وقتی هلی‌کوپتر بعد از دقایقی تلوتلو خوردن و بعد از تمام شدن سوختش به زمین نشست، دیگر فقط پیکر دو خلبان از پنجره آویزان مانده بود...

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،اکران فیلم سینمای "چ"، بهانه‌ای بود تا به واکاوی برخی خاطرات افراد حاضر در پاوه آن زمان بپردازیم. یکی از این رزمندگان، «سردار جعفر جهروتی‌زاده» است. از وی تاکنون چندین کتاب خاطرات منتشر شده و عناوینی نیز در دست انتشار دارد. دیده‌ها و شنیده‌های او از پاوه سال 58 بخش‌ چهارم کتاب منتشر نشده اوست. آنچه در ادامه می‌آید، مروری بر این بخش از کتاب است  این خاطرات را در ادامه می‌خوانید.

 

 

*شاید چمران هم ناامید شد

با آن همه درخواست نیرو، هیچ هلی‌کوپتری برای ما نیروی کمکی نیاورد. حالا دیگر چشم امید همه‌ بچه‌ها فقط به خدا بود. با آن همه تلفات که داده بودیم و با آن همه کمبود امکانات، شاید خود چمران هم دیگر به نجات شهر امیدی نداشت. اوضاع وخیم بود، از نیروهای اعزامی تنها 16 نفر باقی مانده بود که تعدادی از آن‌ها هم زخمی بودند. دشمن آنقدر نزدیک بود و تعداد ما آنقدر کم، که تا مجبور نمی‌شدیم و دشمن را نمی‌دیدیم تیراندازی نمی‌کردیم. به غیر از سلاح‌های معمول‌مان، خمپاره‌ 60، نارنجک دستی و نارنجک تفنگی هم داشتیم که چون فاصله‌مان با دشمن کم بود، اکثراً به کار نمی‌آمد.

هنوز داغ شهدای بیمارستان برای‌مان تازه بود که اتفاق بد دیگری افتاد. هلی‌کوپتر 214، از کرمانشاه آذوقه و مهمات آورده بود. در زیر شدت تیراندازی بچه‌ها، بعضی در حال پیاده‌کردن آذوقه بودند، بعضی مهمات خالی می‌کردند و بقیه هم مجروحین را سوار هلی‌کوپتر می‌کردند. به دستور چمران آن خواهر پرستار هم سوار شد تا به عقب فرستاده شود. همه‌ این‌ها شاید در کمتر از 15 دقیقه انجام شد، با آنکه محل فرود هلی‌کوپتر را جایی انتخاب کرده بودیم که کمتر در تیررس دشمن باشد، و چمران هم چندتایی از بچه‌های بومی را در جاهای خاص مستقر کرده بود تا جلوی تیراندازی را بگیرند، اما باز هم حجم تیراندازی آنقدر زیاد بود که گاهی گرمای گلوله‌ای که از کنارمان می‌گذشت را احساس می‌کردیم.

*از شدت غم گریه می‌کردم...

ضدانقلاب آتش سنگینی روی بچه‌ها می‌ریخت. خلبان هم عجله داشت هرچه زودتر از زمین بلند شود. خلبان می‌خواست اوج بگیرد که چمران به او اشاره کرد و از او خواست تا نوشته‌ای را به دست تیمسار فلاحی برساند. خلبان کاغذ را گرفت و برای فرار از زیر بارش گلوله سریع اقدام به بلندشدن کرد، که به یکباره پروانه هلی‌کوپتر به تپه برخورد کرد و شکست. تعادل هلی‌کوپتر به هم خورد و ناگهان با زمین برخورد کرد و دوباره از روی زمین بلند شد. چون قسمتی از پروانه شکسته بود، قسمت دیگر پایین‌تر از حد طبیعی می‌چرخید. با چشم خودمان دیدیم که پروانه‌ شکسته‌ هلی‌کوپتر در چرخش‌های نامتعادلش سر یکی از بچه‌ها و بالاتنه‌ دیگری را که فرصت نکرده بودند از آنجا فاصله بگیرند متلاشی کرد و آن‌ها را روی زمین انداخت. حرکات ناهماهنگ هلی‌کوپتر همین‌طور ادامه داشت، بلند می‌شد و دوباره در جایی آن طرف‌تر محکم با زمین برخورد می‌کرد. موتور هلی‌کوپتر همین طور پروانه‌ شکسته را می‌چرخاند و آن را مثل فنر این طرف و آن طرف می‌برد. مجروحینی که خوشحال بودیم به عقب اعزام می‌شوند همه شهید شدند و پیکرهای‌شان پرت می‌شد روی درخت‌ها. خواهر پرستار شجاعی که از دست ضد انقلاب جان به در برده بود، در این حادثه شهید شد. این صحنه‌ها را می‌دیدیم و کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد. من سرم را گرفته بودم و از فرط درد گریه می‌کردم.

