از آبروی حضرت روح الله، بلکه از شرف یوم العیار عاشوراست که نمی توانیم بگذریم! از خیمه عزای ارباب است که نمی توانیم بگذریم! توقعاتی دارند از ما بعضی ها، می خواهند بر گذشته صلوات بفرستیم!

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران«آیا از فرق سر نظام هم می توان عکس گرفت؟!»عنوان یادداشت روز روزنامه وطن امروز به قلم حسین قدیانی است که در آن می خوانید؛

گرمای کلافه کننده هوا، ایضا این معضل لامروت ریزش مو، برآنم داشت تا ماه رمضان را برای سر مبارک، با «نمره 12» شروع کنم! یعنی که کچل! تا کی این سر پرسودا، نمره 20 از خدا بگیرد، حضرت حق، خودش می داند و بس!

آخرین بار که خواستم موهای خود را تا همین حدود، بلکه شدیدتر بزنم، فریضه حج بود. روز عیدقربان، جناب سلطانی عزیز که امسال هم برنامه سحرش ان شاء الله معرکه باشد، ساده و بی تکلف، تیغ به دست، افتاده بود به جان خلق الله. نوبت به تراشیدن سر ما که رسید، پزشک کاروان هم از راه رسید؛ «موی این را نمی زنی ها… سرش درب و داغان است… تیغ زدن اصلا صلاح نیست… برای این، واجب که نیست، اشکال هم دارد» و...

این شد که با موهای بلندتر از موقع رفت، برگشتیم وطن! همه حاجی ها سر تراشیده بودند، الا من بینوا. همه هنگام تیغ زدن سر، انگشت نما می شوند، ما آنجا پیش جماعت حاجی، با موهای مجعد و به نسبت بلند خود، انگشت نمای خلایق شده بودیم! و از آنجا که نمی توانستم امتناع پزشک کاروان را روی پیشانی خود نصب کنم، راه به راه تحمل می کردم نیش و کنایه این و آن را؛ «این چه حجیه؟»، «رفته تمتع، دلش نیومده از موهاش بگذره!» و…

حج آن سال، حدود یک سال و نیم، از بحبوحه فتنه 88 می گذشت و هنوز ماجرا داغ بود، آنقدر که مقابل خانه خدا، متن وبلاگی می نوشتی، صدای رئیس قوه در می آمد! همین داغی ها بود که پزشک کاروان را برآن داشت مرا از تراشیدن موهایم بازدارد. سر و صورت من، سر جمع، حدود 35 شاید هم 45 - دقیقش خاطرم نیست!- بخیه خورده بود و از همه بدتر اینکه وسط کله ام، اندازه 2 بند انگشت، گود بود و بشدت نرم، گویی که اصلا استخوان ندارد! آن ایام گاهی که دچار سردرد مزمن می شدم، می رفتم دکتر تا برایم نسخه عمل دوباره بپیچد، بلکه این گودی پر شود و محکم! لیکن سوداهای این سر، رنگی تر از آن بود که بخواهم تن به چنین عملی بدهم! همان کمای 9 ساعته، عمل چند ساعته، عمل بیلبیلک پلک چشم، عمل چی چی سر، کار کردن روی فلان جای جمجمه، بیرون آوردن خرده سنگ ها از بهمان جای کنار مغز... و ایام نقاهت دور و دراز که سبب ساز شایعات سخیفی درباره ام شده بود، واقعا کافی بود! کافی بود لعنتی!

الغرض! همه چیز از شب مهیب 25 خرداد 88 شروع شد؛ بلوار شهید کاوه، که البته فتنه گران «شهید»ش را جا می انداختند؛ «بلوار کاوه!» اصلش را بخواهی، سران فتنه و الباقی عوامل شان، مشکل با همین لفظ «شهید» دارند. مشکل با همین لفظ شهید دارند که می بینی «معنی» را هم عوضی می روند! و الا چیست مگر «جمهوری اسلامی»؟! جز نظامی الهی که تکیه بر خون 300 هزار شهید زده؟! این شهدا نبودند، همین شهید محمود کاوه مشهدی نبود، چه بسا اتفاقات دیروز سوریه و امروز عراق، گریبان کشور ما را گرفته بود. اگر در همین سال 88، بسیجی شهید حسین غلام کبیری، مثل مرد، سینه سپر نمی کرد و اگر جانباز شیمیایی؛ حاج احمد پاریاب –که هم اینک روزه با شهدا می گیرد در همسایگی خدا- با همان کپسول و بند و بساطش، با یک سینه پر از خس خس، وسط صحنه نمی آمد، ای بسا رئیس جمهور آمریکا، بی هیچ اذن و اجازه ای، خاک پاک وطن را، آلوده به قدم نجسش می کرد، حکایت همسایه شرقی! آه! از آنجا که روزی نه خیلی دور و دیر، جای جای این همسایه مظلوم، بخشی از خاک پهناور ایران خودمان بود، هر وقت یاد حضور بی ادبانه و گستاخانه رئیس کاخ سفید در خاک افغانستان می افتم، سراپا فغان و افسوس می شوم! تو وقتی زیادی اجازه بگیری از کدخدایی که دیگر نیست، او در عوض، اینچنین بی اجازه وارد کشورت می شود! اینچنین بی اجازه، آنچنان گاوچران! مع الاسف، توافقات سست، به عدد چند که برسد، این استعداد را دارد! و دقیقا از ورای همین زاویه است که بزرگان، این همه تاکید مضاعف دارند روی «استقلال ملی». هر چقدر توافقات غیرملی، دهان دوست، بلکه دهان منتقد را مورد نوازش(!) قرار می دهد، این «استقلال ملی» و حفظ و بسط آن است که به قول امام راحل، توی دهان دشمن می زند، و به قول این یکی امام، خواب او را پریشان و رویایش را تعبیرناشدنی می کند.

