به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، فراز جوان 25 سالهای که پرده آخر زندگیاش با گذشت و فداکاری به پایان رسید بعد از نجات چند جوان بیمار که بر تخت بیمارستانها با مرگ دست و پنجه نرم میکردند برای همیشه در قطعه نام آوران آرام گرفت.
«همیشه نگران پدر و مادر بود. بسیار فداکار و سختکوش بود و اجازه نمیداد تا هیچ چیزی مانع تلاش او شود.» اینها گفتههای ابوالفضل یزدانی پدر فراز بود که در بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری همراه با همسر و دخترش آمده بود تا فداکاری بزرگی را خلق کند. او همه اعضای بدن تنها پسرش را اهدا کرد تا برای همیشه یاد و خاطراتش ماندگار باشد.
ابوالفضل یزدانی جدایی از تنها پسرش را باور نداشت. هنوز آخرین صدای فراز را که از پشت تلفن شنیده بود در ذهن داشت. «وقتی از پسرم جدا شدم هنوز مسافتی دور نشده بودم که با من تماس گرفت و با گفتن بابا، تماساش قطع شد. خیلی نگران شدم. مدتها بود که پیش برادرم کار میکرد و آن روز سوار بر ماشین وانت به پمپ بنزین رفته بود. هنوز چند دقیقهای از خداحافظی ما نمیگذشت.
سوار موتور بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. اسم پسرم روی صفحه بود. وقتی دکمه پاسخ را فشار دادم صدای ضعیف فراز را شنیدم که گفت بابا. خیلی نگرانش شدم. تصور میکردم که در پمپ بنزین چند نفر به او حمله کردهاند اما وقتی به آنجا رسیدم یکی از کارگران گفت پسرم ناگهان بیهوش روی زمین افتاده است بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. او را به بیمارستان امام حسین(ع) منتقل کردیم. آزمایشها نشان میداد که فشار زیادی به مغز فراز وارد شده و خونریزی مغزی کرده است.»
وی ادامه داد: «باورش برای ما خیلی سخت بود. فراز جوانی سالم و ورزشکار بود و هیچ وقت از بیماری و یا سردرد شکایتی نداشت. با خواهر و مادرش رابطه خوبی داشت و چند هفته قبل وقتی همسرم بیمار بود فراز خیلی نگران شده بود. ساعتها پشت در اتاق آی سی یو نشستیم به این امید که فراز چشمانش را باز کند. نیمه شب به کما رفت و پزشکان اعلام کردند فراز مرگ مغزی شده و امیدی به زنده شدن او نیست. آخرین ساعتهایی که در کنار هم بودیم و مسابقات فوتبال را تماشا میکردیم هنوز مقابل چشمانم قرار دارد.
فراز همیشه به سلامتیاش اهمیت میداد و هر سال وضعیت جسمیاش را کنترل میکرد. وقتی پیشنهاد اهدای اعضای بدن فراز مطرح شد من و مادرش تصمیم گرفتیم تا با انجام این کار یاد و خاطراتش را برای همشه زنده نگه داریم. او به زمین تعلق نداشت. روز قبل خوابی را که دیده بود برای مادرش تعریف میکرد. میگفت در خواب دیدهام در یک مسجد در میبد نماز میخوانم و مردی با صورتی نورانی ذکر نماز را با صدای بلند میخواند و من تکرار میکنم.»
پدر و مادر برای آخرین بار دستان فراز را در دست گرفتند. مادر گریه میکرد و تنها خواستهاش این بود که گیرنده قلب پسرش را ببیند. میگفت تنها صدای قلب فرار میتواند او را آرام کند. فراز برای همیشه رفت اما یادش همیشه باقی است و فرازهای دیگری به زندگی لبخند دوبارهای زدند.