*چطور شد که خواستيد خاطرات تان را بنويسيد؟
-آمدن من به سمت بازيگري اتفاق عجيب و غريبي است. در خانواده من مقوله اي به نام هنر وجود نداشت و از ميان ما کسي در اين جريانات نبود. خود من اما همانطور که در فصول ابتدايي کتاب توضيح داده ام، بسيار به سينما رفتن، تماشاي فيلم و ديدن تخيلاتي که به حرکت در آمده ، علاقه داشتم و اساسا در همان روزهاي نوجواني، سينما تأثير زيادي در زندگي من داشت. زندگي در حال تحول و پر پيچ و خمي هم داشتم! ابتدا به دانشکده ورزش رفتم و پس از آن به دانشکده پزشکي، اما از اين دانشکده هم انصراف دادم و به سربازي رفتم و بعد آمدم به دانشکده ادبيات، اما همچنان حال و هواي سينما در من باقي مانده بود. من به دانشکده هنري هاي دراماتيک هم قدم گذاشتم و با آقاي سمندريان و گروه تئاتر آشنا شدم و بعد به سينما هم آمدم. در سينما هم اينگونه نبود که من يک کار انجام بدهم. بهتر است بگويم عشق هنرپيشگي داشتم، اما هنرپيشه نماندم. حتي تصور اينکه منتظر کارگردان ها بنشينم تا آنان يک روز بگويند بيا بازي کن، آزارم مي داد؛ اين ويژگي در عرصه تئاتر هم با من بود؛ مثلا همان ابتدا رفتم و دستيار استاد سمندريان شدم؛ البته براي رسيدن به اين مرحله تلاش زيادي انجام دادم و ... اما دست آخر نمايش ايشان با دستياري من روي صحنه رفت. در «کرگدن» هم دستيار و مدير صحنه اش بودم. در دانشکده متن فرانسوي هم ترجمه مي کردم و با همکلاسي ها در نمايش هاي مختلف بازي مي کرديم يا اينکه کارگرداني را بر عهده مي گرفتم. در سينما هم بعد از بازي در دو فيلم، دستيار کارگردان شدم. بعد از آن کارگرداني و تهيه کنندگي را هم تجربه کردم. در سينما، بودند کساني که يک رشته خاص را در پيش مي گرفتند و تا مدت ها ادامه مي دادند، من اما نمي خواستم فقط هنرپيشه باشم و هميشه منتظر براي اينکه متناسب با ويژگي هايم نقشي به من پيشنهاد شود. فکر مي کردم تنها خودم هستم که مي توانم جا را در اين سينما براي خودم باز کنم. از همان دوران پس از انقلاب، من از بازي تئاتر شروع کردم و از همان جا به ترجمه و کارگرداني هم رسيدم. در سينما هم بازيگري تنها قدم اول من بود و بعدها حتي فيلمنامه نويسي را هم تجربه کردم. قبل از انقلاب البته، دو فيلم تحت نويسندگي، کارگرداني، بازيگري و تهيه کنندگي من توليد شده بود. در همان سال هاي اوليه سينماي بعد از انقلاب من 5 فيلم ساخته بودم و در 20 فيلم هم بازي داشتم. سناريوهاي زيادي هم نوشته بودم. با اين حال، همه ما انقلاب که شد دوباره از اول شروع کرديم. من در تشکيل اولين سنديکاها و نهادهاي صنفي هم مشارکت داشتم؛ مثل مجمع تهيه کنندگان. سنديکاي هنرمندان را هم دوباره باز کرديم. زماني که آقاي لاريجاني به تلويزيون رفت و دور جديدي از مديريت در اين رسانه آغاز شد، من متوجه شدم که بايد به تلويزيون بروم. مي دانستم که اين جعبه جادويي به هر شکل دنيا را تسخير خواهد کرد. آن موقع البته خيلي ها به من گفتند اين کار را نکن. اين اقدام من بعد از دو فيلم موفق «همسر» و «فراري» بود و مي گفتند کسي که در سينما موفق است، به تلويزيون نمي رود. من اما مي گفتم بايد به سراغ تلويزيون رفت، چون به زودي همگاني مي شود و همين اتفاق هم در جامعه ايران رخ داد. کم کم همان کساني هم که به من مي گفتند نرو، آمدند. فکر مي کردند ما کار را بلد نيستيم و البته چندان آشنايي هم نداشتيم، اما ياد گرفتيم. تا آن زمان براي پرده فيلم ساخته بوديم و نه براي قاب تلويزيون. آن زمان سينمايي نويس ها هم بيشتر به فيلم هاي نخبه سينما مي پرداختند، در حالي که من از يک فضاي تئاتري و نسبتا روشنفکري به بدنه سينما وارد شدم؛ يعني يک سينماي حرفه اي يا به اصطلاح «ارباب جمشيدي». در دوره حاضر اين سينما مغفول مانده و کسي درباره آن صحبت نمي کند و آن «ارباب جمشيد» و دفاتري که وجود داشته و ... ديگر محل بحث نبود. من اما از اين مسيرها عبور کرده بودم و همانطور که در کتاب نوشته ام، مي خواستم پولي به دست بياورم تا بتوانم فيلمي را که مي خواهم بسازم، اما قبل از آن انقلاب شد. ديگر آدم هاي کمي باقي مانده بودند. من نزديک يک سال وقتم را براي نوشتن اين خاطره ها گذاشتم. دوره اي بود که تمايلي به فيلمسازي وجود نداشت و وضعيت مديريت آقاي شمقدري هم فيلمسازان را از عرصه دور کرده بود. تلويزيون هم پول نداشت، در نتيجه من هم نشستم به کتاب نوشتن. مي دانستم که اين وضع رکود سينما ادامه پيدا نمي کند، اما آن فرصت کتاب نوشتن را مغتنم شمردم و تصميم گرفتم از دستش ندهم. اين زمان با دوران سختگيري ها درباره صدور پروانه ساخت هم مقارن شد و خلاصه همه شرايط مرا به سمت نشستن و نوشتن سوق داد.
*در جريان نوشتن کتاب به خودسانسوري هم دست زديد؟ نکاتي هست که بنا به مصلحت هايي حذف شده باشد؟
-خودسانسوري نکردم اما درباره آدم هاي سينما، مطالبي هست که ترجيح دادم نگويم و بهتر هم اين است که گفته نشود. اين مطالب درباره آدم هاي به خصوصي است و به قولي «علم رجل» ناميده مي شود. آن حرف ها درباره آدم هايي است که خودشان يا خانواده شان زنده هستند و اساسا وجه شخصي دارد و کمکي هم به کتاب نمي کرد. حتي درباره خودم هم اتفاقاتي بود که نيازي به نوشتن شان نديدم. من در يادداشت اولم هم توضيح داده ام؛ براي نوشتن اين کتاب هدفي را براي خودم پايه گزاري کرده بودم و در طول نگارش تلاش کردم از آن عبور نکنم. سير نوشتن اين کتاب مانند اين بود که بخواهي آدرسي به کسي بدهي؛ پس هر چه شسته رفته تر حرف بزني، او ساده تر به مقصد مي رسد. بديهي است که همه چيز را نبايد مي نوشتم. شما در همه اين کتاب درباره اعضاي خانواده من چيز زيادي نمي بينيد. تنها جاهايي درباره برادرم و مادرم حرف هايي زده ام، چون در کار من دخيل بوده اند. پس من بيشتر گزينش کرده ام تا سانسور و آن چيزي را نوشته ام که به سينما مربوط مي شد.