جز آن 2 دلیل که خط اول، اقامه کردم، از مدت ها پیش قصد کرده بودم در هیبت یک سرباز، وارد میهمانی خدا شوم که بهترین عبادت برای خدا، مجاهدت در راه خداست. آخر آخر آخر بندگی، یعنی سرباز خدا شدن. مصاف را نمی بینی؟! جنگ خدا با کدخدا، از این واضح تر؟! رمضانی است این رمضان! یک سو سپاه خداست، یک سو لشکر شیطان بزرگ، اما دست و پای ابلیس بسته است، چرا که «رمضان» است.

قصه ام را بگویم؛ حتی اصلاح با «نمره 12» هم کافی بود که پیرمرد سلمانی با تعجب بپرسد؛ «سرت جای چیست؟ دعوا کردی؟» گفتم؛ «من دعوا نکردم، آنها دعوا کردند، آنها ادعا کردند، آنها شلوغ کردند، آنها آشوب کردند، آنها…»! گفتم؛ «این دور و ور، پزشکی نیست، راحت باش! دوست دارم سرم را کامل بتراشم!» گفتم؛ «من یک سر تراشیده، لااقل به خدا بدهکارم!» گفتم؛ «این کمترین حق من است که بدانم بعد از 5 سال، تازه! چند روز هم بیشتر، آیا یادگاری فتنه از سرم پاک شده؟! و آیا دستپخت سران فتنه روی سرم تمام شده؟!» گفتم؛ «بتراش!» گفت: «همه سرت را می تراشم، اما جای باقی مانده آن دعوا را قول نمی دهم، شاید دستم لرزید!» گفتم؛ «بتراش!» و شروع کرد! اول از الباقی سرم، بعد رسید به قسمت بخیه خورده! پرسید؛ «درد داری؟» گفتم؛ «تحمل می کنم!» گفت: «اُه اُه اُه! اینجا را دیگر نمی توانم، اندازه 2 بند انگشت، سوراخ است انگار! اصلا نرم است! چاله دارد! استخوان ندارد مثل اینکه!» گفتم؛ «آرام بتراش! اینقدری وصله پینه دارد که خون نزند!» هر چند در نهایت، از همان قسمت گود افتاده، یکی، دو، سه قطره ای، خون آمد بیرون! که با شست و شوی آخر سلمانی، تمام شد رفت پی کارش…

القصه! در دفتر روزنامه، بچه ها که مرا با این سر و وضع جدید دیدند، طبق پیش بینی، گرفتند به شوخی و مزاح. اما خیلی زود، عیش شان منقص شد! سر تراشیده شده، شد فرع بر 2 رد بخیه طولانی روی سر، یک گودی، حتی یک زخم روی پلک چشم چپ! از همکاران، چند تایی این شوخی را سر دست گرفتند که «اگر یک عکس از سرت بگیریم، رسما فلان درصد حق جانبازی داری!» به بچه ها گفتم؛ «در اوج فتنه، آن روز که فهمیدم می خواهند کی و کی و کی را در اوج بی انصافی و صدالبته حماقت، «شهید» جا بزنند، در وبلاگم نوشتم؛ «این کار، همانا و درآوردن پرونده پدرم از بنیاد شهید همانا!» حالا بروم برای خودم دنبال پرونده؟! همان زمان هم اگر ارادتم به حاج آقای رحیمیان و دیگر خادمان بنیاد معزز شهید نبود، واقعا حرفم را عملی می کردم. ما نه دنبال پرونده هستیم، نه دنبال درصد، بلکه دنبال ادای دین خود و بدهی خود به نظامی هستیم که 300 هزار شهید برایش داده شده».

قطعا همین است نگاه ما، اما این، همه نگاه ما نیست. گفت: «یک سینه حرف موج زند در دهان ما»… و فی الحال، بخشی از آن را می گوییم. عکاس روزنامه، خیلی راحت از سر من عکس گرفت اما عکاسی هم آیا هست که بتواند از فرق سر نظام عکس بگیرد؟! به راستی، مظلومیت مضاعف آن فرق سر چه می شود؟! یک تکه سنگ عوامل فتنه، در بلوار شهید کاوه وقتی چنین می کند، آیا می توان محاسبه کرد سنگ تهمت بزرگ تقلب امرای فتنه، آن هم در وسط خیابان انقلاب اسلامی، چه فجایعی به بارآورده؟! از این هم آیا می توان عکس گرفت؟! به سند همین عکس روزنامه، ما می توانیم با سران ملعون فتنه، مشکل شخصی، اصلا مشکل شخصی چرا؟!… مشکلات اساسی داشته باشیم اما مشکل ما با فتنه گران 88، نه این سر و این سنگ، بلکه آن سنگی است که بر سر و صورت آبروی نظام ما زده شد.

