برگی از خاطرات مهدی قلی رضایی از کتاب لشکر خوبان/2

پا به پای مسلم بن عقیل/2

زیر نور ضعیف چراغ قوه می‌دیدم که شکمش از هم دریده و دل و روده‌اش بیرون ریخته. او آرام و بی صدا شهید شده بود. اولین بار بود که شهیدی با آن وضع می دیدم. بچه‌ها می‌گفتند به احتمال قوی او در مسیر موج انفجار قرار گرفته چون ترکش هر قدر هم که بزرگ باشد، نمی‌تواند چنین زخمی ایجاد کند.

به گزارش خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، در هر کشوری شناخت اسطوره‌های مقاومت، مرور خاطراتشان و شیوه زندگی آن‌ها برای نسل‌های آینده یک ضرورت است.

آشنایی با اسطوره‌های شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد ایمان و معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و جوانان کشورمان، جذاب و مفید است.
از همین رو برای درک بهتر شیوه زندگی این عزیزان در سلسله گزارشاتی برگی از خاطرات مهدی قلی رضایی را از کتاب لشکر خوبان ورق می‌زنیم.

باشد که در تفهیم روحیه مقاومت برای نسل‌های آینده تلاش بیشتری صورت گیرد...

روایت ذیل ادامه قسمت اولی است که در روزهای پیشین در حوزه دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، منتشر شد، اکنون به ادامه این روایت می‌پردازیم...

پا به پای مسلم بن عقیل

یک شب به ما اسلحه، فشنگ، مهمات و سایر تجهیزات داده شد، سوار ماشین‌ها شدیم و به سوی مقصدی نامعلوم به راه افتادیم. شوخی بچه‌ها گل کرده بود و من از این تغییر بسیار خوشحال بودم. چند ساعت بعد وقتی پیاده شدیم، ‌هوای خنک کوهستانی را زود شناختم. به زودی فهمیدم که آن شب از "اسلام آباد" عبور کرده و در نزدیکی "سرپل ذهاب" به راهی که به "سومار" ختم می‌شد وارد شده‌ایم.
 
بعد از پشت سرگذاشتن رودخانه سومار در اردوگاه تیپ عاشورا مستقر شدیم. محل استقرار تیپ، دره‌ای وسیع و سنگلاخی بود که برای در امان ماندن نیروها از آسیب بمباران‌های دشمن و برای آموزش تیپ انتخاب شده بود.

روبه رویمان سومار بود و پشت سرمان، تپه‌ای که دره را به دو قسمت می‌کرد. از نحوه انتخاب محل چادرها و سنگرها معلوم بود که سعی کرده‌اند همه نیروها در داخل دره استقرار یابند. در سمت چپ دره نیروهای گردان‌های المهدی و شهید صدوقی مستقر شده بودند. گردان‌های شهید مدنی و شهید قاضی هم در دره مجاور مستقر  بودند. به تدریج گردان‌ شهید بهشتی هم در همان دوره تشکیل و سازماندهی شد.
 
درروزهای آغازین استقرار، هواپیماهای عراقی برای خوشامدگویی آمدند. بیشتر از ده بار منطقه اردوگاه و اطراف آن بمباران شد ولی گودی دره بچه‌ها را در پناه گرفته و تلفات در حداقل بود. یکی از شهدای بمباران، "بجانی" بود که در تدارکات گردان شهید صدوقی کار می‌کرد. شهادت او، که داخل ماشین تدارکات و هنگام آوردن غذا اتفاق افتاده بود، تاثیر زیادی بر من گذاشت. با پسرش در مدرسه هم کلاس بودم و در محله و مسجد شربت‌زاده روزها و شب‌های زیادی را با هم گذرانده بودیم. بارها با هم نگهبانی داده بودیم و حالا او در اولین اعزامش به جبهه پیش از آغاز عملیات به شهادت رسیده بود.
 
آموزش‌هایی که در اردوگاه جدید می‌دیدیم، آموزش‌های کوهستانی بود. حمله به ارتفاع، دور زدن ارتفاع، حمله و پاکسازی پایگاه و....

تقریبا بیشتر ساعات روز و گاهی شب‌ها هم در آموزش بودیم. نمازها همه به جماعت برگزار می‌شد. دعا در دل دره در زمانی که می‌دانستیم نبردی دیگر در پیش است، حال دیگری داشت. گاهی همه گروهان با هم و گاهی نیروهای هر دسته در چادر یا سنگر خود دعا و نیایش داشتند. بین بچه‌های گروهان مداح خاصی نداشتیم. یک بار من و "شکارلو" که مسئول دسته‌مان بود، قرار گذاشتیم دعای توسل بخوانیم.