*در کتاب از نکاتي صحبت کرده ايد که پيش از جايي عنوان نشده بود؛
مثل دستياري تان در فيلم کيارستمي. اين ها را گذاشته بوديد کنار براي چاپ
شدن در کتاب خودتان؟
-گفته بودم، احتمالا از چشم شما دور مانده است. به هر حال هيچ وقت نخواستم از اسم کيارستمي استفاده کنم و حتي توي کتاب هم آورده ام که از سينماي او خوشم نمي آيد. آن تجربه دستياري من براي کيارستمي نيز به يکي از فيلم هاي اوليه اش بر مي گردد و زماني که او هنوز کيارستمي امروز نشده بود. من جزو معدود کساني هستم که هيچ کار ديگري در زندگي ام نکرده ام الا سينما. جالب است بگويم حتي يک روز هم جايي استخدام نشدم؛ مثلا در اداره تئاتر با کمک آقاي شنگله استخدام شدم اما درست يک روز بعد بيرون آمدم ، چون چند ساعت دير در اداره حاضر شدم و وقتي رييس مرا بازخواست کرد به او گفتم من کارمند نيستم! خلاصه آنکه درباره عباس کيارستمي بايد عنوان کنم دستياري من براي او از اينجا نشأت مي گيرد که مي خواستم کار کنم و کسي به نام آقاي نصرتي مرا به او معرفي کرد. يک روز مانده به پايان فيلمبرداري هم يک پيشنهاد بازي در فيلمي رديافت کردم. مي خواهم بگويم هيچ وقت نخواستم به خاطر اينکه مثلا اعتباري کسب کنم بگويم که دستيار عباس کيارستمي بوده ام، اما گهگاهي که شرايطي پيش آمد اين موضوع را مطرح کردم.
*معمولا کساني که درباره خودشان و زندگي شان کتاب مي نويسند تلاش
دارند يک چهره بي عيب و نقص را از خود انعکاس دهند، اما شما اين کار را
نکرده ايد.
-بله به طور مشخص چنين تصميمي در ذهن من وجود داشت. اکيدا مي خواستم دروغ نگويم و تا جايي که مي شود و عقل خودم اجازه مي دهد واقعيت ها را بگويم. ممکن است نظر شخصي من درباره آدمي خوب نباشد يا اينکه رابطه دوستانه اي با او نداشته باشم و حتي قهر باشيم، اما اين باعث نمي شود حقيقت ها را در حاشيه بگذارم. در مورد دهه 60 خيلي حرف ها زده مي شود. از نگاه شخصي من، انوار و بهشتي هم نقاط مثبت داشتند و هم نقاط منفي. هر دو را هم نوشته ام. آنان تغييراتي را در سينما به وجود آوردند و اتفاقات مثبتي را باعث شدند و اصلا سينماي نوين ايران را پايه گذاشتند. کارشان معايبي هم داشت، مثل درجه بندي فيلم ها. آقاي انوار با خود من درگيري شخصي داشت که البته همه بچه هاي سينما که در جلسات حضور داشتند از آن با خبر بودند و موضوع پنهاني نبود. من تلاش داشتم منصفانه بنويسم و کتابم از حب و بغض خالي باشد. البته در جاهايي درباره آدم هايي واقعيت هايي وجود داشت که گفتن شان ضرورت نداشت و من هم ننوشتم.
