به گزارش
حوزه دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، شب گذشته برنامه شناسنامه، میزبان یکی از سپیدمویان ارتش جمهوری اسلامی بود که هشت سال جنگ را درک کرده است.
البته ایشان هر چند که بازنشستگی ندارند و باز به خدمت کردن مشغولند اما در حال حاضر دوران بازنشستگیشان را می گذرانند.
امیر سرتیپ دوم "سید علیاکبر موسوی قویدل" از یاران صدیق شهید گرانقدر سپهبد شهید صیاد شیرازی مهمان شب گذشته برنامه شناسنامه بود.
متن زیر شرح گفتگوی ایشان با مجری و سردبیر برنامه، محمد حسین رنجبران است.
موسوی قویدل: ملت بزرگ و قهرمان حرف اول و آخر را در جنگ زدند، ما اگر در جنگ بودیم تکلیف و وظیفه بود ولی این مردمان بزرگ اگر در جنگ بودند ایثار و فداکاری بود و تلاشهای این مردان به ما قوت قلب میداد و اگر خوب جنگیدیم، دوام آوردیم و استقامت کردیم در اثر استقامت و ایستادگی این مردم بود. امیدوارم که در صحبتهایی که قرار است درباره جنگ کنم و در خدمت باشم، شرمنده این ملت بزرگ نباشم.
مجری شناسنامه: خدا حفظتان کند، امیر شما چند سالتان است؟
موسوی قویدل: من هفتاد و هشت سالم است.
مجری شناسنامه: گفتید وارد شصتمین سال خدمت خود شدید؟
موسوی قویدل: من اول مهر سال 1334 وارد ارتش شدم و اول مهر سال 1393 پنجاهمین سال خدمتم را به سر بردم و وارد شصتمین سال خدمتم شدم.
مجری شناسنامه: امیر 31 شهریور 59 کجا بودید و چگونه از آغاز جنگ مطلع شدید؟
موسوی قویدل: ما شاید باور نمی کردیم که جنگی شروع شده است، من در 31 شهریور 59، معاون عملیاتی فرمانده لشگر 21 حمزه بودم، با فرمانده لشگر با هم در پادگان بودیم، یکباره سرو صدای بمبارانی شنیدیم، پادگان ما در لویزان بود و این بمباران نزدیک نبود ولی صدای آن کاملا مشهود بود، آن زمان 22 سال از خدمت من می گذشت و با بمباران نظامی آشنا بودیم، آن زمان هنوز وارد جنگ نشده بودیم و چشمانمان مشکل پیدا نکرده بود بنابراین متوجه دودی از سمت مهرآباد شدیم.
طی تماس هایی که گرفتیم متاسفانه حمله عراق در ساعت 12 و 30 دقیقه به وقت بغداد و ساعت 2 بعد از ظهر به وقت تهران انجام شد و در واقع شروعی از نبردی بسیار طولانی که هرگز من تصورش را نمی کردم بود. البته ما شواهد و قرائن دشمن را می دانستیم و این مسائل را نادیده نمی گرفتیم، گرچه اگر چه سران کشور و مردان بزرگ مقداری سبک برخورد می کردند و هر چه گزارش دریافت می کردند آن ها را ساده تلقی می کردند.
مجری شناسنامه: آن وقت به چه کسانی گزارش می دادید؟
موسوی قویدل: من به کسی گزارش نمی دادم اما به طور مثال عرض می کنم، می شنیدیم در پاسگاه های مرزی ژاندارمری بعضی جاها که در جریان انقلاب یک مقدار آسیب دیده بودند، نیروهایشان تقلیل شده بود. پاسگاه ها را دو تا، 3 تا یکی کرده بودند و در آن جا بچه های سپاه می رفتند مستقر می شدند و بچه های این پاسگاه ها پویا و علاقه مند بودند و بررسی هایی انجام می دادند و حتی فرمانده سپاه قصر شیرین افسری ارتشی بود، بعد ها برای من تعریف کرد که این گزارش را به بنی صدر دادیم که عراق حتما حمله خواهد کرد.
ضمن این که جسته و گریخته در روزنامه ها تیتر زده می شد و اخبار تجاوز های مرزی ارتش عراق در ایران که از اوایل سال 58 انجام می شد داده می شد، 450 مورد تجاوز هوایی و 180 مورد تجاوز زمینی داشتیم که گزارش شده بود، منهای تجاوزهایی که به شورای امنیت از طریق وزارت امور خارجه گزارش می شد که شاید دو، سه برابر این تجاوز ها بوده است؛ این تجاوز ها معمولا در روزنامه ها تیتر زده میشد، اما خیلی از افراد از این ها ساده می گذشتند.
مجری شناسنامه: گفتید معاون عملیاتی لشگر 21 حمزه بودید، جایی خواندم به شما گفته شد جنگ شده، یک گردان از لشگر را برای جنگ بفرستید و شما گفتید نمی فرستم به دلیل این که لشگر نباید تکه تکه شود
موسوی قویدل: سوالی خوبی پرسیدید، به محض این که در 21 شهریور طرح پدافندی ابوذر را به دستور تبدیل کردند و در واقع یگانها را به مرزها فرستادند احساس کردند این لشگر ها توانایی مقابله با ارتش عراق را ندارد، دیر اقدام کردند و اگر زود اقدام میکردند ارتش عراق نمی توانست از مرز ها عبور کند؛ به درخواست یک گردان از لشگر 21 حمزه اکتفا کردند.در روز 22 شهریور من خودم هم در آن جا بودم.
گروه رزمی 138 پیاده، که یک گردان پیاده و یک گروهان تانک این سازمان را تشکیل داد و ما آن ها را فرستادیم، این واحد را در دزفول به کار گرفتند همین کار را از لشگر 77 خواسته بودند و فرستادند، همزمان یک گروهان تانک و یک آتشبار را سازماندهی کردیم و آن ها را به لشگر کرمانشاه برای کمک فرستادیم، همین کار را هم بنا به دستور لشگر 77 انجام دادند این ها بنا به دستور است نه به تشخیص خودمان.
در روز 27، 28 شهریور مجدد به ما ابلاغ کردند که یک گروه رزمی دیگر را بفرستید و ما بنابراین دستور یک گروه رزمی دیگر را هم سازماندهی کردیم یعنی یک گردان پیاده که گردان 141 بود و یک گروهان تانک؛ این یک واحد در روز سوم مهر ماه با قطار وارد دزفول شد؛ فرمانده لشگر مجددا در روز سوم به من گفتند گروه رزمی دیگری را خواسته اند و من گفتم نمی دهیم، ایشان گفتند دشمن حمله کرده یعنی چه که نمیدهید!
گفتم خوب دقت کن که مفهوم گروه نمیدهیم چیست. گفتم ما گردانی در شمال غرب، گردان 140 که در بانه است را داریم، یک گردان در سردشت با ضد انقلاب مشغول جنگیدن است، یک گروهان تانک و یک آتشبار در غرب که برای کمک به لشگر 81 فرستادیم، دو گروه رزمی هم که به لشگر 92 فرستادیم؛ این گروه رزمی درخواستی آن ها درخواست آخرشان نیست و باز از ما می خواهند، از آن گذشته یک گردان دربرابر نیروهای دشمن به حساب نمی آید و آب می شود در مقابل مسائل تاکتیکی دشمن اصلا اثر ندارد.
فرمانده لشگر گفتند پس شما چه می گویید، گفتم کل لشگر را ببریم و ایشان هم گفتند برویم این ها را برویم به فرماندهی بگو. 3 مهرماه هم خدمت آقای ظهیرنژاد رفتیم.دیدیم ایشان ستادی را برای این که به قرارگاه مقدم زمینی در جنوب بفرستد سازماندهی کرده است و رئیس ایشان آقای حسینی بود، و زمانی که من این مساله را مطرح کردم ایشان بسیار استقبال کردند و گفتند چرا لشگر 16 را هم نفرستیم. آقای ظهیرنژاد آمدند و وقتی من مسأله را مطرح کردم ایشان من را بغل کردند و بوسیدند گفتند خیلی خوب است چرا لشگر 16 را نفرستیم؟
آقای حسینی به من گفتند کجا می خواهید ببرید گفتم انگار ما انتخاب نداریم، امروز شنیدم که پادگان دوکوهه را زد و راه آهن تهران خرمشهر در دوکوهه قطع شده است و ما به اجبار باید به دزفول برویم و یک منطقه عملیاتی را انتخاب می کنیم و از آن جا لشگر را به هر جا که خواستیم میفرستیم، ایشان گفتند گفته شما صد در صد منطقی است؛ در همان جا یکسره بدون این که به خانه بروم با ماشین به اهواز رفتم تا هماهنگی های لازم را برای حرکت لشگر انجام دهم و شروع کردیم به حرکت دادن لشگر؛
پس عدم قبول این که من گردان نمیدهم به این تبدیل شد که یک لشگر برود؛ گفته بودیم برای ما اسیر بیاورید که فرمانده یکی از گردان های ارتش عراق را اسیر کرده بودند، لبخند می زد، گفتم چرا لبخند می زنی گفت ناراحت نیستم چون فرمانده لشگر در نشستی که دیروز داشتیم در آخرین دستوراتی که به فرماندهان داد گفت 60 درصد تلفات را می پذیرم، فردا ناهار را در دزفول خواهم خورد،
آن اسیر گفت من میدانم که لشگر ما تا ظهر امروز در دزفول است و من آزاد میشوم و همه شما هم منهدم میشوید! لبخندی زدم به دلیل این که خیلی مطمئن بودم که پوزه عراق را به خاک می مالیم. آن لشگر در روز 9 آبان ماه با نبرد بسیار طولانی و سخت در مراحل مختلف لشگر عراق را شکست داد و به کرات نبرد تن به تن این مردان بزرگ در سنگر ها تکرار شد و در نهایت عراقی ها 800 کشته و 1000 زخمی دادند و صحنه را ترک کردند. از نظر من آن روز طولانی ترین روز تاریخ بود.
لشگر عراق که 50، 60 کیلومتر را در 5 روز آمده بود، طی 13، 14 ساعت حمله مداوم حتی نتوانست 1متر پیش بیاید و همان لشگر جلوی پیشروی دشمن را گرفت؛ و در خواست من برای بردن لشگر و این که لشگر را به دزفول آوردیم به این دلیل بود که فرماندهی نیرو اعتقاد داشت گلوگاه استان خوزستان در منطقه دزفول است به دلیل این که در 12 کیلومتری شمال اندیمشک پلی به نام پل حسینیه است و واقعا گلوگاه استان است و اگر کسی آن را اشغال می کرد ارتباط بین دو استان خوزستان و لرستان قطع میشد.
شناسنامه: با تشکیل سپاه در سال 58 ، آیا ارتشی ها در مقابل تشکیل این نیروی نظامی موضع خاصی نداشتند؟
موسوی قویدل: اولین ستاد مشترک ارتش و سپاه در سنندج تشکیل شد، یعنی مساله جنگهای نامنظم یا فعالیت عناصر ضد انقلاب در استانهای شمال غرب درست است که ارتش ما را تضعیف کرد، اما 50 درصد نیروهای ما در استانهای شمال غرب بودند، میدانید که سپاه تحت یک نیروی تامینی و نگهدارنده انقلاب و برای حفاظت انقلاب تاسیس شد.
زمانی که دیدند در استانهای شمال غرب تجزیه کشور و تهدید امنیت مردم پیش رو است و با تجزیه نظام ممکن است به زیر سوال برود همه در استانهای شمال غرب حضور پیدا کردند، در استانهای شمال غرب در جوار ارتش پایگاه زد و میجنگید، پس ما قبل از این که عراق حمله کند با سپاه نا آشنا نبودیم و هم رزم بودیم. منتهی در یک رزم دیگر و در یک جنگ نامنظم و با گروههای خرابکاری که میخواستند تجزیه را در کشور آغاز کنند.
شناسنامه: به عنوان یک ارتشی به شما برنخورد که سپاه وارد شده بود؟
موسوی قویدل: برعکس، زمانی که با این عزیزان برخورد کردم روحیه ای در من ایجاد شد، شخص خودم حضور در جبهه را تکلیف می دانستم و برای حفاظت از خاک کشورم لباس نظام را پوشیده بودم و زمانی که میدیدم یک جوان بیست ساله حتی از پشت میزهای دانشگاه به جبهههای نبرد میآید مثل شهید مجید بقایی که دانشجوی سال آخر پزشکی بودند شهیدی که به روزهای آخر درسش نزدیک شده بود اما همه چیز را رها کرد و به جبهه امد. در جبهه که حلوا خیرات نمیکردند، بلکه جنگ جایی بود که سرها جدا میشد و یا دختری به نام زهرا حسینی در خرمشهر پس از شهادت پدر و برادرش ایشان را دفن میکنند و در مقطع دیگر امدادگر و مسئول غذای رزمنده میشود، همینها به اعتقاد من بر ارتش روحیه بخشیدند. من برخلاف این تصور را دارم حتی اگر سران طور دیگر فکر می کردند من کاری ندارم.
شناسنامه: چگونه شد که به ارتش رفتید؟
موسوی قویدل: واقعیت این است پدر بنده کمی مانده بود که من را عاق کنند و آن هم زمانی بود که میخواستم وارد ارتش شوم، من پسر ارشد و اولاد ارشد ایشان بودم و ایشان میگفتند عصای این زندگی در دست توست و کجا می خواهی بروی، کارخانه را می خواست بدهد من بچرخانم. ریاضی من هم خوب بود. درست را بخوان تنها جایی که نمیگذارم بروی ارتش است، کار به جایی رسید که همه فامیل را جمع کردند و گفتند ما حریف این پسر نشدیم شما او را نصیحت کنید که به ارتش نرود.
در نهایت هر چه گفتند نپذیرفتم و به ارتش رفتم، بعد از اتمام سال سوم نیروی هوایی می خواست از بین بچه ها چند نفر را انتخاب کند، شش نفر از هم دوره های ما انتخاب شدند و من هم یکی از آن ها بودم، پدرم در این وقت گفتند این بار اگر به نیروی هوایی بروی عاقت میکنم،حداقل به ارتش رفتی بگذار پایت به زمین بچسبد چرا هوایی؟ باز هم رفتم و از آن شش نفر تنها من سالم ماندم.
مجری شناسنامه: در روند انقلاب با امام خمینی(ره) چطور آشنا شدید؟
موسوی قویدل: من هرگز با امام راحل آشنایی نداشتم و توفیقی نشده بود که خدمت ایشان برسم تا زمانی که قرارگاه کربلا تشکیل شد و همکاری نزدیک ارتش و سپاه شروع شد، عزیزان سپاه خیلی به من لطف داشتند در جلسهای برادر رضایی من را خدمت امام(ره) بردند و فرمودند این افسر که میبینید دارد بیشترین تلاش را برای جنگ و نظام انجام میدهد، امام(ره) بنده را در کنار خودشان نشاندند و دست مبارکشان را برسر من گذاشتند.
حقیقتاً در آن لحظه تحولی خاص را در خود احساس کردم و در آن زمان اولین ارتباط از نزدیک را با امام(ره) داشتم، البته آشنایی که از قبل از انقلاب بود و ایشان شناخته شده جهانی بودند ولی ارتباط نزدیک از این زمان بود و این ارتباط نزدیک برایم بسیار ارزش دارد.