از آن است که ما نمی توانیم بگذریم. از آن است. از آبروی حضرت روح الله، بلکه از شرف یوم العیار عاشوراست که نمی توانیم بگذریم! از خیمه عزای ارباب است که نمی توانیم بگذریم! توقعاتی دارند از ما بعضی ها، می خواهند بر گذشته – بخوانید بر فتنه گران سنگ به دست وحشی که حرمت سر و صورت انقلاب خمینی را نگه نداشتند- صلوات بفرستیم! ما تا به الان خیال می کردیم بعضی ها ناظر بر جمله مشهور رئیس جمهور مودب و با هوش آمریکا، فقط کاسب تحریم اند، نگو کاسبی با صلوات هم می توانند! بر حرامی زبان نفهم بی قانون، لعن و نفرین سزاوارتر است تا صلوات! دروغ به آن بزرگی گفتند، تهمت به آن درشتی زدند، و به همان بزرگی و درشتی با سنگ بر سر و صورت انقلاب اسلامی مادران شهیدداده زدند که فی الحال صلوات نثارشان کنیم؟! ما در امتداد آن عدل و داد وعده داده شده و دقیقا از همان منظر، همچنان خواهان محاکمه سران فتنه و امرای فتنه هستیم و محاکمه مفسد فی الارض، یعنی؛ «اختتام حصر، آغاز اعدام، تمام».

من فی الحال، سؤالم از جناب قاضی القضات محترم و عزیز این است؛ «در جواب این همه ملاحظه البته قابل فهم شما، چه بود و چه بوده واکنش فتنه گران؟ عمل به مر قانون هم نشود، بلکه فقط 25 درصد قانون در حق بعضی از این فتنه گران اجرا شود، کافی است تا فرشته عدالت، کار انقلابی خودش را کرده باشد! شگفتا! کانه قوه قضائیه، یک چیز هم این وسط بدهکار شده، هر روز می نوازند و می تازند به دستگاه قضای ما. به خدا آنچه در این بلبشو، از فهم ما خارج است، حد بی حد وقاحت سران فتنه و البته کسانی است که توهم زده اند؛ فتنه 88 ان شاء الله گربه است!» سؤال می کنم؛ «وقتی سنگ کوچک عوامل فتنه، از جواب دادن به حقیری چون من عاجز است، چه می خواهند جواب دهند امرای فتنه، آن سنگ بزرگ را که زدند بر سیمای انقلاب و جنگ و جهاد شهید محمود کاوه؟!» شباهنگام 25 خرداد 88 را می گویم؛ «25 خرداد 88».

از این روز، سال ها گذشته اما نه آنقدر که همین پنجشنبه گذشته، بازهم مادر شهید غلام کبیری بر بالای مزار فرزندش در مجاورت «قطعه 26» خون گریه نکند! گذشته اما نه آنقدر که ما فراموش کنیم شعار «جمهوری ایرانی» را. آن شب… همه شب های فتنه را می گویم؛ تروریست های وطنی، افتاده بودند به جان قانون، به جان فهم و شعور، به جان 40 میلیون رای و به جان یک انتخابات باشکوه. بدترین سنگ پرانی ها، سنگ پرانی به قانون است، سنگ پرانی به انتخابات است، سنگ پرانی به استقلال ملی است. موی آدمی بریزد، طوری نیست؛ شرف آدمی نریزد! در مصاف سنگ و سر، بنگر بعضی ها به که صلوات می فرستند؟! و در مصاف خدا و کدخدا… کدخدای موهوم، بنگر سنگ کدام را به سینه می زنند؟! ولی فقیه، ما را «سرباز خدا» بارآورده… خیال بعضی ها تخت؛ سنگر ما تغییر نمی کند! غلط نکرده باشم بنزین وارداتی، موتور بصیرت بعضی ها را پایین آورده که با زور و شلاق می خواهند ما را «سرباز کدخدا»یی کنند که دیگر نیست! خدایا! تو شاهد باش که ما از موضع ربنای مسجد ارک، یک قدم عقب نگذاشته ایم. آنان که در جست وجوی بازی «برد- برد» در بیراهه ها نشسته اند، عن قریب سمفونی خالق و مخلوق را در دستگاه ظهور به تماشا خواهند نشست؛ بازی «برد- برد» را. خدایا! می خواهی همه انقلاب اسلامی را با همه شهدایش، همه سرهایش، همه سوداهایش و همه بسیجیانش، همه ملتش یکجا تقدیم بقیه.. الله کنیم، زودتر مهدی موعود را بفرست… .


وطن امروز

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.