اخم‌های حاج همت درهم می‌شود. شیر آب را باز می‌کند و از ناراحتی سرش را زیر شیر می‌گیرد. اکبر که متوجه ناراحتی او شده، منتظر می‌ماند تا علت ناراحتی‌اش را بپرسد. حاج همت، در حالی که سرش را رو به آسمان می‌گیرد، می‌گوید...

به گزارش خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت.

از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.هوا گرم است؛ گرم گرم. اکبر که نفس می‌کشد، احساس می‌کند یک شعله آتش جلوی صورتش گرفته‌اند. به جای هوا، آتش استشمام می‌کند. همه سلول‌هایش داغ می‌شود. از تنش مثل آبکش عرق بیرون می‌ریزد. یک سطل آب می‌ریزد روی سرش و باز به تاریکی چشم می‌دوزد. خبری از حاج همت نیست.

ظرف‌شوی نیمه شب 
 
اکبر کلافه است؛ هم از انتظار حاج همت، هم از گرما و هم از دست بعضی نیروهای ساختمان فرماندهی. هر روز یک نفر شهردار ساختمان است؛ یعنی وظیفه نظافت و پذیرایی و شستشو برعهده اوست.

وقتی نوبت به بعضی‌ها می‌رسد، تنبلی می‌کنند؛ مثلا ظرفهای شام را تا صبح نمی‌شویند؛ نمونه‌اش همین حالا. ظرفهای کثیف را گذاشته‌اند جلو ساختمان و هرچه مگس در پادگان بوده، دورش جمع شده. البته هیچ وقت ظرف‌ها را تا صبح نشسته نمانده، چرا که افرادی هستند که نیمه شب به دور از چشم همه بر می‌خیزند و ظرف‌ها را می‌شویند.   
 
ناراحتی اکبر از همین موضوع است. او می‌گوید چرا عده‌ای باید جور دیگران را بکشند. چندین بار این گله را پیش حاج همت کرده، اما او نیز هیچ وقت موضوع را جدی نگرفته.   
 
حالا اکبر منتظر است تا حاج همت از شناسایی برگردد و این بار تکلیف قضیه را یکسره کند. چرا عده‌ای باید جور تنبلی عده‌ای دیگر را بکشند؟ حالا که تنبل‌ها تنبیه نمی‌شوند، چرا آن افراد تشویق نشوند؟   
 
چراغ روشن یک ماشین، اکبر را از جا می‌پراند؛ ماشین حاج همت است. او خسته و خاک آلود از ماشین پیاده می‌شود و به طرف ساختمان می‌آید. اکبر به استقبالش می‌رود. آن دو همدیگر را در آغوش می‌گیرند.   
 
_هیچ معلوم هست کجایی، حاجی؟ صبح تا حالا نصفه جان شدم!   
عرق، لباسهای حاج همت را خیس کرده، می‌گوید: «گفتم کارم حساب و کتاب ندارد، اکبر آقا. تو نباید منتظر من بمانی، وقتش که شد، بخواب، من هم یا می‌آیم یا نمی‌آیم.»   
 
حاج همت به طرف شیر آب می‌رود و آبی به سر و صورتش می‌زند.‌‌ همان لحظه، اکبر به یاد چیزی می‌افتد. رو می‌کند به او و می‌گوید: «حاجی جان، غذایت را گذاشته‌ام سرکتری. تا بخوری، من هم برگشته‌ام.»   
 
اکبر دوان دوان می‌رود. حاج همت که کمی خنک شده، به طرف ساختمان می‌رود. در راه وقتی ظرف‌ها را می‌بیند، به یاد حرفهای اکبر افتاده، سری تکان می‌دهد و وارد ساختمان می‌شود.   
 
گرما از یک طرف و پشه و مگس‌ها از طرفی دیگر بیداد می‌کنند. حاج همت وقتی غذا به دهان می‌گذارد، کلافه می‌شود. احساس می‌کند حفره‌های بینی‌اش به تنهایی قادر نیست این هوای داغ را به ریه‌هایش برسانند. به همین خاطر، دست از غذا می‌کشد تا از دهانش هم برای نفس کشیدن کمک بگیرد.   
 
از اتاق خارج می‌شود. پشه‌ها یک لحظه راحتش نمی‌گذارند. هر نیشی که به صورت داغ او فرو می‌رود، انگار جانش را یکباره آتش می‌زند. بازهم ظرف‌ها را می‌بیند؛ همچنین پشه‌ها و مگس‌هایی که در اطراف آن به پرواز درآمده‌اند! بدون اعتنا به طرف شیر آب می‌رود. همین که می‌خواهد شیر را باز کند، صدای اکبر متوجه‌اش می‌کند. اکبر در حالی که پنکه‌ای در دست دارد، دوان دوان می‌آید.   