شناسنامه: قبل از انقلاب چطور شد که ارتش به مردم پیوست؟
موسوی قویدل: حقیقتاً ارتش ما از ارتشهای استثنائی جهان است که در کشورشان انقلاب شده است. شما این را بدانید که امام(ره) با آن دوراندیشی و تدبیرشان هرگز فراموش نخواهند شد. در دنیا فراموش نخواهند شد، ایشان چطور تصمیم میگیرند که ارتش را حفظ کنند در حالی که مگر نمیدانستند در شوروی چطور ارتش سرخ و زرد می جنگیدند و ارتش سرخ پیروز شد.
ایشان میآیند و در ایران ارتش را حفظ میکنند و در واقع دور اندیشی ایشان را در دو بحران بزرگ چه جریان استانهای شمال غرب و چه جنگ هم شاهد بودیم. ارتش حداقل بیاثر بود؟؟ آیا نبودنش از بودنش بهتر بود؟
شناسنامه: امیر با سرلشکر فلاحی هم مأنوس بودهاید؟
موسوی قویدل: البته سرلشکر شهید فلاحی چون ایشان زمانی که شهید شدند سرتیپ بودند، به واقعیت میگویم امام(ره) در تقدم و بعد سرلشکر شهید فلاحی به عنوان نفر دومی بودند که ارتش را حفظ کردند و این ارتش را سر پا نگه داشتند. ایشان در ستاد ارتش میتوانست راحت بماند اما رزم در خط مقدم را ترجیح میداد. در حالی که اصلاً فرماندهاش را نمیشناسد. فرماندهاش بنیصدر است که اصلاً این را به جا نمیآورد. بنیصدر اصلاً ستاد را قبول نداشت و شعور و درک ستادی را نداشت.
شناسنامه: نخستین پیروزی بزرگ ما عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر بود؟
موسوی قویدل: نخستین پیروزی نه، در نبرد هایمان بله فتح خرمشهر پیروزی بزرگی بود به دلیل اینکه خرمشهر بزرگ بود و نقطه عطفی که دیگر ارتش بعث عراق حرفی برای گفتن نداشت و هیچ ادعایی نمیتوانست بکند.
شناسنامه: چگونه در آن جا پیوند بین ارتش و سپاه شگل گرفت؟
موسوی قویدل: پیوند بین ارتش و سپاه جلوتر از آن در عملیات طریقالقدس شکل گرفت. یکی از اصول جنگ یعنی وحدت فرماندهی با دو فرمانده مشترک یعنی برادر رضایی و شهید صیاد شیرازی شکل گرفت. ضمن این که امام(ره) مردی بسیار بزرگ بودند، ایشان دست این دو جوان را در دست همدیگر گذاشتند و وحدت را دنبال میکردند و همین مسأله باعث شد وحدت بین ارتش و سپاه رقم خورد.
شما یقین بدانید چه انضباط ولایی چه انظباط ظاهری و چه معنوی که در جبههها شاهد و ناظر آن بودیم همه در فرماندهی و در رأس این سازمان شکل میگیرد، زمانی که وحدت بین این دو فرمانده وجود داشت مگر میشد که زیر دستان تأسی نپذیرند.
شناسنامه: از پیروزی بیتالمقدس چه حس و حالی داشتید؟
موسوی قویدل: شاید بزرگترین صحنههای هم خاطرات زیبا و هم خاطرات تلخ را من از خرمشهر در ذهن دارم. عرض کردم قبل از پیروزی انقلاب در استان خوزستان خدمت کرده بودم، از خرمشهر خاطرات خوبی داشتم. زیر پل خرمشهر همیشه برایم خاطره انگیز بود و من صحنه دلانگیز را در این دیدم که این شهر را آزاد کردیم، آزادسازی خرمشهر آرزوی هر ایرانی بود و این برای من دلانگیز بود که دل ملت را شاد کرده بودیم. همسرم در تهران هم میگفت من نمی توانم شادی مردم را توصیف کنم.
