بعد از عملیات بچه‌ها از اینکه توانسته بودند ازمیان آتش و خون به آنجا ‏برسند خوشحال بودند، از ته دل می‌خندیدند و با فرمانده شوخی می‌کردند؛ فرمانده شروع کرد به حضور و غیاب.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، محمدحسن ابوحمزه از نویسندگان کشورمان داستان کوتاهی را در وبلاگ شخصی خود آورده است: ‏ بعد از عملیات بچه‌ها خوشحال از اینکه توانسته بودند ازمیان آتش وخون به آنجا ‏برسند خوشحال بودند، از ته دل می‌خندیدند، با فرمانده شوخی می‌کردند. فرمانده ‏گفت:‏

‏-برادرها  می‌خوام آخرین آمار رو بگیرم؛ مرتضی، کسی مرتضی رو ندید.‏

یکی گفت:‏

‏ -مجروح شد.‏

‏-احمد بی‌سیم چی.‏

‏-خیلی دلش می‌خواست همراه ما بیاد، اما جا موند.‏

همه خندیدند.‏

‏-باقر، معاون گروهان.‏

‏-اسیر شده .‏

‏-حاج عباس، تدارکات؟

‏-مجروح شد.‏

‏-مصطفی؟

‏- جا مونده.‏

‏-امیر؟

‏-جامونده.‏

‏-حسن، راننده تدارکات؟

‏-جامونده.‏

‏-بهنام؟

‏-مجروح شد شاید بیاد پیش ما.‏

‏-حاج قاسم؟

‏-اسیر شد.‏

‏-سلمان ؟

‏-جا مونده.‏

‏-حمید؟

‏-جامونده.‏

‏  فرمانده تشکر کرد گفت :‏

‏-براشون دعاکنید. ما به رفیقامون قول شفاعت دادیم. شهادت روزی اونها نبوده ‏اما شاید روزی  بیان پیش ما. 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار