سخت
بیش از دوسال از روزی که پیمان پر کشید میگذرد اما هنوز داغ آن برای پدر و
مادر تازه است. بهمن رحیمی 74 بهار را پشت سر گذاشته است. میگوید پیمان
تنها دلخوشی زندگیاش بود و امید داشت تا در روز پیری عصای دست او باشد.
«پیمان تنها فرزند ما بود و خیلی زود جلوی چشمان من و مادرش قد کشید. از
اینکه در روزگار پیری کسی هست که به من کمک کند خوشحال بودم اما کاخ
آرزوهایم فرو ریخت. روز حادثه برای وساطت در یک درگیری به خیابان رفت اما
خودش قربانی این درگیری شد. او را به بیمارستان 7 تیر منتقل کردند و بعد از
چند روز پزشکان اعلام کردند پیمان مرگ مغزی شده است.
وقتی پیشنهاد اهدای اعضای بدن او را مطرح کردند نمیتوانستیم باور کنیم
تنها چراغ زندگی مان برای همیشه خاموش شده است. آزمون سختی بود و یاد
حرفهای خودش افتادم که میگفت اگر اتفاقی برایش افتاد اعضای بدن او را به
بیماران نیازمند اهدا کنیم. با همسرم این موضوع را مطرح کردم و اعضای بدن
تنها فرزندمان را اهدا کردیم. تصمیم سختی بود اما تسلیم سرنوشت شدیم.تلاش
زیادی کردیم تا با کسانی که اعضای بدن پیمان به آنها زندگی دوبارهای داده
است آشنا شویم. در این میان با لیلا سیفی آشنا شدیم. وقتی به دیدن ما
میآید احساس میکنیم پیمان زنده است.»