این ماجرای واقعی مردی است که در بدترین وضعیت روحی قرار داشت. "توبری، من هم بدم!" او چنان گرفتار "تربیت والد منتقد" بود که هرگز نمی‌توانست به غیر این و فطرت‌های اصیل انسانی خود مسائل را تجزیه‌ و تحلیل کند. بنابراین هرگز آرامش نداشت تا این که حادثه‌ای مرگبار روی داد و با پناه بردن به خداوند روحش پالایش یافت و خود واقعی‌اش را پیدا کرد.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران،(قسمت اول) پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که  فقط یک راه برای  مقابله با ناپدری‌ام وجود دارد من هم کارهایی می کردم که در لحظه خشم و نفرت هیجانات عصبی‌ام تخلیه می شد و به من احساس آرامش می‌داد.

سن زیادی  نداشتم اما سیگار می کشیدم مشروب می خوردم در مدرسه و کوچه و خیابان دعوا و کتک کاری می کردم از مغازها  جنس سرقت می کردم یک بار هم ماشین خود هر برت دالی بی اجازه برداشتم و با سرعت زیاد به سمت اتوبان راه افتادم و تصادف کردم.

وقتی هربرت قضیه را شنید و ماشینش را درب و داغان دید خشمگین شد می دانستم به خانه که برگردم سخت مجازات خواهم شد و آن روز به زنجیر به جانم افتاد و تا می توانست کتکم زد ما مثل دو حریف در تشک کشتی شده بودیم که هیچ یک دوست نداشت کم بیاورد و به طرف مقابل اجازه برد بدهد.
 
سرانجام پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان خانه را به مقصد واشنگتن ترک کردم  بالاخره موفق شدم از  آن خانه جهنمی فرار کنم در واشنگتن‌ شغل خوبی پیدا کرده بودم اما چون هرگز زندگی کردن را نیاموخته بودم و از نظر روحی مشکل داشتم.

با آن شغل خوب کاری را کردم که با بقیه زندگی‌ام کرده بودم من خیلی زود خرابکاری را شروع  کردم همیشه بخش بد درون من پیروز میدان می شد و من کار احمقانه‌ای انجام می‌دادم و خودم را به درد سر می انداختم.

سال‌ها من از جایی به جایی دیگر سرگردان بودم از یک شغل به شغل دیگر ، از همه چیز فرار می کردم جز آن بخش از خودم که تاریک شده بود.

گریز‌هایم با فرار به کلورادو‌ پایان یافتند در همان روزها فهمیدم یکی از خواهرهایم که با هربرت نسبت خونی داشت به سرطان کبد مبتلا شده او در آخرین روزهای عمرش بسیار شجاع شد و تصمیم گرفت کار مهمی انجام دهد از پدرش شکایت کرد و پیش قاضی اعتراف کرد که زمانی که نوجوان بوده هربرت بارها او را مورد آزار و اذیت قرار داده و تهدیدش‌ می‌کرد اگر لب باز کند و به کسی چیزی بگوید او را خواهد کشت!

هر برت محکوم و زندانی شد نمی‌توانم بگویم خوشحال نشدم زیرا ممکن بود هربرت بقیه عمرش را در  زندان بماند و بپوسد و این اتفاق مهمی بود.

خواهرم در سال 2001 از دنیا رفت او درد و رنج بسیاری کشیده بود هم به خاطر آزار و اذیت‌های پدر بی رحمش، هم به دلیل بیماری اما با آرامش از دنیا رفت.

مرگ او انگیزه‌ای شد برای من تا تصمیم بگیرم تکلیفم خودم را با زندگی روشن کنم می‌خواستم در رشته‌ پرتو درمانی درس بخوانیم و فوق دیپلم بگیرم و تکنسین شوم می خواستم هر کاری که از دستم بر می‌‌آمد انجام دهم تا روحم به آرامش برسد.

تا دوران دبیرستان هرگز کتاب مقدس را ندیدم و نخوانده بودم در مدرسه با آن آشنا نشدم تا آن زمان  نمی‌دانستیم مطیع فرمان خداوند بودن چه معنایی دارد من باید در برابر خواست و اراده‌ی پروردگار سر تعظیم فرود می‌آورم اما روح سر کشم تاپ چنین کارهایی را نداشت در گذشته در جا نزن!
 
از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودم اما همچنان کار خودم را می کردم و راه خودم را می‌رفتم با دو پسر دیگر همخانه شده بودم که تقریبا هم سن و سال خودم بودند البته نمی‌دانستم آن ها خلافکارند گو این که فرقی هم  نمی کرد زیرا خودم مصرف کوکائین را آغاز کرده بودم و تا به خودم بیایم همدم تنهایی‌ام شده بود به جرم حمل مواد مخدر دستگیر و زندانی شدم.

 مجبور بودم دوران محکومیتم‌ را در یک سلول کوچک بگذرانم دیگر راه فراری نبود اما باز هم دوست داشتم از خودم فرار کنم ناگهان به یاد کتاب مقدس افتادم و به آن پناه بردم یازده ماه فرصت کمی نبود برای این که به خودم بیایم بار تمام کتاب را خواندم و به روح  و جانم سپردم.

تازه فهمیده بودم چگونه می‌توانیم یک مومن واقعی باشم از زندان آزاد شدم و مرا به حمل نگه داری بی خانمان ها فرستادند تصمیم گرفتم  روح عامی ام را محار کنم و دیگر به خودم اجازه ندهم زندگی ام را نابود کنم.
 
در یکی از روزها با دختری بهنام ریکا‌وینگو آشنا شدم  دختری زیبا و با هوش و با وقار که احساس می‌کردم واقعا مرا دوست دارد گویا آفریده شده بود که به دیگران محبت کند.

یک روز تمام شجاعتم‌ را جمع کردم و درباره ی گذشته ام با ریکا‌ حرف زدم‌ حتی از اعتیاد و زندانی ‌شدنم، ر‌یکا با آرامش به حرف‌هایم گوش کرد حتی وقتی که ساکت می‌شدم به سکوتم گوش می‌کرد سرانجام گفت: می دونم ناپدرات‌ با تو کاری وحشتناکی کرده اما تو باید اجازه بدی گذشته بگذرد اگه این کار رو نکنی عقب‌می‌مانی و و‌اسه همیشه تو همون گذشته تاریک در جا می‌زنی!
 
از آشنایی من  و ریکا زمان زیادی نمی‌گذشت که به او پیشنهاد ازدواج دادم ریکا با کمال میل پیشنهادم را پذیرفت و با هم نامزد شدیم یک شب بعد از نامزدی برای دیدن نمایش شوالیه تاریکی بر می خیزد به سالن تئاتر آرورا رفتم و آن حادثه تلخ ریکا را برای همیشه از من گرفت.

انتهای پیام/
برچسب ها: یکشنبه ، ریکا ، تلخ
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار