
هر بار که میگفتم من هم میخواهم بروم جبهه، میگفتند: تو هنوز به سن تکلیف نرسیدهای! و جبهه رفتن برتو واجب نیست. امروز جبهه تو مدرسه و سنگر تو کلاس درس است ...
اما من میخواهم بروم جبهه! من در روضهها قصه حضرت قاسم (ع) را شنیدهام. من از قاسم (ع) بزرگترم! او یازده سال داشت و من 14 سال.
یک شب تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم و عاقبت فردا صبح با شناسنامهام به پایگاه بسیج رفتم و گفتم: این شناسنامهام و این هم رضایت نامه پدرم!
راستش را بخواهید شناسنامهام را دستکاری کردم و به پدرم گفتم میخواهم از طرف مدرسه اردو بروم و رضایت نامه میخواهند و متنی را که خودم نوشته بودم دادم و پدر اثر انگشت زد و من هم شدم، یک بسیجی!