*شما حافظه اي قوي داريد يا اينکه از چهل سال قبل عادت به نوشتن خاطره داشته ايد که همه رويدادها با ذکر جزئيات در کتاب آورده شده؟
- به طور روزانه نه اما هميشه يادداشت هاي هفتگي داشتم. از دهه 50 و پس از ورودم به سينما عادت داشتم چيزهايي را براي خودم بنويسم که شامل حماقت ها، آرزوها، هدف ها و ... مي شد. به غير از آن، مرور شدن خاطرات اتفاقي است که هميشه مورد پسند من بوده و يادداشت برداري ها، چنين فرصتي را به من مي داد. يک بار آقاي طوسي و غلام حيدري آمدند و ما براي موزه سينماي ايران 11 ساعت صحبت کرديم؛ يعني در دو روز پشت سر هم و در دو جلسه شش ساعته. بعد از آن از اين مصاحبه اذيت شدم چون آنان به عنوان مصاحبه کننده مسير گفت و گو را معين مي کردند. آن دو سوال مي کردند و من هم جواب مي دادم و بعد از آن ، هر وقت ياد گفت و گو مي افتادم با خودم مي گفتم چرا من در جواب فلان سوال، فلان چيز را گفتم و فلان موضوع را از قلم انداختم. ديگر تصميم گرفتم حرف هايم را بنويسم، آن هم به آن سبکي که مي خواهم.
*يعني زبان ساده محاوره
-بله. سبک ساده اي را براي نوشتن انتخاب کردم چون نمي خواستم اين يک کتاب تخصصي سينمايي باشد. مي خواستم براي آن کساني که به سينما علاقمندند يا آثار مرا دنبال کرده اند يا اصلا صرفا مرا به عنوان بازيگر مي شناسند، قابل فهم و قابل خواندن باشد. به شدت تلاش داشتم از هر گونه تکلف دور باشم و همچنين از دروغ.
*فلاش بک هايي که در کتاب استفاده شده و فونت ريزتري هم دارد، از جالب ترين بخش هاي کتاب شماست.
-اين فونت ريز مربوط به فلاش بک ها و همچنين فلاش فورواردهاست و اصلا به اسم بازگشت به آينده چاپ شده و حتي مي خواهم بگويم با نگاهي به آن فيلم معروفِ نام گذاري شده به همين عنوان ، چنين اسمي برايش انتخاب کرده ام. بنا بر ضرورت اين قسمت ها را مي آوردم. گاهي شرايط ايجاب مي کرد کمي جلوتر بروم يا به عقب برگردم، به اين دليل که اگر مي خواستم يک خاطره حسي را در زمان خودش بگويم، ارتباطش با موضوع آن صفحات، مشخص نمي شد. در فصل سربازي من ماجراهاي مربوط به آن روزها را ذکر کرده ام و مثلا از مشکلاتي که به خاطر ناسازگاري از طرف من براي آنان يا آنان براي من ايجاد مي شد، صحبت کرده ام. در آن حين اتفاقي به يادم آمد که به سربازي مربوط بود اما با توجه به اينکه زمان وقوعش به بعد از انقلاب بر مي گردد، در آن قسمت نميشد عنوان کرد. به همين دليل رهايش کردم و رفتم به خاطرات بعدي پرداختم. بعد از انقلاب کسي به نام تهراني که ساواکي بود در تلويزيون صحبت هايي کرد و گفت من در سربازي که بودم نزديکي هاي پايان خدمت، دو افسر آمدند و به من گفتند اگر بعدها کاري برايت پيش آمد به سراغ ما بيا. پرسيدم چطور بيايم ، گفت خودمان خبرت مي کنيم. بعد نامه اي به خانه ما آمد و آدرسي به من داده بود که بايد به آن مراجعه مي کردم. رفتم و آنجا به من پيشنهاد نخست وزيري دادند و بعد به عضويت ساواک در آمدم و ... . من ضمن اينکه از گفته شدن اين حرف ها در تلويزيون تعجب کرده بودم، يادم آمد که چنين اتفاقي در سال آخر دوره سربازي ام براي من هم رخ داد. من و يکي ديگر از بچه هاي شر را صدا کردند. دو افسر درباره خانواده مان سوالاتي پرسيدند و خواستند درباره يکي از برادرانم بدانند که زنداني سياسي بود. به من گفتن پس از انقلاب اگر کاري داري به سراغ ما بيا. من هم بعد از سربازي در شرايط خوبي نبودم. دانشگاه ها هنوز به راه نيفتاده بود و من هم به دنبال کار مي گشتم. نامه اي به خانه مان رسيد که مي گفت اگر طالب کاري روز دوشنبه بيا به خيابان ايرانشهر، طبقه فلان و ... . من خيال کردم رفقايم سر به سرم گذاشتهاند. با خودم گفتم چه کسي مي خواهد به من کار بدهد؟ با اين همه رفتم. حتي بخشي از راه پله را هم طي کردم، اما بالا نرفتم. از کسي پرسيدم اينجا آدم را استخدام مي کنند؟ او مشکوک شد و پرسيد کجا را به تو آدرس داده اند؟ گفتم طبقه سوم. آن آقا رفت و بعد آمد و گفت برو، يک ربع ديگر بيا. من هم آمدم بيرون و رفتم سينما و ديگر هرگز برنگشتم. اگر آن پله ها را بالا مي رفتم به کل سرنوشتم عوض مي شد. خلاصه ... اين موضوع را در صفحات مربوط به سربازي نگفتم. بلکه گذاشتم در فصل انقلاب تعريف کنم آن هم با فلاش بک. در شب هاي بعد از انقلاب برنامه اي بود که مردم به آن مي گفتند «ساواک شو». ساواکي ها را مي آوردند و از آنان مي خواستند درباره زندگي شان صحبت کنند. من هم با ديدن آن برنامه به ياد خاطره خودم افتاده بودم. در کتاب فلش فورواردهايي هم داشتم، مثلا در بخش هاي مربوط به فوت آقاي سمندريان. وقتي داشتم «تنهاترين سردار» را کار مي کردم ايشان گفت بيا درس بده. اين موضوع را که داشتم مي گفتم درباره فوتش هم صحبت کردم.
*آن روزها که يادداشت هفتگي بر مي داشتيد فکر مي کرديد يک روزي چاپ شان کنيد؟
-من خيلي به خواندن علاقمندم و همچنين بيوگرافي خواندن؛ درباره همه شخصيت ها. از هيتلر گرفته تا تولستوي و همينگوي و ... . هنوز هم از بيوگرافي خواندن خوشم مي آيد. هيچ وقت فکر نمي کردم يک روز بيوگرافي خودم را بنويسم و تصميمش را هم نداشتم اما مي دانستم مي تواند جذاب باشد، چون زندگي ام بالا و پايين هاي زيادي داشته است. تدريس بازيگري ام هميشه موضوعات جالبي را براي نوشتن به ذهنم مي آورد. در کلاس ها گاهي با دوستاني سر و کار دارم که به نوعي به توهم دچارند و فکر مي کنند با طي چند دوره آموزشي ديگر بارشان را بستهاند. اينطور وقت ها خيلي متأسف مي شوم و با خود فکر مي کنم بر ما چه گذشت تا به اينجا رسيديم و همين شايد مهمترين انگيزه بود براي نوشتن اين کتاب. مي خواستم کساني که در انديشه بازيگر شدن، کارگردان شدن يا فيلمنامه نويس شدن و ... هستند ببينند که ما چه مسيري را طي کرديم. حس کردم اين کتاب به آنان کمک مي کند، چون بيوگرافي خواندن به خودم خيلي کمک کرد. رالف والدو امرسون مي گويد همه به من مي گويند تو با اين همه کتاب چقدر نابغهاي! من اما ميدانم که تنها خيلي زحمت کشيدهام. من هم چنين احساسي دارم. هيچ وقت فکر نکردم که از آدم هاي ديگر خيلي با استعدادترم، تنها مي دانم که زحمتکش ترم. من تنها به خود کار انديشيدم و نه نتيجه آن. وقتي تصميم به انجام کاري مي گيرم ديگر انجامش مي دهم بدون اينکه فکر کنم چه خواهد شد. مثلا الان دارم يک سريال شروع مي کنم. اگر از حالا به اين موضوع فکر کنم که خوب مي شود يا نمي شود شکست ميخورم. من بايد بيشترين تلاشم را بکنم که بهترين کار را تحويل دهم. اينکه خوب مي شود يا نمي شود ديگر دست من نيست. بديهي است که هيچکس نمي خواهد کارش را با نقص انجام دهد، اما بايد بدانيم ما موظف به عمل هستيم و نه کسب نتيجه، چون دست خودمان نيست.