 بار اولم بود چند تا غلط هم داشتم اما حال معنوی بچه‌ها هر کمبودی را جبران می‌کرد. دیگر به دره عادت کرده بودیم. گاهی به رودخانه سومار می‌رفتیم. همان جا سعید چرتاب (وی چند هفته بعد در عملیات مسلم بن عقیل به شهادت رسید) شنا یادم داد.

اغلب آب رودخانه آنقدر کم بود که ماشین‌ها می‌توانستند از عرض آن تردد کنند. چند روز بعد من وعده‌ای دیگر را جدا کردند و به مدرسه‌ای در باختران بردند. آنجا برادر علی قدسی به ما آموزش بی‌سیم داد. وقتی برگشتیم، یک بی‌سیم به ما دادند و من باز هم یک کلاش برداشتم.

حدود دو ماه و نیم درآن دره بودیم. آموزش‌ها تقریبا تکمیل شده بود. هیچ کس در آن مدت به مرخصی نرفته بود و رفته رفته بی‌حوصلگی شایع می‌شد. گفتند قرار است فرمانده لشکر صحبت کند و ما حدس زدیم که خبرهایی هست. دیدن برادر "حسن باقری" برایمان خیلی جالب بود. می‌خندیدیم: نگاه کن! بچه اومده برامون حرف بزنه!

محاسنی بر صورتش نبود و سن و سالش خیلی کم می‌نمود. باورمان نمی‌شد که او فرمانده لشکر 5 نصر باشد. چند روز بعد هم برای اولین بار پای صحبت‌های برادر "مهدی‌باکری" نشستیم که در آن ایام، از سوی فرماندهی کل سپاه به فرماندهی تیپ عاشورا معرفی شده بود. اکثر بچه‌ها از اینکه علی تجلایی فرمانده‌شان نبود، دلخور بودند. هنوز کسی آقا مهدی باکری را نمی‌شناخت. او در آغاز صحبت‌هایش آیاتی از قرآن خواند و آن را به خوبی ترجمه و تفسیر کرد. آسان می‌شد فهمید که با قرآن انس دارد. از جنگ‌های صدر اسلام و تکلیف مسلمین در جهاد گفت. سادگی و تواضع آقا مهدی همه را مجذوب کرده بود.
 

طی چند روز، کادر گردان‌ها افزایش یافت. از نیروهای جدید اعزامی، گردان «حر» را تشکیل دادند و سازماندهی کردند. چند نفر نیروی قوی به گروهان‌ها پیوستند. «صالح‌ اللهیاری»  که وی در والفجر 4 فرمانده گردان بود و همان‌{ا شهید شد، و «غلامعلی شجاعی» هم به عنوان نیروی آزاد به گروهان ما آمدند.
 
اولین روزهای پاییز شصت و یک را پشت سر می‌گذاشتیم که آماده باش اعلام کردند.
 
-بدون اجازه فرمانده، کسی جایی نرود.
 
بعدازظهر همه نیروهای گردان در حسینیه‌ گردان جمع شدند و برادر صفر حبشی نقشه عملیات را توجیه کرد. نقشه‌ای را روی صخره‌ای زده بودند که ارتفاعات «سلمان کشته»،‌«402»، «سان واپا» و شهر «مندلی» عراق روی آن مشخص بود. ماموریت گردان ما، پدافند در منطقه «چم هندی» بود. قرار بود از تنگه چم‌ هندی حرکت کنیم و یک خط در مرحله اول تشکیل دهیم که دشمن نتواند از آن منطقه نیروهای ما را دور بزند و قیچی کند. ماموریت سختی بود.

ما می‌بایست همزمان با گردان‌های خط شکن شهید مدنی و شهید صدوقی حرکت می‌کردیم آنها وظیفه داشتند که ارتفاعات سلمان کشته را تصرف کنند و ما باید داخل دشتی که در امتداد ارتفاعات بود پدافند می‌کردیم و منتظر ادامه کار می‌شدیم.
 
ساعتی بعد، از طرف فرماندهی گردان من و چند نفر دیگر را صدا کردند قرار شد ما امکانات و تدارکات گردان را به محلی در نزدیکی منطقه عملیاتی به نام شرکت حفاری ببریم و همانجا محل مناسبی برای استقرار دو روزه گردان پیدا کنیم. از هر گروهان، دو نفر برای این کار فراخوانده شده بودند. بلافاصله کمپوت و نان و... به مقدار کافی پشت تویوتا بار زدیم و راه افتادیم. شرکت حفاری در دره‌ای سنگلاخی بود و هنوز بقایای ماشین‌آلات حفاری آنجا دیده می‌شد. جایی را برای استقرار گردان که امن‌تر به نظر می‌آمد، انتخاب کردیم آن شب کنار "عوض عاشوری" معاون گردان المهدی (که وی در عملیات والفجر1 به شهادت رسید)، که همراه ما بود خوابیدم.