_حاجی، ببین چی واسه‌ات آورده‌ام.. پنکه!   
حاج همت با خوشحالی، می‌گوید: «به به... عجب چیزی آورده‌ای. بعد از چند شب بی‌خوابی، امشب با پنکه خواب راحتی می‌کنیم.»   
 
بعد فکری کرده، می‌پرسد: «از کجا آورده‌ای؟»   
اکبر در حالی که مراقب اطراف است، می‌گوید: «هیس! یواش حرف بزن. راستش، تدارکات همین یک پنکه را داشت. حاجی تدارکاتی گفت: این را گذاشته‌ام کنار برای حاج همت. برو، نصفه شب بیا، ببرش تا کسی بو نبرد.»   
 
اخم‌های حاج همت درهم می‌شود. شیر آب را باز می‌کند و از ناراحتی سرش را زیر شیر می‌گیرد. اکبر که متوجه ناراحتی او شده، منتظر می‌ماند تا علت ناراحتی‌اش را بپرسد. حاج همت، در حالی که سرش را رو به آسمان می‌گیرد، می‌گوید: «الان بسیجی‌های سیزده ساله، تو خط مقدم، زیر آتش توپ و تاک دارند شرشر عرق می‌ریزند...   
پیرمردهای شصت هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و بیماری، گرما را تحمل می‌کنند و لب از لب باز نمی‌کنند. که چی؟ که فرمانده لشکرشان هم مثل خودشان است.»   
 
اکبر با دلسوزی می‌گوید: «شما فرمانده یک لشکری. اگر خدای نکرده مریض بشوی، کار یک لشکر زمین می‌ماند. اگر خوب استراحت نکنی کارهای یک لشگر عقب می‌افتد.»   
 
اکبر پنکه را بر می‌دارد که به تدارکات بازگرداند. به یاد ظرف‌ها می‌افتد. می‌گوید: «آن ظرف‌ها را دیدی؟»   
_آره، دیدم.   
_بازهم تنبلی کردند.   
_بازهم به‌شان تذکر بده. اگر قبول نکردند، اشکالی ندارد. بگذار صبح بشویند. لابد خسته می‌شوند... بگذار هرکی هرطوری راحت است، کار کند. جنگ به اندازه کافی سختی دارد. نمی‌شود توقع زیادی از بچه‌ها داشت.   
 
وقتی اکبر به اتاق باز می‌گردد. حاج همت به خواب رفته، پشه‌ها مدام به سر و گردنش می‌نشینند و نیشش می‌زنند و او مدام تکانی می‌خورد و در خواب بیقراری می‌کند. اکبر دلسوزانه نگاهش می‌کند. چفیه سیاهش را از دور گردن باز کرده، از اتاق خارج می‌شود. آن را زیر شیر آب خیس می‌کند، آبش را می‌چلاند و به اتاق باز می‌گردد. اکبر، چفیه مرطوب و خنک را روی صورت حاج همت می‌کشد. حاج هم آرام می‌شود.
 
اکبر هم خسته و بی‌حال کنار او دراز می‌کشد. تصمیم می‌گیرد از امشب خودش به تنهایی ظرفشویی نیمه شب را تعقیب کند. پتوی خود را بر می‌دارد و از اتاق خارج می‌شود. جای خود را بیرون از اتاق، کنار ظرف‌ها می‌اندازد. به این امید که نیمه شب از سر و صدای ظرف‌ها بیدار شود و او را شناسایی کند.   
 
نیش یک پشه، جان اکبر را آتش می‌زند. از خواب می‌پرد. خبری از ظرف‌ها نیست!   
 
مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرد. کفش‌هایش را به پا می‌کند و می‌دود. آهسته خودش را پشت در مخفی می‌کند و سرک می‌کشد. لحظه‌ای بعد، یک جوان را می‌بیند. اکبر دقت می‌کند تا او را بشناسد؛ اما چفیه‌ای که او به سر و صورتش بسته، مانع از شناسایی است. چفیه مشکی است؛ درست مثل چفیه اکبر!   
اکبر که تازه جوان را شناخته، از شرم به شیر آب پناه می‌برد و سرش را زیر شیر می‌گیرد!

انتهای پیام/
برچسب ها: دفاع ، مقدس ، شهید ، همت ، روایت ، خاطره
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
حمید
۱۰:۳۵ ۲۰ شهريور ۱۳۹۳
درود وصلوات خدا بر روح حاج همت و تمامی شهدای ایران اسلامی
آخرین اخبار