*راستي مادرتان بعد از گذشت سال ها و ديدن موفقيت هاي شما، همچنان با کار شما مخالفت داشت؟
-مادرم هميشه آرزو داشت من دکتر بشوم و هميشه ناراحت بود از اينکه من وارد اين کار شده ام. يک بار بعد از «ولايت عشق» در مرکز همايش هاي سازمان صدا و سيما، پزشکان جلسه اي گرفتند و تقديرنامه اي به من دادند. قبلا هر بار که مرا تشويق مي کردند و اسمم را مي بردند مادرم کمي خوشحال مي شد و بعد يادش مي رفت. بعد از اينکه پزشکان از من تقدير کردند، نزد مادرم رفتم که ديگر سنش هم خيلي بالا رفته بود. گفتم ببين چه کساني به پسرت جايزه داده اند. من پزشک نشدم اما جامعه پزشکان از من تشکر کردند. اين شايد تنها جايزه اي بود که مادرم را خيلي خوشحال کرد.
*چطور شد که خودتان اقدام به انتشار کتاب کرديد؟ آيا ناشر قابل اعتمادي پيدا نکرديد يا علت ديگري داشت؟
-کتاب را که تمام کردم، نمي خواستم پيش کسي بروم و بگويم بيا کتاب مرا چاپ کن تا او هم بگويد بگذار اول بخوانم و ... . من تا امروز هيچ کدام از ترجمه هايم را هم چاپ نکرده ام، همينطور هيچ يک از فيلمنامه هايم را. مدتي بود آقايي تماس مي گرفت و براي اين کار اعلام آمادگي مي کرد اما من هيچ وقت تمايل نداشته ام. حتي يک بار يکي از بچه هاي خودمان گفت بيا فيلمنامه هايت را چاپ کنيم، من گفتم فيلمنامه براي ساختن است و نه چاپ کردن. تمايلي نداشتم فيلمنامه اي را که ساخته ام، به شکل کتاب در بازار منتشر کنم. در مورد ترجمه هايم هم اعتقادم اين بود که براي استفاده کردن به فارسي برگردانده شده، پس اشتياقي براي چاپ کردن نمايشنامه هايي که ترجمه کرده و روي صحنه برده بودم، نداشتم. کار نوشتنم که تمام شد، مي دانستم مسير چاپ کتاب و پخش آن يک مسير پيچيده است. مي دانستم که کاري بسيار تخصصي است و مشکلات خودش را دارد. من با قضيه چاپ کتاب آشنا نبودم ولي سال ها در جريان چاپ مجله سينما با موسوي و جيراني و وخشوري و ... بودم و شراکت داشتم و گاهي هم مطالبي به قلم من کار مي شد. به هر حال من جزو سرمايه گذاران مجله بودم و نه هيأت تحريريه. از مشکلات ناشران با خبر بودم و با دردسرهاي مربوط به مجوز کتاب و ... آشنايي داشتم. با اين حال دوست نداشتم به سراغ کسي بروم و بگويم بيا کتاب خاطرات مرا چاپ کن.
