اون موقع زمستون بود و مادرم می گفت : الان باید لباس زمستونی بپوشی و تازه چون خیابون ها هم دائما به خاطر برف و بارون گل و شل است برات سخته که جمع و جور کنی و دست و پاگیره، حداقل بزار زمستون رد بشه برات چادر می دوزم.اما من اصلا گوشم بدهکار نبود، گفتم نه! من دوست دارم زودتر چادر سر کنم اما راضی شدم به چادر خواهرم رضایت بدم و گفتم: من حاضرم فعلا چادر خواهرم رو سر کنم ولی شما هم باید قول بدید وقتی بیشتر یاد گرفتم و از پس جمع و جور کردن چادر بر اومدم برام چادر نو بخرید.
خلاصه هم زمان با خواهرم پیش خیاط رفتیم او برای دوخت چادر نو و من برای اینکه قد چادر خواهرم به اندازه ی من کوتاه بشهوقتی از خیاطی تماس گرفتند که بیایید چادرها رو تحویل بگیرید من به حدی خوشحال بودم که از خواهرم که چادر نو دوخته بود بیشتر ذوق می کردم.فردای اون روز با کلی ذوق و شوق چادرم رو سرم کردم و به طرف مدرسه راه افتادم ، خیلی احساس بزرگی می کردم ولی تازه اول سختی من شروع شد چون تمام دغدغه و نگرانی من شده بود نگهداری از چادرم، آخه می خواستم به مامانم ثابت کنم که من از پس جمع و جور کردن چادر برمیام و خیلی راحت بدون اینکه ذره ای کثیف بشه جمع و جورش کنم.
به همین خاطر به محض اینکه به بیرون می امدم و چادرم را با احتیاط تمام سرم می کردم شش دانگ حواسم رو می دادم به چادرم و این مراقبت تو روزهای برفی و بارونی به اوج خودش می رسید به طوری که انگار همه ی تمرکزم صرف این کار می شد.اما وقتی به منزل می رسیدم با کلی احساس غرور که گاهی باعث می شد حتی سلام یادم بره می گفتم ببینید مامان جون حالا هی بگید برای تو زوده هنوز نمی تونی چادر جمع کنی، اصلا کوچکترین لکه ای روی چادرم می بینید؟ ببینید چقدر تمیزش نگه داشتم.
اما خدا می دونست که خیلی هم برایم راحت نبود آخه واقعا به قول مامانم با لباس های زمستونی و کیف و وسایل مدرسه و هوای برفی و بارونی طبیعی بود که سختی هایی هم وجود داشته باشه اما چون می خواستم ثابت کنم که من هم می تونم مثل خواهرم و حتی بهتر از او چادر سر کنم و لیاقت چادر سر کردن رو دارم اصلا به روی خودم نمی آوردم و با عشق و علاقه تمام این سختی ها رو به جان می خریدم.
واقعا به چادر علاقه داشتم البته قبلا هم گاه گاهی مثلا موقع رفتن به مسجد یا اماکن مذهبی چادر سر می کردم ولی می خواستم بریا همیشه و همه جا چادر سر کنم و فقط منحصر به جاهای خاصی نباشه.چند وقتی از این ماجرا گذشت تا اینکه پدرم ماه رمضان همان سال به سفر مکه مشرف شدند و طبق رسومی که وجود داره موقع برگشت برای همه سوغاتی هایی آوردند .
وقتی چمدان پدر رو باز کردیم هرکس سوغاتی خودش را دریافت کرد و وقتی نوبت سوغاتی من رسید پدرم از زیر وسایلی که در چمدان داشت یک قواره چادر مشکی بیرون آوردند و بعد از نگاهی به من ، آن را به طرف من گرفتند و گفتند: این هم برای دختر گل خودم است.من که چشمهام از شدت خوشحالی گرد شده بود صورت بابا رو بوسیدم و کلی تشکر کردم. واقعا برای هیچ سوغاتی و هدیه ای این اندازه شوق و ذوق نداشتم. حالا دیگه به آزویم که داشتن یک چادر نو بود رسیده بودم.
الان 20 سال دارم و به لطف خدا چادری ام و این افتخار رو دارم که این حجاب برتر رو برای خودم حفظ کنم به طوری که بدون آن احساس می کنم حجابی ندارم .به خاطر این عنایت الهی خداوند رو شاکرم و از خداوند می خواهم که کمک کند تا من و همه ی عزیزانی که از این افتخار پرمسئولیت برخورداریم، بتوانیم از عهده ی این مسئولیت که بر دوشمان نهاده شده در نهایت کمال آن برآییم و اثرات آن را در رفتار خود نمایان سازیم و هرچه بیشتر مراقب رفتار خود باشیم و قداست آن را با کم توجهی خود زیر سوال نبریم و همراه با ظاهر خود توفیق اصلاح باطن را هم بیابیم.