به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، اگر مثل من فیلمبرداری باشید که حقوق ثابت ندارد و استخدام هیچ موسسهای نیست، هرگز نمیتوانید مأموریتهایتان را به سلیقه خودتان انتخاب کنید معمولا کاری را که به شما پیشنهاد شده، میپذیرید. نه به خاطر آن که مشتاق آن هستید، به خاطر قبضهایی که پرداختشان عقب افتاده به دلیل شهریه مدرسه یا دانشگاه بچهها و هزار صد مسأله و مشکل دیگر که فقط یک درمان دارند و آن هم پول است.
گاهی نیز ممکن است خوش شانس باشید و کاری به شما پیشنهاد شود که هم درآمد خوبی دارد و هم از آن خوشتان میآید حتی ممکن است چیزهایی هم از آن یاد بگیرید که در زندگی به کارتان میآید. اگر چنین کاری به پست شما خورد، حتماً آن را قبول کنید. من همیشه این کار را میکنم زیرا دو خاصیت دارد، درآمدی برای جیب و درآمدی برای روحم.
به همین دلیل وقتی که یکی از مشتریهای همیشگی با من تماس گرفت و این بار پیشنهادی داشت که با مین و سلیقهام جور بود با اشتیاق بسیار قبول کردم آنها از من خواستند فیلمبردار فیلم مستندی از زندگی مردی باشم که در زندگی خود سختیهای زیادی را تحمل کرده بود و حالا کتابی نوشته که همه از آن خوششان آمده و بسیار پرفروش شده است.
با خودم گفتم چه اتفاق جالب و هیجانانگیزی... زیرا غیر از این که عاشق کار مستند بودم، مستندی که پیشنهاد کرده بودند، از زندگی مردی بود که من و همسرم «جوبی» کتابی را خوانده و شیفته نوسندهاش بودیم. به هیچ وجه نمیتوانستم از آن بگذرم، حتی اگر خودم هم نمیخواستم جولی مرا وامیداشت آن را انجام بدهم.
داستان کتاب، سرگذشت مردی بود که در بدترین نقطه زندگیاش خدا را میبیند و فیض الهی شامل او میشود و ایمانش را چند برابر میکند.
«پاول یانگ» این کتاب را براساس زندگی شخصی خودش نوشته بود. او از سفری معنوی که خودش تجربه کرده، الهام گرفته بود. جالب این قسمت از ماجرا بود که پاول هرگز قصد نداشت این کتاب را منتشر کند.
او کتاب را برای فرزندش نوشته بود تا به آنها قدرت ایمان و اعتماد به پروردگار را نشان بدهد. پاول میخواست به آنها بگوید خداوند در تاریکترین بخشها و لحظههای زندگی هم بندهاش را رها نمیکند و درست لحظهای که هیچ کس انتظارش را ندارد، نشانهای از خداوند به دادش میرسد. دستش را میگیرد و از پرتگاه بیرون میکشد.
ایمان یعنی قدرت، پاول از دست نوشتهاش 15کپی میگیرد و آن را به چند نفر از اعضای خانواده و دوستانش میدهد تا در تعطیلات کریسمس، اگر فرصتی داشتند و بیکار بودند، بخوانند و نظر خود را به او بگویند.
اما از شانس پاول یا بهتر است بگویم از نیروی ایمان و عقیدهاش بود که همه شیفته این کتاب شدند. یکی از دوستانش آشنایی در انتشارات داشت، بدون اینکه به پاول حرفی بزند و او را امیدوار کند، کتاب را برای آن ناشر فرستاد. ناشر پس از آن که نگاهی به چند صفحه اول کتاب انداخت.
خیلی زود تمام آن را خواند و پیغام فرستاد میخواهد نویسنده کتاب را ملاقات کند و کتابی که پاول فقط برای سبک شدن درونش و آگاهی فرزندانش نوشته بود،خیلی زود محبوبیت پیدا کرد و 14 میلیون و 500نسخه از آن فروش رفت من و بقیه اعضای گروه یک سری مصاحبه از پاول گرفتیم. در خانهای زیبا در حومه شهر و همچنین در لوکیشنهای مختلف در نقاط متفاوت شهر، پاول حالت روحانی خوبی داشت.
در نگاه و حرفهایش آرامش موج میزد و من این را خوب میدانستم که این آرامش عمیق و روحانی از روحی الهی نشأت میگیرد. پاول تاکید میکرد که این کتاب هدیه ناچیزی بوده که آن را برای ثابت کردن بندگی به پیشگاه خداوند نوشته است. او میگفت خداوند در لحظهای که باید سر میرسیده آمده و او را احیا کرده. لحظه که پاول به طور کلی از زندگی ناامید شده بوده و در پایین ترین و پستترین حد زندگی قرار داشته، خداوند او را تنها نگذاشته و کمکش کرده...
انتهایپیام/