*ويراستاري را هم خودتان انجام داديد؟
-ابتدا يک روزنامه نگار معروف قديمي آمد کتابم را ويرايش کند که نامش را هم نمي گويم. دو صفحه از کارم را ويراش کرد و ديدم دارد تمام سبک مرا به هم مي ريزد. ايشان مي خواست يک سبک شسته رفته ژورناليستي را در نثر پياده کند، من هم گفتم نه. دو نفر ديگر هم آمدند و خواستد همين کار را بکنند، من باز قبول نکردم. يک روز يکي از بچه ها به من گفت ويراستاري تنها براي کتاب هاي ترجمه مناسب است و بهتر است شعر و داستان و خاطره و ... را به دست ويرايشگر نسپرد. گفت تو خاطره هايت را با روش خودت نوشته اي و الان تنها به يک غلط گير نياز داري که اشکالات تايپي ات را بگيرد و هر جا ديد از سبک خودت دور شده اي، نثرت را به خودت برگرداند. همين کار را هم کرديم و حال، بگذريم که وقتي کتاب بيرون آمد ديدم چند غلط تايپي و املايي وجود دارد؛ مثلا من قطعا زل زدن را ذل زدن ننوشته بودم و نمي دانم چرا اينطور چاپ شده! همينطور زخم و زکرياي هاشمي با حرف ذال نوشته شده و نمي دانم چه علاقهاي به اين حرف الفبا وجود داشته است! سي سنگان هم سي سنگام نوشته شده! من به ناچار به آخر کتاب برگه اي اضافه کردم و گفتم چه اتفاقي افتاده است.
*حالا که کتاب منتشر شده، منتظر در آمدن داد و قال کسي نيستيد؟!
-من چيزي نگفتم که دروغ باشد. داد و قال مال زماني است که دروغ بگويي يا بي حرمتي کني. اگر هم چنين اتفاقي بيفتد، من از دعوا ترسي ندارم.
*برسيم به سينما. چرا ده سال از فضا دور بوديد؟ و چطور شد که «آذر ، پرويز و ...» را پذيرفتيد؟
-شانزده هفده سال بود که در کار کسي بازي نميکردم؛ البته يک بار رفتم جلوي دوربين فيلم ميرباقري. سريال «تکيه بر باد» را هم قبول کردم چون مربوط به يکي از شاگردانم محمود معظمي بود و از من خواسته بود مشاورش باشم. برايش بازي هم کردم. با بهروز از قديم دوست بوديم. او آدم با مطالعه و جست و جو گري است. قبلا او «روز فرشته» را ساخته بود و من «همسر» را. جيراني هم سردبير هفته نامه سينما بود. او پيشنهادي به ما داد. من با بهروز مصاحبه کردم درباره «روز فرشته» و او با من مصاحبه کرد درباره «همسر» و اين گفت و گوها در دو شماره پشت سر هم مجله سينما چاپ شد. خلاصه من هميشه بهروز را دوست داشته ام. او يک شب زنگ زد و پرسيد مي آيي در فيلم من بازي کني؟ گفتم آره. صبح فيلمنامه را فرستاد، من اما بيشتر از آن که در قيد سناريو باشم در قيد بهروز و دوست داشتن او بودم. «شوکران» و «عروس» او را خيلي دوست دارم. همينطور سريال «ميرزا کوچک خان» اش و خلاصه آدم خيلي با شعوري است. رفتم و کار کردم و خدا را شکر تجربه خوبي شد.
*بين شما و پرويز ديوان بيگي شباهت وجود دارد؟
-هيچي. او شباهتي به من ندارد و شايد ابتدا هم کمي ترديد در من به وجود آورد. من هنوز هم آدم پرتحرک و پر جنب و جوششي هستم و ديوان بيگي کسي است که به جايي رسيده و حالا شايد کمي خسته شده. شباهتي نبود. مرجان شيرمحمدي اين کارکتر را خلق کرده بود و بهروز هم کارگرداني مي کرد و من هم بايد بازي مي کردم، همين. من اصلا حال و هواي اين آدم را نداشتم.
*اگر قرار بود فيلمنامه را شما کارگرداني کنيد همين سبک و سياق را در پيش مي گرفتيد؟
-نه. اگر کسي غير از بهروز اين فيلمنامه را به من پيشنهاد مي داد ممکن بود اصلا قبول نکنم . اين فيلمنامه هم با خود بهروز به اين شکل در آمده و جالب است بگويم ما هم موقع خواندن متن يا حتي بازي کردن، متوجه طنز کار نميشديم. من آن آدمي را بازي مي کردم که بهروز افخمي برايم ترسيم کرده بود. او خودش مي دانست که فيلم طنز است. من بازي ام جدي بود و در راستاي چيزي که او از من مي خواست. تا امروز موفق نشده ام فيلم را با مردم ببينم اما گويا بسيار با استقبال مواجه شده. براي دادن پاسخ مشخصي به سوال شما بايد بگويم من اگر بودم ، همان خط داستاني دعواي زن و شوهري بر سر بازيگر شدن را مي گرفتم و ادامه مي دادم. در فيلم خرده پيرنگ هاي زيادي وجود دارد؛ يعني يک خط واحد را نمي گيرند و در نهايت با اتصال خرده پيرنگ ها يک فضاي مشخص را در مي آورند. فيلمي مثل «21 گرم» از همين جنس است. من تجربه خوبي را با بهروز گذراندم و هيچ مشکلي وجود نداشت، الا آن تصادفي که به وجود آمد.
*در اين سالها چه کارهايي به شما پيشنهاد شد که قبول نکرديد؟
-فيلمنامه ها را مي فرستادند و من هم مي خواندم، مثلا فيلمنامه اي بود که آقاي راست گفتار مي خواست بسازد. اتفاقا بدم نمي آمد بازي کنم اما کل کار منتفي شد. يک کار ديگر بود با آقاي لطيفي. ايشان به طور موازي درگير کار ديگري شده بود و گفت شايد بعضي روزها سر صحنه نباشم؛ من هم از بازي انصراف دادم. سريال هاي متعدد تاريخي هم به من پيشنهاد شد اما بعد از سريال امام رضا (ع) ديگر دوست ندارم پروژه تاريخي ديگري بسازم. فيلم «آينه شمعدون» را هم به من پيشنهاد کردند، با اينکه کارگردانش را دوست دارم و جوان خوبي است، گفتم فيلمنامه را نمي فهمم. پروژه هم گرفتار آن ماجراها شد و نيمه تمام باقي ماند.
*چرا ديگر فيلم نميسازيد؟
-وضعيت سينما به گونه اي شده که شما وقتي فيلم مي سازي بايد دو سال صبر کني تا اکران شود. همين «آذر شهدخت ...» سال قبل ساخته شد و الان که اکران شده خيلي فيلم خوش شانسي بوده، تهيه کننده معتبري هم پشت آن بوده است. من در تلويزيون هم همان جوري کار مي کنم که در سينما هستم؛ با همان وسواس ها و دور از سهل انگاري. در دوران شمقدري کلا دست و دلم به کار نمي رفت. روابط و نوع رفتارها با هنرمندان و همچنين تغييرهايي که در متون به وجود مي آوردند و ... ذوق آدم را کور مي کرد. در دوره حاضر هم داشتم اسبم را زين مي کردم که در سينما کار کنم چون تلاش ايوبي به نظرم منطقي و اصولي است تا اينکه پروژه «قورباغه و قناري» پيش آمد که سريالي است با لحن طنز؛ يعني موقعيت هاي طنازانه داريم. قصه اش از همان ضرب المثلي نشأت مي گيرد که مي گويد قورباغه را رنگ ميکنند و جاي قناري جا مي زنند. از بازيگراني که قطعي شده اند ميتوانم به خودم و حبيب دهقان نسب اشاره کنم و همچنين گلناز خالصي که از شاگردان خودم است و خانم حکيمه وساقطي و رامين راستاد. حسين تراب نژاد نيز سناريو را نوشته و فيلمبرداري را نيز امير کريمي بر عهده دارد.