 
بعد از ظهر نیروهای گردان رسیدند و شور و حال، شرکت حفاری را پر کرد. تا بچه‌ها جا به جا شوند، غروب شد و عمو یحیی مثل همیشه اذان داد. او پیرمردی بسیجی بود که هیچ وقت اذان گفتنش ترک نمی‌شد.
 
حتی در رزم شبانه و اوقات استراحت موقع اذان که می‌شد، صدایش را می‌شنیدیم. بعد از نماز و صرف غذا، وقت استراحت بود مدتی طول کشید که تا سروصدای خوابید و دره را سکوتی فرا گرفت اما این سکوت دیری نپایید؛ چون ناگهان دره به هم ریخت. زمین می‌لرزید.
 
-    خوابم؟!
نه، بیدار بودم و سرو صدای وحشتناک انفجارهای پی در پی واقعیت داشت. همه بچه‌ها همین وضع را داشتند. هر کس خود را به جای امنی می‌کشید.
-    داره با کاتیوشا می‌زنه .....

آتش بی‌وقفه می‌بارید. موشک آخر در چهل متری ما منفجر شد. مغزم کار نمی‌کرد. سر و صدای بچه‌ها در غرش موشک‌های کاتیوشا گم شده بود. سرم را توی دستانم قایم کرده بودم. موج انفجار بعدی، تکانم داد. سنگ و خاک بود که بر سرم می ریخت. تمام بازو و دستانم می‌سوخت خون جاری بود. هنوز نمی‌دانستم چه بر سر دستانم آمده است. خودم را به جای گودتری که عده‌ای دیگر آنجا پناه گرفته بودند و حبشی فرمانده گردانمان نیز آنجا بود، رساندم.

 موشک‌های کاتیوشا در یک ردیف منفجر شده بودند  عده‌ای از بچه‌ها زخمی به تن داشتند. سینه عوض عاشوری ترکش خورده بود و بدجوری خونریزی می‌کرد. هنوز هیاهو و گرد و غبار فروکش نکرده بود که متوجه «دایی» شدم. او راننده گردانمان بود و به دلیلی که نمی دانم، همه او را دایی صدا می‌زدند. درست زیر پای ما خوابیده بود. وقتی دیدم هنوز سرجایش خوابیده،

 خیلی تعجب کردم و گفتم: «بچه‌ها، دایی رو! انگار نه انگار که کاتیوشا تو چند قدمی‌اش منفجر شده!» در آن لحظات غم و اضطراب، لبخندی روی لب‌هایمان آمد اما برادر حبشی رو به من کرد و گفت: «پسر، نکنه طوریش شده؟!»

- نمی‌دونم. چراغ قوه که داریم،‌ می‌رم نگاش می‌کنم.
 
نور چراغ قوه را که روی صورتش انداختم فکر کردم خواب است اما چند لحظه بعد از آنچه دیدم، دلم ریخت. زیر نور ضعیف چراغ قوه می‌دیدم که شکمش از هم دریده و دل و روده‌اش بیرون ریخته. او آرام و بی صدا شهید شده بود. اولین بار بود که شهیدی با آن وضع می دیدم. بچه‌ها می‌گفتند به احتمال قوی او در مسیر موج انفجار قرار گرفته چون ترکش هر قدر هم که بزرگ باشد، نمی‌تواند چنین زخمی ایجاد کند.

قبل از اینکه سایر نیروها متوجه شوند و آنجا بیایند، برادر حبشی گفت: «سوییچ ماشین رو از جیبش‌ در بیارید‌ و خودشو‌ تو پتو بپیچید.‌ دسته کلید را که از جیبش‌ بیرون آوردم، دستم از خون گرم او خیس بود. به کمک بچه‌ها، بدنش را لای پتویی جمع کردیم و برای تخلیه  نزد سایر شهدا بردیم. 
 
آسمان داشت روشن می‌شد. مجروحان بد حال را به محل اورژانس که در  قسمت تاسیسات شرکت حفاری برپا شده بود، می بردند. آنجا سوله بزرگی بود که چند سوله فرعی را در خود جای داده بود اما انجام عمل های ضروری در آنجا مقدور نبود.
 