* یأس ما مایه‌ امیدواری‌ ضدانقلاب

بعد از شادی دیدن هلی‌کوپتر همه‌ امیدم به یأس تبدیل شده بود و داشت تمام وجودم را می‌سوزاند. بچه‌هایی که آنجا جمع شده بودند حالشان بهتر از من نبود. ناامیدی و درماندگی را حتی در چهره‌ چمران هم می‌شد دید. دلم می‌سوخت که چطور این چند روز، جلوی خونریزی زخمی‌ها را با ملافه‌ها گرفته بودیم، به این امید که به سلامت منتقل‌شان کنیم عقب. برق چشم‌های بچه‌ها و از همه مهم‌تر چمران، بعد از ظاهر شدن هلی‌کوپتر در آسمان پاوه هنوز جلوی چشمم بود. هیچ‌کس دیگر توجهی به تیراندازی نداشت. شاید دیگر دل‌شان هم نمی‌خواست زنده بمانند. از همه بدتر این بود که ضد انقلاب هم داشت این صحنه‌ها را نگاه می‌کرد و حتماً یأس ما مایه‌ امیدواری‌اش بود.

*خودمان را باخته بودیم!

وقتی هلی‌کوپتر بعد از دقایقی تلوتلو خوردن، که برای ما عمری گذشت، و بعد از تمام شدن سوختش به زمین نشست، دیگر فقط پیکر دو خلبان از پنجره آویزان مانده بود و پاهای‌شان در کمربند گیر کرده بود و بالاتنه‌ خواهر پرستار هم از در عقب هلی‌کوپتر به بیرون آویزان بود. چمران نگذاشت ما به طرف هلی کوپتر برویم. از آنجا دورمان کرد و هر کدام‌مان را فرستاد به سمت سنگرهای‌مان. خودش به همراه چند نفر دیگر به سراغ هلی‌کوپتر که حتی اتاقک خلبانی‌اش هم ویران شده بود رفتند. دیگر یادم نیست با آن پیکرها چه کردند. اگر چمران نتوانسته بود روحیه‌اش را حفظ کند و ما را با توکل به خدا هدایت کند، نمی‌دانم چه بلایی بر سرمان می‌آمد. ما که همگی خودمان را باخته بودیم و ضد انقلاب هم مترصد همین فرصت بود.

درگیری‌ها هر روز شدید‌تر می‌شد. دیگر کاری از دست ما در برابر نیروی عظیم‌ دشمن ‌ساخته نبود. آنها‌ به ازای هر رزمنده، دوازده نفر نیرو داشتند. رگبار گلوله‌های سنگین و سبک و خمپاره‌ها امان بچه‌ها را بریده بود. روزهای بیست و پنجم بود که دشمن نفوذ خود را داخل شهر افزایش داد. از همه‌ شهر پاوه فقط پاسگاه ژاندارمری غرب و خانه‌ پاسداران که وسط شهر بود دست نیروهای خودی بود.

*مردانگی فرمانده ژاندارمری

در یکی از شب‌های وحشتناک، دشمن تا پشت دیوارهای ژاندارمری پیش‌ آمده و از پشت پنجره به آن‌ها اعلام کرده بود: «تسلیم شوید؛ اگر شما به ما ملحق شوید، با شما کاری نخواهیم داشت. ما تنها پاسدارها را می‌خواهیم. سر آن‌هاست که باید بریده شود. آن‌ها را تحویل بدهید و امان بگیرید.» موضوع که به گوش چمران رسید، به آن‌ها گفته بود: «شما مختارید در راهی که برای خود انتخاب می‌کنید. لا اکراه فی‌الدین. ما هم راضی نیستیم به خاطر ما به شما آسیبی برسد. اگر خیرتان را در تسلیم می‌بینید، همان کار را بکنید.»

فرمانده ژاندارمری هم مردانگش‌اش را ثابت کرد، همان موقع گفت: «ما کنار شما می‌مانیم و مبارزه می‌کنیم. میان ذلت و عزت، مسلماً عزت برگزیدنی‌تر است.» آنها هم با ما ماندند و تا صبح مردانه مبارزه کردند تا توانستند ضد انقلاب را حداقل از پشت دیوارهای ژاندارمری عقب برانند. ما هم در این سو مبارزه می‌کردیم.

*چمران گفت که شهر را به آنها می‌دهد!

