پیکر این شهید 18 ساله از طریق آزمایش DNA شناسایی شده و شب گذشته خانواده این شهید بعد از 32 سال چشمانتظاری بر سر مزار حمید رضا حاضر شدند.
مادر شهید حمید رضا مهرایی
لیلا بیطرف مادر شهید «حمید رضا مهرایی» در حالی که از خوشحالی خبر پیدا شدن فرزندش گریه میکند، میگوید: سه پسر داشتم و پنج دختر که «حمید رضا» بچه چهارم خانواده ما در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید و 32 سال چشم انتظار بودیم که پیکر یا نشانی از او برایمان بیاورند.
وی ادامه میدهد: برای شناسایی حمید رضا چندین بار آزمایش DNA از ما گرفتند اما با مشخصات پسرم مطابقت نداشت؛ این اواخر دلمان شکسته بود؛ از 3 ـ 4 روز گذشته دلشوره و اضطراب عجیبی داشتم، وقتی شنیدم قرار است 26 خرداد پیکر 84 شهید را به کشور بیاورند دعا میکردم که خداوند رحمی کند ماهم خبری از حمیدرضا بگیریم تا اینکه عصر روز گذشته دیدم تمام بچهها به منزل ما آمدند، تعجب کردم که وسط هفته و بدون مناسبت در خانه ما جمع شدهاند؛ بعد پسرم (سرهنگ محسن مهرایی) گفت که قرار است برویم سر مزار حمیدرضا. 4 سال پیش پیکر او را در بوستان شهدای گمنام قرچک به عنوان شهید گمنام خاکسپاری کردهاند.
این مادر شهید در ادامه بیان میدارد: دیروز وقتی سر مزار حمیدرضا رسیدم، به او گفتم سالها چشمم به در بود و تو اینجا بودی! خدا را شکر که نشانی از پسرم پیدا کردم، از امشب دیگر آرامم و هر صدای زنگ تلفن و زنگ دری تنم را نمیلرزاند. این را هم از نفس گرم آقای خامنهای داریم؛ ایشان برای مادران چشم انتظار دعا کردند. از خدا میخواهم تمام مادران شهدای منتظر چشمشان به دیدار فرزندشان روشن شود.
وی درباره محل خاکسپاری پسرش میگوید: حمیدرضا در قرچک به خاک سپرده شده است، آنجا مردمی مؤمن و متعهد و با حجاب و حیا دارد؛ در طول این 4 سال که حمیدرضا در محلهشان دفن بوده، احترام او را نگه داشتهاند؛ حتی جوانان آن محل میگفتند خیلیها از این شهدا حاجت گرفتهاند؛ به همین خاطر میخواهم پسرم در جمع آن مردم با معرفت بماند.
در بخشی خاطرات مادر شهید «حمیدرضا مهرایی» که 24 مهر 1391 در خبرگزاری فارس منتشر شد، میخوانیم: حمیدرضا بعد از گرفتن رضایت پدرش، برگه اعزامش را آورد و گفت «مادر، امضا کن» گفتم «من که از اول راضی بودم که بروی؛ پدرت هم امضا کرده نیازی نیست من هم امضا کنم» حمیدرضا گفت «حالا یک امضایی بزن تا حضرت زهرا(س) شفاعتت کند».
پدر و مادر شهید حمید رضا مهرایی
حمیدرضا از دانشآموزان فعال بسیج بود؛ او به روستاهای اطراف میرفت و برای درو کردن محصولات مردم روستاها کمکشان میکرد؛ 30 سال پیش هم ماه مبارک رمضان در تابستان بود؛ پسرم بعد از سحر با بچههای جهاد میرفت و نزدیک غروب به خانه برمیگشت؛ خیلی عطش داشت و تا قبل از افطار دو سه بار دوش میگرفت؛ به او میگفتم: «تو که میروی کار میکنی، خیلی اذیت میشوی، پس روزه نگیر» او میگفت: «نه نمیشه».
برای افطار طالبی قاچ شده را در ظرف پر از یخهای قالبی میریختم؛ او در کنار سفره مینشست؛ منتظر اذان مغرب بود و به خواهر و برادرهایش میگفت «بچهها بگذارید اول من بخورم و خنک شوم، بعد شما بخورید!» او طالبی دوست داشت؛ الان 30 سال است که دیگر تابستانها طالبی نمیگیرم.
فارس