به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، زن ۱۸ساله درحالي که «دادخواست طلاق» را در دادگاه ارائه مي کرد درباره ماجراي زندگي اش به خبرنگار روزنامه خراسان شمالي گفت: دختر مغرور و لجبازي بودم اما با همه اين ها دوستانم به خاطر شوخ طبعي هايم خيلي مرا دوست داشتند و من هم از اين شادي هاي دوران جواني لذت مي بردم.تابستان بود و من خودم را براي کنکور آماده مي کردم که مراسم ازدواج خواهر بزرگم برگزار شد. او و همسرش با جهيزيه و امکانات اوليه زندگي که مادرم تهيه کرده بود، زير يک سقف رفتند و زندگي مشترک خود را آغاز کردند.
دامادمان هم اهل روستاي خودمان بود و او را کاملا مي شناختيم. آن روز پدرم مجلس عروسي مفصلي برگزار کرد و طبق آداب و رسوم محلي، همه اهالي روستا هم آمدند. خواهرم که سوار اسب شد تا داماد سيب و انار سرخ را از روي سر او به ميان جمعيت شرکت کننده در مراسم پرتاب کند من هم زير لب دعا مي کردم که همه دختران روستا خوشبخت شوند.
پدرم کارگر نانوايي بود و در کنار شعله هاي آتش تنور براي سعادت و خوشبختي ما عرق مي ريخت تا نان حلالي بر سفره زندگي مان قرار گيرد. او براي آسايش و آرامش ما از هيچ کاري دريغ نداشت به همين خاطر هم هيچ گاه دوست ندارم چهره غمگين او را ببينم و تاکنون از آن چه بر سرم آمده است چيزي نمي داند.
اما ماجراي بدبختي هاي من درست ۵ماه بعد از ازدواج خواهرم شروع شد. آن روز يکي از بستگانمان که در تهران زندگي مي کرد مرا براي پسر همسايه شان خواستگاري کرد. صغرا خانم آن قدر از ثروت و مکنت خانواده «قربان» تعريف و تمجيد مي کرد که همه فاميل تحت تاثير قرار گرفته بودند.او مي گفت: اگر حميده با قربان ازدواج کند ديگر لازم نيست پدرم کنار تنور داغ نانوايي عرق بريزد. آن ها آن قدر مال و منال دارند که «حميده» فقط مثل يک «خانم» بايد بنشيند و دستور بدهد.
آن روز تعريف هاي بي نهايت صغرا خانم موجب شد تا مادرم به شدت علاقه مند به ازدواج من و قربان شود. هنوز چند روز از ماجراي خواستگاري نگذشته بود که خانواده قربان به روستايمان آمدند. پدرم سعي مي کرد بهترين ميوه و شيريني را تهيه کند تا من جلوي خانواده پولدار قربان خجالت نکشم. آن شب وقتي موضوع خواستگاري و ازدواج به ميان کشيده شد پدرم گفت: من دختر بزرگترم را چند ماه قبل عروس کرده ام بايد فرصتي به من بدهيد تا بتوانم جهيزيه اندکي براي دخترم فراهم کنم اما آن ها درحالي که وانمود مي کردند فقط مرا دوست دارند مي گفتند ما چيزي از شما نمي خواهيم مخارج عقد و ازدواج را هم خودمان تقبل مي کنيم.
از اين کلام مادر قربان خيلي خوشحال شدم و فکر مي کردم که من چگونه مي توانم محبت هاي آنان را جبران کنم.بالاخره چند روز بعد با رفت و آمدهاي صغراخانم ما به عقد يکديگر درآمديم آن روز پدرم به خاطر اعتماد کاملي که به صغراخانم داشت حتي يک بار هم به تهران نرفت تا تحقيقي درباره وضعيت زندگي ، اخلاق و رفتار قربان انجام دهد.
پس از آن که مجلس کوچکي براي مراسم «عقدکنان» ما برگزار شد قربان هم به همراه خانواده اش به تهران رفت تا کارهاي عقب مانده اش را انجام دهد. صغرا خانم مي گفت: قربان فوق ديپلم مهندسي دارد و آدم باسوادي است اگر چه اونيازي به کارکردن ندارد اما در آينده نزديک شغل مناسبي هم انتخاب مي کند هنوز يک ماه از عقدمان نگذشته بود که خانواده قربان از پدرم خواستند تا مرا به تهران بفرستد.