شب 25 مرداد ماه 1358، درگیری‌های پاوه به نهایت رسیده بود. نیروهایی که در خانه‌ پاسداران باقی مانده بودند؛ به همراه چمران همه‌ همت‌شان را گذاشته بودند تا اجازه ندهند دشمن وارد مقرشان شود. به دستور چمران 2 کالیبر پنجاه روی پشت بام دو سوی ساختمان قرار داده بودند. تا به کمک آن‌ها به دشمن اجازه‌ نزدیک‌شدن ندهند. چمران هم با ما آنجا بود. دشمن وارد شهر شده بود و خانه‌ها را غارت می‌کرد و سپس به آتش می‌کشید.

به‌ زن‌ها و بچه‌ها هم رحم نمی‌کردند. هرچه دایره‌ غارت و آتش تنگ‌تر می‌شد، می‌فهمیدیم که دشمن نزدیک‌تر شده. حرص دزدی و چپاول مال مردم بی‌گناه جرکت‌شان را کندتر کرده بود. با تمام توان با آن‌ها می‌جنگیدیم و تا می‌توانستیم از دیوارهای خانه پاسداران دور نگه‌شان می‌داشتیم. آهسته آهسته خورشید طلوع می‌کرد. به خاطر روشنایی روز درگیری سبک‌تر شد. بعد از ظهر همان روز فرمانده ژاندارمری پیش چمران آمد و به او گفت که دشمن تا پشت فنس‌های مقرمان جلو آمده و نماینده‌ای از طرف آن‌ها از ما خواسته تا این مقر را ترک کنیم. قرار است که شب به آن‌ها جواب داده شود. چمران خود به مقر ژاندارمری رفت. وقتی نماینده ضدانقلاب آمد تا جواب بگیرد از او خواست تا فردا ظهر یعنی روز 26 مرداد 58 مهلت داده شود تا بتوانیم شهدا و مجروحین را از داخل شهر جمع کرده و شهر را تحویل آن‌ها دهیم.

*اضطراب ما و آرامش چمران

همه بچه‌هایی که اطراف چمران بودند مات و مبهوت مانده بودند. برای کسی روشن نبود که در سر چمران چه می‌گذرد. در برگشت از او سوأل کردیم که واقعاً می‌خواهی شهر را تحویل دهی؟ در جواب گفت هرگز چنین کاری نخواهم کرد اما شاید خدا کمک کند و در این مهلت فرجی حاصل شود. نیمه‌های آن شب، چمران سخت مشغول عبادت و راز و نیاز با خدا بود. هرچقدر جلو می‌رفت اضطراب ما بیش‌تر می‌شد اما در چهره چمران آرامش موج می‌زد.

*روزی که مردم هلهله می‌کردند

روز بیست و ششم قبل از اینکه مهلت داده شده به پایان برسد، صدای مردم توجه‌مان را جلب کرد. مردم شهر داشتند شادی می‌کردند. در کوچه‌ها دست به دست هم داده بودند و هلهله می‌کردند. یکی به سمت‌مان آمد و گفت: «حضرت امام پیام دادند، که باید ظرف 24 ساعت ارتش بساط این دشمنان را جمع کند. حکم جهاد داده امام!» وقتی اوضاع پاوه را به حضرت امام اعلام کرده بودند، ایشان پیام تاریخی و نجات‌بخش بیست و شش مرداد را صادر کردند:

«بسم‌الله الرحمن الرحیم. از اطراف ایران گروه‌های مختلف ارتش و پاسداران و مردم غیرتمند تقاضا کرده‌اند که من دستور بدهم به سوی پاوه رفته غائله را ختم کنند. من از آنان تشکر می‌کنم و به دولت، ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم که اگر با توپ‌ها، تانک‌ها و قوای مجهز تا بیست و چهار ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود من همه را مسئول می‌دانم. من به عنوان ریاست کل قوا به رئیس ستاد ارتش دستور می‌دهم که فوراً با تجهیزات کامل وارد منطقه شوند و به تمام پادگان‌های ارتش و ژاندارمری دستور می‌دهم که بی انتظار دستور دیگر و بدون فوت وقت با تمام تجهیزات به سوی پاوه حرکت کنند و به دولت دستور می‌دهم وسایل پاسداران را فوراً فراهم کند. تا دستور ثانوی، من مسئول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی می‌دانم و در صورتی که تخلف از این دستور نمایند با آنان عمل انقلابی می‌کنم. مکرر از منطقه اطلاع می‌دهند که دولت و ارتش کاری انجام نداده‌اند. من اگر تا بیست و چهار ساعت دیگر عمل مثبت انجام نگیرد سران ارتش و ژاندارمری را مسئول می‌دانم. والسلام»

