* پسرعموی بنده تعریف میکردند که در دهه 60 یک بار که آقای بهجت را در قم می بینند ایشان به او میگویند نمیخواهی راه پدربزرگت را ادامه بدهی و پسرعمویم جواب میدهند که من امکان و شرایطش را ندارم و آقای بهجت در جواب ایشان میفرماید پدربزرگ شما وقتی وارد نجف شد هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.
* آقاسیدجمال الدین وقتی وارد نجف شده بودند به هر مدرسهای که میروند پر بوده تا اینکه در نهایت خادمی دلش برای آقا میسوزد و میگوید یک اتاقی هست که انبار ذغال است برو اینجا زندگی کن تا یک زمان اتاقی خالی شود و تو بتوانی به آن اتاق خالی بروی. آقاسید تا یک سال در آن اتاق و انبار ذغال زندگی میکند آقای بهجت درباره این یک سال میفرمود آقاسید جمال در این یک سال به جایی(مقاماتی) رسید که فقط خدا میداند.
* آقاسید جمال الدین اصلا به دنبال کشف و کرامات نبودند ایشان هدفشان فقط این بود که بنده خوب خدا باشند به همین دلیل به هیچ پست و مقام و حتی مرجعیت اهمیت نمیدادند. در کل از اینکه اسمشان مطرح باشد ابا داشتند ایشان حتی به دنبال بحث مرجعیت نیز نبودند آقا وقتی به مجلسی میرفتند هرجا که خالی بود مینشستند و اگر کسی به احترام ایشان بلند میشد از مجلس بیرون می آمدند.
* زمانی که میخواستند به مسجد بروند چه در زمستان و چه در تابستان گرم عبا را بر روی سر میکشیدند و هرگز اجازه نمیدادند که کسی ایشان را همراهی کند تا مبادا خدایی ناکرده جوری بشود که بگویند آقا با افراد تشریف آوردند و واقعیت نیز همین است که ناشناسان دنیا معروفان آخرتند.
* ایشان وقتی به نجف برمیگردند به دلیل آشنایی با مبانی اصول شیخ انصاری در جلسات میرزانائینی شرکت میکنند و آرام آرام به ایشان علاقه مند میشوند و این علاقه تا جایی پیش میرود که وقتی میرزای نائینی فوت میکند آسید جمال مینویسند که من دیگر نفس ندارم، توان ندارم، هرچه که داشتم از دست رفت، ما 27 سال شب و روز با هم محشور بودیم.
* ایشان صحیفه سجادیه و مناجات خمس عشر بسیار مطالعه میکردند در رابطه با آسیدجمال باید گفت که ایشان در خدا فانی بود، پدرم میگفتند در حقیقت ایشان تجلی توحید و موحد به تمام معنا بودند نمیشد لحظهای بنشینند، و در اثر ارتباط با خداوند اشکشان جاری نشود، از مشخصات برجسته دیگر ایشان محو شدن در ولایت و محبت امیرالمؤمنین(ع) بود.
* ایشان خودشان گفته بودند که من وقتی وارد نجف شدم به حرم رفتم و به آقا گفتم یا امیرالمؤمنین(ع) من از شما چیزی نمیخواهم من شما را میخواهم و تا آخر نیز پای شما ایستادهام، پدرم بیان میداشتند که ما از لحاظ مالی وضعیت خوبی نداشتیم و یک زمانی که مادرم سختشان میشد به پدر میگفتند از امام علی(ع) بخواهید کمک کنند اما آقاسیدجمال به مادر میگفتند من از آقا چیزی نمیخواهم شما خودتان اگر میخواهید از آقا بخواهید من با آقا قراری دارم که از آن تخطئ نمیکنم.
* وضع مالی ایشان اصلا خوب نبود و به سختی زندگی میکردند اما مناعت طبع بسیار بالایی داشتند یک سال که ایشان به دلیل بیماریشان به تهران آمده بودند محمدرضا شاه وزیر دربارش را فرستاد تا بگوید که ما علمای نجف را تحویل میگیریم.
* پدرم تعریف میکرد که وزیر به اتاق رفت و وقتی بیرون آمد بسیار برافروخته بود. ما از پدر جریان را پرسیدیم ایشان گفتند آمده بود به من پول بدهد و من قبول نکردم گفت: این پول را بگیرید و به اطرافیان خود بدهید گفتم که اطرافیان من نان خور امام زمان(عج) هستند.
* ایشان کتابها و تألیفات بسیار زیادی داشتند پدرم میفرمودند یک بار خدمت آقای بهجت رسیدیم و از ایشان درباره کشف و شهود پدرم سؤال کردیم ایشان در جواب گفتند کشف و کرامات چیست؟ کتابهای ایشان باید چاپ شود.
* پدر من واقعا فدایی محض پدرشان آقاسید جمال الدین بودند و همیشه میگفتند من اگر در روز قیامت دستم به امیرالمؤمنین(ع) نرسد اما به شفاعت پدرم امیدوار هستم میدانم که پدرم دستش برای شفاعت باز است علاقه پدرم و دیگر برادرانش به آقاسیدجمال بسیار زیاد بود به طوری که اگر زمانی مشکلی پیش میآمد و پدرم ناراحتی داشتند اگر به ایشان میگفتیم از پدرتان آقاسیدجمال خاطرهای بگویید خاطرشان منبسط میشد و غصه را فراموش میکردند.