برایم غم انگیز هم بود. زمانی که دو روز پس از فتح خرمشهر به مسجد جامع رفتم و از بالای مسجد شهر را دیدم و گفتم کدام خرمشهر و کدام خرمی، اصلاً خونین شهر ویرانشهر بود و اشکم سرازیر شد، تمام شهر را صاف کرده بود عراق و حتی رعایت هیچ خانهای را هم نکرده بود و وقتی پائین آمدم و دیدم که سنگرهای سربازهای عراقی همه از وسایل خانه مردم پر شده بود.
صحنه دلانگیز دیگر زمانی بود که به اروند رسیدم و پوتینهای سربازهای دشمن بود که قابل شمار نبود و آنهایی بودند که میخواستند فرار کنند و آن روز هم اشک شادی از چشمانم سرازیر شد. البته 400 نفر در خرمشهر گرفته بودیم. شب فهمیدیم که عدهای از طریق آب دارند فرار میکنند. تکاوران دریایی را فرستادیم و آنها نمیدانم هرکدام چگونه فرار کرده بودند و همانجا برای اولین بار در خرمشهر خندیدم و اشک شادی ریختم.
شناسنامه: 60 سال است که در ارتش هستید و آموزش کلاسیک دیده اید، به نظر شما مدیریت جنگ میتوانست بهتر از آن صورت بگیرد؟
موسوی قویدل: اصل بر این بود که هر وضعیتی که در آن شرایط انتخاب میشد بهترین بود، ما نمیتوانیم بگوئیم زمانی که دو فرمانده انتخاب شد غلط بود، در حالیکه وحدت فرماندهی به زیر سوال میرفت، ما نمیتوانیم بگوئیم زمانی که قرارگاه خاتم تشکیل شد و فرماندهی آن به آقای هاشمی واگذار شد غلط بود، زیرا که آن زمان حتماً بهترین شیوه را دنبال میکردند.
ضمن این که واقعیت را باید پذیرفت. بر روی این مسائل مدتها فکر میشد. پس بهترین انتخاب میشد و خطایی در کار نبود، منتها واقعیت را همیشه به این شکل دنبال کنیم که در برههای از زمان با عدم موفقیتها مواجه هستیم و ارتش عراق پیشروی میکند به سبب این که ارتش ضعیف است، مدتی ارتش عراق را منکوب میسازیم، فرماندهان مختلف در هر برهه بودهاند، زمانی چند عملیات نادرست را انجام میدهیم و اصول را زیر پا میگذاریم و زمانی هم چند عملیات موفق موفق موفق انجام میدهیم.
واقعیت این است همیشه موارد برجسته و موفق شیرینتر است. در نتیجه اینطور استنباط می شود که آن فرماندهی از همه بهتر بوده است اما فراز و نشیب در جنگ زیاد است و استنباط مستلزم روشن ساختن مسائل است. آقای هاشمی که فرمانده جنگ شدند هم فتح فاو را داریم و هم عملیات ناموفق خیبر را داریم. یا اگر بگوییم در خیبر جزایر را گرفتیم، بدر را داریم. اما در کل اگر بخواهیم بدانیم که چه شیوهای بهتر است باید فرماندهیها را باز کنیم.
مجری شناسنامه: آیا شده بود در دوره جنگ از یک بسیجی ساده چیزی یاد بگیرید؟
موسوی قویدل: حضور بسیجی ساده، خود آموزش بود، اگر من اشارهای کردم منظورم تنها سپاهی نبود. مگر شهید فهمیده و امثال او سپاهی بودند؛ اصلاً بسیج امری طبیعی بود و امام خمینی(ره) یک سال قبل از جنگ بسیج را تشکیل داده بودند؛ حرف اول و آخر برای ملت بود اگر ما خوشحال میشدیم به این دلیل بود که میدیدیم مردم خوشحال هستند و این مردم یعنی همان بسیج.
انتهای پیام/