*آرامش قلب چمران

بچه‌ها انگار جان تازه‌ای گرفته باشند، خوشحال بودند و شاید بیش‌تر از همه‌ ما قلب چمران آرام گرفته بود. از طریق بی‌سیم به چمران گفته بودند، باید محل فرود هلی‌کوپترها را که حالا دست دشمن بود و تپه‌ کنار آن را آزاد کنیم تا بتوانند کمک‌مان کنند. بعدها فهمیدم یکی از نیروهای ژاندارمری در همان شب درگیری، وقتی زیر باران گلوله و خمپاره، زیر میز دفترش پناه گرفته بود، با بی‌سیم وضعیت بحرانی پاوه را به کرمانشاه خبرداده و تقاضای کمک کرده بود.

پیام کوبنده‌ امام همانطور که به بچه‌های رزمنده روحیه داد، وحشت به جان ضدانقلاب انداخت. بلافاصله بعد از اعلام همگانی پیام، دشمن حدود یک کیلومتر عقب‌نشینی کرد و ما که تا آن لحظه به سختی از خود دفاع می‌کردیم، پیشروی را آغاز کردیم تا محل فرود هلی‌کوپتر را آزاد کنیم. به شکر خدا نه تنها تپه‌ کنار جایگاه بلکه دو تپه‌ دیگر را هم آزاد کردیم.

*هوانیروز سنگ تمام گذاشتند...

درست بعد از پیام حضرت امام بود که نیروی کمکی از زمین و هوا به سمت پاوه به راه افتاد. اقدامات هوایی هوانیروز و نیروهای ارتشی جمهوری اسلامی ایران را مشاهده کردیم و روحیه گرفتیم. به دنبال این اقدامات شجاعانه در بمباران مواضع دشمن یک فروند هلی‌کوپتر و هواپیما هدف قرار گرفتند و در نزدیکی پاوه سقوط کردند. هلی‌کوپترها به شدت مواضع دشمن را با کالیبرها و راکت‌های‌شان می‌کوبیدند. هوانیروز به حق سنگ تمام گذاشت. نیروهای پیاده‌ کمکی هم، هوایی برای کمک به ما اعزام شدند بعد از این که هلی‌کوپترها دشمن را از اطراف شهر کاملاً عقب راندند، ما هم از زمین و از سمت بیمارستان به آنها حمله کردیم و کم کم به سمت خط ‌‌الرأس ارتفاعات رسیدیم. اکنون دشمن به حد کافی از شهر دور شده بود. همان دشمنی که اگر یک گام دیگر برداشته بود، پاوه سقوط می‌کرد.

*پیکرهای مثله شده شهدا ...

جلو می‌رفتیم و مواضع اشغال شده را به سرعت پس می‌گرفتیم، حتی بیمارستان را. آنجا بود که با پیکرهای مثله شده بچه‌ها روبه‌رو شدیم که بیرون از بیمارستان، این طرف و آن طرف افتاده بودند و بی‌دفاع و مظلومانه به شهادت رسیده بودند. بعضی پیکرها چند تکه شده بودند. جای آتش سیگار روی بدن‌های مطهرشان زیاد بود. سرنیزه در دهان‌هایشان فرو کرده بودند. چشم‌های‌شان را با سرنیزه از حدقه بیرون آورده بودند و همه‌ این جنایات را بر پیکر بی‌جان شهدا مرتکب شده بودند. وضعیت آن قدر دردناک بود که حتی صحبت کردن از آن برایم سخت است. دشمن اوج پستی و بی‌حیایی‌اش را به نمایش گذاشته بود.

*سهم پاوه

شهدای بومی را در قبرستان شهر به خاک سپردند. چند نفری از شهدا اعزامی را که پیکرهای‌شان وضع بهتری داشت به عقب منتقل کردیم. اما 9 نفر از شهدای اعزامی به قدری شکنجه شده بودند که امکان انتقال بدن‌های پاک‌شان وجود نداشت. از امام مجوز گرفتند و آن‌ها را در همان پاوه به خاک سپردند. حتی حضرت امام این‌طور ذکر کرده بودند که پیکر این 9 شهید، سهم پاوه است...

کلام امام انگار معجزه می‌کرد. بعد از آن همه سختی و کشتار، فقط چهار یا پنج روز طول کشید که ما بتوانیم پاوه را به یک استقلال نسبی برسانیم. البته هنوز بعضی راه‌های زیرزمینی بسته بود. مثلاً مسیر به سمت نودشه و نوسود دست ضد انقلاب بود، ولی فتح بزرگی پیش آمده و پاوه از محاصره نجات پیدا کرده بود.

برچسب ها: مستاصل ، آقای ، دکتر
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.