آن ها مي گفتند در تهران مراسم باشکوهي برگزار مي کنند و ما زندگي خودمان را آغاز مي کنيم اما وقتي وارد منزل آن ها شدم تازه فهميدم که همه حرف هاي آن ها درباره ثروت خودشان دروغ بوده است و صغرا خانم هم به خاطر دلسوزي براي پدرم که بتواند دختران او را به خانه بخت بفرستد دروغ هاي آنها را تاييد کرده است چون او معتقد بود که پدرم براي شوهردادن ۴ دختر قد و نيم قد خيلي زحمت مي کشد ولي کاش ماجراي اين ازدواج شوم به همين جا ختم مي شد.
قربان جواني بيکار و لاابالي بود که تا نزديک ظهر مي خوابيد و بعد ازظهر هم موادمخدر استعمال مي کرد و من در منزل پدر شوهرم به سختي زندگي مي گذراندم. دوست نداشتم پدرم از اين وضعيت چيزي بداند چرا که او احساس مي کرد من در تهران خيلي خوشبختم به ناچار تلفني به پدرم اطلاع دادم که قرار شده هزينه هاي مراسم باشکوه ازدواجمان را به يک مرکز خيريه بدهيم و من پس از برگزاري مراسم ازدواج به روستا باز مي گردم تا در آن جا نيز به خاطر اهالي روستا جشني را برپا کنيم.
در همين گيرودار بود که يک روز مادر قربان گفت: اگر شما خودروي سواري داشته باشيد با آن به روستا مي رويم و اهالي روستا مي فهمند که وضعيت مالي ما خوب است از سوي ديگر هم قربان مي تواند با آن خودرو در آژانس تلفني کار کند تا زندگي خوبي داشته باشيد. با اين جملات خيلي خوشحال شدم و حداقل از اين که شوهرم به دنبال کار مي رود در پوست خودم نمي گنجيدم اما پيشنهاد مادرشوهرم مرا در جا ميخکوب کرد.
او گفت: من يک النگو و يک انگشتر دارم که آن ها را مي فروشم و به شما مي دهم تو هم اگر زندگي خودت را دوست داري و مي خواهي با شوهرت در آرامش زندگي کني، يکي از کليه هايت را بفروش و با اين پول ها يک خودرو بخريد و زندگي شيرينتان را شروع کنيد آن شب تا صبح خوابم نبرد و تمام فکرم اين بود که آن ها چگونه چنين پيشنهادي را مطرح مي کنند اما من نمي خواستم نزد خانواده ام بازگردم و چشم هاي آن ها را غصه دار ببينم از سوي ديگر هم همه اهالي روستا چنين تصور مي کردند که شوهر من آدم خيلي پولداري است.
بالاخره بعد از چند روز با پيشنهاد او موافقت کردم و آن ها يکي از کليه هاي مرا فروختند اما اي کاش مشکلات و بدبختي هاي من به همين جا ختم مي شد و من مي توانستم به زندگي خودم ادامه بدهم. وقتي از بيمارستان به منزل بازگشتم ديدم از قربان خبري نيست. چند روز به دروغ مي گفتند که نزد يکي از دوستانش رفته است اما دختر نوجواني که در همسايگي آنان زندگي مي کرد حقيقت ماجرا را برايم فاش کرد.
قربان يک بيمار رواني بود که گاهي دچار جنون آني مي شد. هنگامي که من در بيمارستان بستري شدم حال او نيز رو به وخامت گذاشته بود و آن ها مجبور شده بودند او را در بيمارستان روانپزشکي بستري کنند. با شنيدن اين جملات ديگر آسمان دور سرم مي چرخيد که اين گونه فريب خورده بودم و برايم قابل تحمل نبود من که به خاطر حفظ زندگي ام حاضر شدم کليه ام را بفروشم آيا مي توانستم با يک بيمار رواني زندگي کنم؟
اين گونه بود که تنها کيف دستي ام را برداشتم و به روستاي خودمان بازگشتم. حالا هم هنوز ماجرا را براي پدرم بازگو نکرده ام نمي خواهم او بفهمد در اين مدت چه بلايي به سر من آمده است چرا که هيچ گاه دوست ندارم رنگ غم را در چهره زحمتکش پدرم ببينم اما اي کاش حداقل قبل از ازدواج براي يک بار هم که شده به تهران مي رفتيم و آن چه را صغرا خانم تعريف مي کرد با چشمانمان مي ديديم حالا هم دادخواست طلاقم را به دادگاه ارائه کردم ولي نمي دانم عاقبت اين ماجرا به کجا خواهد رسيد.
منبع: روزنامه خراسان