 بعد از نماز، به فکر دست‌هایم افتادم. ترکش‌ها و سنگ‌های ریز، جابه‌جا در دست و بازوهایم‌ فرو رفته و خون روی دستانم خشکیده بود رفتم اورژانس‌ و پزشکی مشغول پانسمان دست‌هایم شد. زخم‌هایم سطحی بود ما درد و سوز شدیدی داشت.

کار او که تمام شد خنده ام گرفت دکتر هر دو دستم را از شانه تا انگشتانم چنان پانسمان کرد ه بود که نمی‌توانستم دست‌هایم  را خم و راست کنم. همین طور که خشک و بی حرکت نشسته بودم گفتم: آقای دکتر، من می‌خوام به عملیات برم... این طوری که نمی شه! او هم باندها را از قسمت آرنج برید و توانسم دست‌هایم را خم کنم و تفنگم را بردارم.
 
 از اورژانس خارج شدم. در روشنایی سپیده دم بهتر می‌توانستم وضع منطقه را ببینم. انگار دشمن از محل استقرار ما خبر داشت و می‌دانست کجا را باید بزند. آن روزها در مناطق کردنشین غرب، فعالیت ستون پنجم زیاد بود و بعید نبود که تحرکات ما در منطقه به گوش دشمن رسیده باشد. شهدا و زخمی‌ها به پشت جبهه منتقل می‌شدند. عوض عاشوری که معاون گردان المهدی بود، با مجروحان دیگر به عقب منتقل شد. از گردان ما حدود ده تا پانزده نفر شهید و زخمی شده بودند.

برای اولین بار بود که فرمانده سپاه را از نزدیک می‌دیدیم. برادر محسن رضایی در حلقه بچه‌ها ایستاده بود و صحبت می‌کرد. ظهر بود و هنوز چند ساعتی ازگلوله‌باران صبح نگذشته بود. تا ظهر، فرماندهان به سازماندهی مجدد گردان‌ها و جایگزینی نیروها مشغول بودند و ظهر برادر رضایی به جمع نیروهای تیپ عاشورا آمده بود.

او ازعملیات می‌گفت و اینکه کار پدافندی ما ماموریت مهم و دشواری است و دشمن صددرصد سعی می‌کند از آنجا وارد عمل شود تا بتواند نیروهای خط ‌شکن ما را قیچی کند می‌گفت: رزمندگان تیپ عاشورا باید عاشورای حسینی را زنده کنند و حسین‌وار بجنگد. حرف‌های او شور و حال خوبی درجمع نیروها پراکنده بود.
 
عصر، هوا ابری بود یک نفر از بچه‌های خوی که بی‌سیمچی بود، به گروهان ما آمده بود و من شده بودم تک تیر‌انداز. گردان المهدی برای حمله آماده شده بود. هر کس در گوشه‌ای، در پناه تخته‌سنگی یا هر جایی که کمی خلوت‌تر بود، آخرین ساعات انتظار را به طریقی می‌گذراند.

عده‌ای گرم مناجات بودند و دسته‌ای کنار هم آخرین صحبت‌ها و شوخی‌ها و وصیت‌ها را رد و بدل می‌کردند. کسانی هم خلوتی پیدا کرده بودند و می‌نوشتند. کم کم صدای آماده‌باش برای حرکت به گوش می‌رسید.

-    امشب چه خواهد شد؟
به ستون ایستادیم و حرکت شروع شد. عمو یحیی اذان مغرب را سر داده بود حبیب پاشایی که مسئول محورعملیاتی بود، جای بلندی ایستاده بود. خورشید پشت سر او در حال غروب بود. ‌او با آن لباس چریکی و چفیه‌ای که بر سر او در حال غروب بود او با آن لباس چریکی و چفیه‌ای که بر سرش پیچیده بود، با چهره‌ای نورانی و ریش انبوه و چهره با صلابتش ابهت خاصی داشت. در عملیات فتح‌المبین هم او را دیده بودم که مسئول گروهان بود.

آن روزها او به «دکتر» مشهور بود چون مدتی مسئول بهداری نیروهای تبریز در سوسنگرد بود. حبیب بر بلندی ایستاده بود و صدایش در دره طنین می‌انداخت. 
 
-ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم.؛ شما دین خدا را یاری کنید تا خدا به شما نصرت دهد.
 
اطمینانی که در کلامش بود تاثیرعجیبی روی ما می‌گذاشت.
 
ادامه دارد ...

انتهای پیام/
برچسب ها: دفاع ، مقدس ، عملیات
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار