ژنرال کالین پاول در جریان اعتراضات به کشتار غیرنظامیان در عراق گفته بود که هر جنگی تلفات جانبی هم دارد و ممکن است که در جریان حمله به نظامیان به اشتباه تعداد محدودی افراد غیرنظامی هم در کنار آن صدمه ببیند. این تلفات جانبی به روایت آقای ژنرال روزگاری دامن شازیه، عبدالصمد،شعیب، نورالله، عایشه، زمری، حمیدالله، زبیده، جلال الدین، نصیبه، عقیله، نورمحمد، جان آقا،شفیقه، ایمل، شهرزاد را در قندهار گرفت.رابرت بیلز سرباز آمریکایی حتما به اشتباه، به روایت آقای پاول یک شب درب یک خانه در قندهار را زد وارد آن شد، کودکان خوابیده در آن را به رگبار بست با اسید آنها را سوزاند و به محل پایگاهش بازگشت.
و روزگاری هم جان استیو گرین با رفقایش به خانه ای در محمودیه عراق وارد شدند، پدر و مادر و پسرک خردسالشان را کشتند، و «عبیر» دختر 14 ساله عراقی را به اتاقی دیگر کشاندند و به او تجاوز کردند و او را سوزاندند.هیچ کدام از این دو سرباز به اعدام محکوم نشدند.
صبورالله سیاه سنگ، یک فعال حقوق بشری افغان سالها پیش برای عبیر یادداشتی به این شرح نوشته است. آن را با کمی تلخیص بخوانید:
خواهشـمندم کسـانی که خواهــر یا دخـتر چهـارده سـاله دارند، یا خـود
روزی، روزگاری دوشـیزهء چهارده ساله بوده اند، یادنامه کنونی را نخوانند، و
اگر میخوانند بیدرنگ فراموشش کنند. از کسانی که نمیخواستند این رویداد را
دگرباره به یاد آرند، و از آنانی که تازه آگاه میشوند، پیشاپیش پوزش
میخواهم.
در پایان، اگر خواننده نازکدل خواسته باشد، میتواند به نویسنده نیز نفرین بفرستد. آیـا ...
آیا گاهی اندیشیده اید که اگر زمین کرهء چشم میبود، اشکهایش چه نامهای خونینی میداشتند: بامیان، بیروت، بغداد، و ….؟
آیا پیشبینی کرده اید که اگر سوگواران کشورهای جهان سوم یکسره چشم شوند،
بزرگترین چکرهء سرشک شان را "شکست" خواهند نامید و گریه ها شان را
"سوگنامهء شکستهای پیهم"؟
پرسش سوم را خودم پاسخ میدهم: من آب دیدگانم را "عـبیر" مینامم.
عــبیر؟
فرهنگها در برابر این واژه گذاشته اند: خوشبو. عبیری که در دیدگان من
زندگی میکند، خوشبوتر از گلبرگهای فرهنگ، چهارده ساله تر از "ماه دو هفته"،
تازه تر از "زنبق دره" بالزاک و زیباتر از "پری کوچک غمگین" فروغ فرخزاد
است. تنها یادش بسنده است آدم روز هزار بار حافظ شیراز شود و پیوسته
بسراید: "تاب بنفشه میدهد طرهء مشکسای تو/ پردهء غنچه میدرد خندهء دلگشای
تو".
مردمکهای چشم من زادروز عبیر را سال دو بار جشن میگیرند: نوزدهم اگست و
دوازدهم مارچ. شگفت اینکه تا آسمان سقف زمین است نازنین من چهارده ساله
خواهد ماند.
با خود پیمان بسته ام، در یکی از سالگره هایش جهان را آیینه بندان سازم تا
دگر به بیدل و شاملویی که بگویند "ز حیرت من خبر نداری، بیارم آیینه رو به
رویت تا از تو ابدیتی بسازم" کین_توزانه رشک نورزم.
نیازی به شـناسـاندن بیشـترش نیست. عـبیر دختر من است. بر درخشـش سـتارهء
بختم رشک نبرید! او میتواند دختر یا خواهر شما هم باشد. عبیر دختر همه زنها
و مردهای جهان است. عبیر تو خودت استی.
آرزو ....
آورده اند که سده بیست و یک، نه با نخستین روز جنوری سال 2000 بلکه با
یازدهم سپتمبر 2001 آغاز میشود. به این میگویند رخنه افتادن در گاهنامه.
میدانم سخنم خوانندگان و شنوندگان چندانی ندارد، چه رسد به پذیرندگان. اگر
چنین نمیبود، پیشنهاد میکردم بر جگر همه لاله های دشت لیلی، بر تنهء همه
مجنون_بیدها، بر خالهای بال هر پروانه و نرمای سینهء هر پرستو، بر پیچه
های یال هر اسب و پیچاپیچ شاخ هر آهو، بر روپوش همه شهنامه ها، سرنامهء همه
شبنامه ها، برنامهء همه سازمانها و بلندای همه آرمانها، بر دیباچهء هر
گلستان و هر بوستان، بر کف دست همه دشمنان و دوستان و دوستدشمنان، بر خرام
هر پلنگ و خروش هر تفنگ، بر خرمن گیسوی هر ناژو و هر نارون، بر شیشهء همه
کمپیوترها و گسترهء همه سایتها، بر پرده های همه پیانوها و تارهای همه
گیتارها، بر دیوارهای آباد و ویران چین و برلین، بر دروازه های نیایشگاههای
هر آیین و به آسمان و زمین به جای "هشــتم مارچ" بنویسند: "دوازدهــم
مارچ"
چـــرا؟
این پرسش بلند را پنج تن از افسران "نیروی پاراشوت گروههء 101 ارتش ایالات
متحدهء امریکا در عراق" که بهتر است نامهای کوتاه شان از یاد نروند، پاسخ
میگویند:
1) Steven Dale Green (گرین 22 ساله)
2) Paul Cortez (پال 23 ساله)
3) James Barker (جیمز 23 ساله)
4) Jesse Spielman (جس 21 ساله)
5) Bryan Howard (براین 20 ساله)
یاران پنجگانه از تکزاس، همان شهر چکمه داران کاوبای پوش، سوارکاران تفنگ
بر دوش و زادگاه همواره سبز و پرجوش جورج دبلیو بوش، به بغداد فرود آمده
اند.
پیش از لب کشودن این گروه مردان جوان، به گزارشی از بانو Ellen Knickmeyer
، در روزنامهء Washington Post (July 03, 2006) نگاهی بیندازیم، و از زبان
فخریه طه محسن مادر عبیر بشنویم:
"عبیر با زیبایی نوجوانیش همه روزه از راه پیشروی پایگاه کوچک ارتش ایالات
متحدهء امریکا میگذشت. نگاههای ناشایست افسران و سربازان امریکایی به
دخترم دوخته شده بودند.
زن همسایه به یاد دارد که عبیر به مادرش گفته بود: "تازگیها سربازان
امریکایی پا فراتر گذاشته و کارهایی نازیبنده یی در برابرم میکنند." فخریه
با شنیدن این سخن تکان خورد و به من گفت: "میترسم امریکاییها برای دست
درازی به دخترم شبی به خانهء ما یورش آورند. خواهش میکنم بپذیری که عبیر
شـبانه در خانهء تو بخوابد." به پاس همسایگی پذیرفتم و خواستم کمی از
ترسـهای فخریه نیز بکاهم. به او دلداری دادم و گفتم: "امریکاییها چنان
نخواهند کرد." این همان روزی است که باید فردا شامش، عبیر بیاید و شب را در
خانهء ما سـپری کند، ولی....
فردای آن روز (دوازدهم مارچ 2006)، تفنگداران بیست و بیست و چند سالهء
تکزاسی از بیراههء میان درختهای آلو و انجیر دزدانه گذشتند و به خانهء
فخریه ریختند. آنها به زودی عبیر را از چشم پدر و مادر دور ساختند و..."
جیمـــز
رشتهء این افسانه را از خامهء Ryan Lenz، گزارشگر Associated Press در
بغداد پی میگیریم. نامبرده در روزنامهء The Guardian (August 18, 2006)
نگاشته است:
"دیروز Justin Watt از زبان براین هوورد نوشت: ستیون گرین، پال کورتیز و
جیمز بارکر نقشه کشیدند و گفتند که چگونه باید بر عبیر تجاوز کنند. آنها
رادیویی را به من سپردند و فرمان دادند که از دور نگهبان و دیدبان شان
باشم.
آقای جیمز بارکر (کارشناس و افسر بلند پایهء ارتش ایالات متحده در بغداد)
در پاسخهایش مینویسد: پس از چاشت روز دوازدهم مارچ 2006، به سوی خانهء
دختری که روزانه از کنار پایگاه ما میگذشت، راهی شدیم. "شکار" را در کنار
دروازهء کوچه دیدیم. جس سپیلمن و ستیون گرین دختر و پدر را گرفتند و به
درون خانه کشاندند. سپس گرین، پدر، مادر و خواهر کوچکتر را در اتاق خواب
برد. عبیر را در اتاق نشیمن نگهداشتیم.
ناگهان پال کورتیز دخترک را با فشار به زمین انداخت و چشم برهم زدنی
شلوارش را پاره پاره ساخت. من دستهایش را گرفتم و پال به او تجاوز کرد. سپس
پال برخاست، دستهای دخترک را گرفت و من به او تجاوز کردم، در این هنگام
آواز شلیک گلوله ها را شنیدیم. چشم ما افتاد به گرین که تفنگ AK-47 در دستش
بود و از اتاق خواب می آمد. او گفت: همه شان مرده اند. همین دم آنها را
کشتم."
گرین پیش آمد و تفنگ را به زمین گذاشت. پال باز هم دستهای دخترک را گرفت و این بار گرین به او تجاوز کرد.
پس از کامجویی، گرین تفنگ را برداشت و با یک گلوله میان دو ابروی دخترک را
شگافت. خاموشی چیره شد. گرین بار دیگر انگشت به ماشه برد و تا توانست بر
سر و روی عبیر آتش کشود.
من از آشپزخانه چراغی را گرفتم و نفت میان آن را بر روی دخترک ریختم. یادم
نیست کدام ما پیکرش را آتش زدیم. عبیر سوخت. گرین هم به آشپزخانه رفت،
بالون گاز پروپان را با خود بیرون آورد و گفت پیش از آنکه خاکستر این خانه
را باد ببرد و کوچکترین نشانی از ما نماند، باید بگریزیم.
جس جامه های خونین مان را گرفت و در آتش انداخت. تفنگ AK-47 را نیز همو در میان جوی کنار درختهای انجیر پرتاب کرد."
پـال
دنباله را از پال کورتیز در دادگاه بشنویم: "تجاوز بر آن دخترک که تنها یک
مرد در خانه داشت و از همینرو آسانتر مینمود، چند روز پیش نقشه شده بود.
روز دوازدهم مارچ 2006، جس سپیلمن، جیمز بارکر، ستیون گرین و من دزدانه به
خانهء قاسم حمزه رحیم در روستای المحمودیه (جنوب بغداد) رفتیم.
عبیر را به زمین انداختم. او زانوهایش را خیلی سفت به همدیگر چسبانده بود و
به عربی چیزهایی میگفت. من با گرفتن دستهای آن دختر، به جیمز کمک کردم؛
جیمز همانگونه مرا کمک کرد و کامجویی ما بی غل و غش پایان یافت. ناگهان
شلیک پنج یا شش گلوله را شنیدیم. سپس چشم ما افتاد به گرین که از اتاق خواب
برمیگشت و تفنگی در دست داشت. او گفت: همه مرده اند. آنها را کشتم.
این بار گرین به او تجاوز کرد. من مانند پیشتر نقش کمک کننده داشتم و
دستهای دخترک را گرفته بودم. همینکه گرین کارش را ساخت، تفنگ را برداشت و
دخترک را گلوله باران کرد. جیمز نفت چراغ آشپزخانه را به روی عبیر ریخت و
من او را آتش زدم. خانه را هم آتش زدیم. جس تفنگ دستداشتهء گرین را برد در
جوی میان درختها پرتاب کرد. میخواستیم همه چیز نابود شوند."
گرین
1) در آغاز، رسانه ها گزارش دادند که این خانوادهء شورشی در پاسخ آتش
کشودن به روی نیروهای ارتش ایالات متحده در عراق جان باخته اند. هفت روز پس
از آن رویداد، Justin Watt به فرمانده اش گفت: "از براین هووارد شنیدم که
چهار تن این خانوادهء بیگناه را ستیون گرین کشته است."
2) سرودپرداز، گزارشگر و نویسندهء امریکایی Robin Morgan در گزارشی با
سرنامهء "تجاوز جنسی، کشتار و کارمندان ارتش امریکایی"، روز هفدهم اگست
2006 نوشت:
"هنگامی که سخن دزدانه آمدن، دهشت افگنی، تجاوز گروهی و کشتن دوشیزهء
عراقی به بیرون درز کرد، ایالات متحدهء امریکا کوشید که ستمگریهای
تفنگداران ما را نازکتر نشان دهد. رسانه های ما قربانی را نخست زن 25 ساله و
سپس 50 ساله نوشتند و گفتند که آن سه تن کشته شدهء دیگر، فـرزندان عبیر
بودند. آنها با اشاره نشان دادند که اگر زنی بالاتر از بیست سال داشته
باشد، تجاوز جنسی کردن بر او و کشتنش ، جنجال کمتر دارد.
آنسو "هوشیاران" ایالات متحده سرگرم چپ و راست چرخاندن سالهای زندگی
"خانم" عراقی و پیرتر نمایاندنش بودند، و اینسو گروه بازپرسها با دست یافتن
به "برگهء شناسایی دولتی" آگاه شدند که نام آن دوشیزه "عـبیر حمــزه قاسـم
الجنابی" و زادروزش نزدهم اگست 1991 است."
3) دادگاههای امریکا گفته اند با آنکه شماری از این تفنگداران پنجگانه به
چندین رویداد تجاوز جنسی و کشتن بیگناهان دیگر عراقی نیز اعتراف کرده اند،
سزاوار اعدام شناخته نمیشوند، زیرا آنها دشواریهایی داشتند، مثلاً همان روز
دوازدهم مارچ 2006، کمی ویسکی نوشیده بودند، روان خسته از جنگ داشتند، و
... البته آنها زندانی خواهند شد.
عــبیر
نه خداوند را خوش خواهد آمد و نه خواننده را، اگر یکسره گفته های مردان
امریکایی را بشنوند، بدون آنکه بدانند آیا دخترک عراقی نیز سخنی برای گفتن
دارد یا نه.
در آغاز گمان میبردم که نزدیک شدن به عـبیر ساده نخواهد بود. میپنداشتم او
از هر آنچه مرد در جهان، حتا از من که پدرش استم، روی برخواهد تافت. ولی
نازنین، همان نازنینی که بود، است.
دودل به دیدارش شتافتم. عبیر بلندتر از طوبا ایستاده بود. همینکه نگاههای
مان به همدیگر آمیختند، خندید. من هم یکباره هزارپاره شگفتم، چنانی که گویی
بار دیگر گلوله باران میشوم.
عبیر در همه آیینه های جهان مانند الکترون بیرون از گردونه میچرخید و دست
افشان و پاکوبان از ناپیدای جیوه ها به سویم میدوید. نزدیک و نزدیکتر آمد.
دگر باره او را یافتم، ولی زخمیتر از آنکه در تنگنای آغوش فشرده شود.
اندامش به "رنجهای مسیح" میماند و پیراهنش بوی یوسف میداد. میخواستم
دستان کوچکش را ببوسم. او با انگشت آسمان هفتم را نشانم داد. دیدم آنجا
چلیپای بزرگی میخواست خود را از ما پنهان کند. هردو اشکباران خندیدیم.
با پرسشهایی که شاید هر پدری میپرسید، آغاز کـردم: "عــبیر! تو چه شـدی،
کجا رفتی و چه کردی؟" او بلندتر خندید و گفت: "دود هـوا شدم. به ناکجا رفتم
و ایمیل نوشــتم." گفتم: "ایمیل؟ به چه کسـی؟" گفت: "به سـتیون دیل گرین
..."
ســـلام
آقای ستیون گرین گرامی،
عبیر هستم. همانی که روز دوازدهم مارچ 2006، چهارده سالگیش را با بیست و
هشت گلوله جاودانه ساختید. خواهش میکنم چهره تان را نپوشانید؟ بیهوده
مپندارید از شما بدم می آید. به مرگ خودم سوگند میخورم، از شما نه تنها
آزرده نیستم بلکه سپاسگزار هم هستم.
ریشخند میزنم؟ نه! هرگز! خدا نخواسته باشد! مگر زور ارتش ایالات متحده را
فراموش کرده ام که بر شما ریشخند بزنم؟ من چه کسم؟ حتا پدر بزرگم از ستاره
ها و نوارهای روی پرچم تان میترسد.
شرمنده ام که تا زنده بودم، انگلیسی نمیدانستم. همان دمی که شما با
مردانگی ویژهء ارتشمردان امریکایی به جان من چسپیده بودید و میخواستید
پیمان وفاداری به فرمانروایان تان را نمایش دهید؛ زانوهایم را دو دسته
گرفته بودم و به عربی زاری میکردم: "به مرگ مادر و پدر و خواهرم سوگند که
جنگ ابزار کشتار گروهی پیش من نیست. نیست. از بهر خدا باور کنید! آنچه شما
را به خاک پاک عراق کشانده است، نزد من نیست. نیست. از بهر حضرت عیسا باور
کنید!"
وه که ناهمزبانی چه درد بزرگی است! هی فریاد میزدم: "باور کنید در این
خانه آنقدر نفتی که بتواند به درد شما بخورد، یافت نمیشود. همه اش نیم لیتر
نیست." همان کمتر از نیم لیتر نفت میان چراغ آشپزخانهء مان را میگفتم." و
شما گمان میبردید که با یاوه گلو پاره کنم.
خوشبختانه شما "نفت" را هر جا باشد، از بویش پیدا میکنید. هنوز شگفتزدهء
نیروی بویایی جیمز بارکر استم. او از میان خوشبوی گلها گذشت، بیدرنگ به
آشپزخانه رفت و چراغ نفت سوز را یافت. راستش، از غرور مردانهء بارکر خوشم
آمد. همینکه دانست با این اندازه نفت، "باربیکیو"ی شامگاهی تان نیمه گرم هم
نخواهد شد، با سیمای بخشایشگرانه آن را مانند عطر ارزانی به پیراهن پاره
پاره ام افشاند.
خانهء پال کورتیز هم آباد! او با افروختن کبریت، شاید میخواست بر چهارده
سالگیم روشنی بیشتر بیندازد. اینکه من سوختم، نمیتواند گناه ایالات متحده
امریکا باشد. نفت و کبریت دشمنان دیرینه اند.
هان! آن سخن پیشتر نگفته ماند. میگفتم سپاسگزارم. همان روز، روز دوازدهم
مارچ پارسال را میگویم، آنچه خیلی خوشم آمد جوهر جوانمردی شما و یاران تان
بود. هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه مرا از نگاههای مادر و خواهر کوچکم
دور کردید. میدانم دل تان نمیخواست آنها گواه برباد رفتن آبروی خانواده شان
باشند.
اگر این مروت نیست، چیست؟ میدانم. چهارده سال داشتم. چهار ساله که نبودم!
ورنه شما به همان خونسردی و آرامشی که در برابر دیدگان همدیگر به من چسبیده
بودید، میتوانستید در پیش چشم خانواده نیز چنان کنید؟ مگر نباید از قاف
قیامت تا خیز رستاخیز سپاسگزار تان باشم؟
گرین گرامی!
شما چقدر دل نازک دارید! اشک میریزید؟ آنهم در دادگاه در پیش چشم مردم؟
میدانید گاه و بیگاه گریسـتن رنگ رخسـار را میبرد. شما را به خدا با ریزش
این مرواریدها دل جوانمردان جهان را نشـکنید. به یاد آورید که همشهریان
تان، همان کابوهای تکزاسی، در پشت و روی پردهء سینما چه مردانه وار آدم
میکشند. یکی و یکبار میانگاه پیشانی را نشانه میگیرند و هرگز گلوله را هدر
نمیدهند.
گنهکار شما منم. شرمسـارم که چندین هفته درد سر تان شده بودم. خاک بر سر
چهارده سالگی! خاک بر سر آن شادابی دوشیزگی که هر چه بخواهی پنهانش کنی،
آشکاره تر جلوه میکند. ورنه شما را به خدا، شما را به حضرت عیسا، آقای گرین
بیایید یکبار پهلوی هم در برابر آیینه بایستیم. آیا سیمای مردانهء شما
چهارده بار بهارانه تر از چهرهء پژمردهء من نیست؟
خواهش میکنم دیگر اشک نریزید. مبادا این آب نمکین پوست نازک زیر چشم تان
خراب کند. مبادا از زیبایی تان بکاهد. مبادا عکسهای آیندهء تان خیره و
کمرنگ آیند.
گرین گرامی،
اگر سخن را به سوی دیگری نبرم، اندوه شما خودم را شکنجه خواهد کرد. چه
میگفتم؟ چه میگفتم؟ یادم آمد. میگفتم سپاسگزار تان هستم. سپاس دیگر برای
اینکه به خواهرک پنجساله ام نچسبیدید، و او را مانند پدر و مادرم خیلی
آبرومندانه، با یک گلوله در میانگاه پیشانی، کشتید. نامش "هدیل حمزه" بود و
همهء هستی کودکانه اش در پنج نام فشرده میشد: مادر، پدر، باربی بزرگ،
باربی کوچک و عبیر. هدیل بدون این پنج تن زندگی نداشت. او که باربیهایش را
نیز "عبیر" و "هدیل" نام نهاده بود، روز هفتاد بار میگفت: "مادر! عبیر با
من بازی نمیکند و میگوید من چهارده ساله شده ام."
مادر همیشه سرگرم میبود. میرفت به آشپزخانه و نان میپخت البته به کمک همان
بالون پروپانی که شما با آن کاشانهء فرسودهء ما را به آتش کشیدید. آنگاه
پدر میخندید و میگفت: "هدیل! بیا پیش من! باربیهایت را هم بیاور."
گرین گرامی،
خوب میدانم گپهای خانوادگی ما به درد تان نخواهد خورد. اینها را نوشتم تا
از پریشانی و پشیمانی تان کاسته باشم. یاد آورید که اگر هدیل را نمیکشتید،
او از بیکسی همبازی نداشتن سکته میکرد. سکته کردنش هیچ، سرانجام آن نامراد
هم تا هشت نه سال آینده، بخواهی نخواهی چهارده ساله میشد و مانند من ناگزیر
میبود از همان راه کنار پایگاه ارتش شما رفت و آمد کند. راه دیگری
نداشتیم. دنباله اش روشن است. هدیل اگر در مارچ 2006 کشته نمیشد، در مارچ
2015 بیچون و چرا ....
باور دارم که تا نوجوانی هدیل، شاید هم تا نوجوانی دختر هدیل نیز، جنگ
ابزار کشتار گروهی از خاک عراق و همسایه های نفت خیزش پیدا نخواهد گردبد و
فرزندان فرزندان تان مانند نیاکان شان در پای کشورها و شلوارهای دیگران
بیهوده پیر خواهند شد.
راستی، تا یادم نرفته باید بگویم آن باربیهای کوچک و بزرگ را نیز از اتاق
خواب، همان اتاقی که روز دوازدهم مارچ تالاب خون پدر و مادر و خواهرم شده
بود، بردارید و ببرید به خانهء خود تان در تکزاس.
میدانم شما مرد هستید و سر و کار تان با باربیها، به ویژه باربیهای بیجان
نیست. اگر در آینده ها زنی را به همسری برگزینید و پس از پیوند زناشوهری سر
و سینه اش را گلوله باران نکنید، به گمان زیاد، پدر خواهید شد. اگر خداوند
به شما نیز دو دختر بدهد، این باربیهای یادگاری را در اتاق خواب شان
بگذارید. مگر هوش تان باشد، هرگز به دختران نازنین تان یا به مادر شان
نگویید که نام این یکی "عبیر" است و نام آن یکی "هدیل". مبادا فردا شما را
با پرسشها و کنجکاویهای شان آزرده یا آشفته سازند.
گرین گرامی،
بسیار پر گفتم. میترسم بیخواب تان ساخته باشم. شادمانم از اینکه جلو گریه
های تان را گرفتید. شما بدون اشک، مردانه تر مینمایید، مانند آن همشهری
قهرمان تان که بر فراز "تندیس آزادی" راست بالا ایستاده است و بر هر کشوری
که بخواهد، از زمین و آسمان، رستگاری و دموکراسی میباراند.
گرین گرامی،
آیا مـیدانید این ایمیل را از کجـا برای تان مینویســم؟ از بهشـت؟ نه! چه
نیکویی کرده ام که در دجله اندازم و سبکبال به بهشـت بروم؟ از دوزخ؟ نه!
گویا آرام آرام سر شوخی دارید! مگر من آدم کشته ام که باید به دوزخ بیفتم؟
همینکه پال و جیمز و شما در اتاق نشیمن مرا بازداشت کردید، پیش از آنکه
به دامنم دست بزنید، تا توانستم کشته شدم. دروغگو دشمن خداست. باور کنید.
شما مرگ مرا باور نکردید و دست به تفنگ بردید. نمیگویم چرا آتش کشوید،
میدانم با تفنگ که نمیشود گیتار زد. اینهم هیچ، اگر همانگونه رهایم میکردید
و میرفتید، گذشته از آنکه تا امروز کسی نمیتوانست بگوید بالای چشم تان
ابروست، گوش تا گوش کسی نمیدانست که بر این خانواده چه رفته است. همسایگان
می آمدند و من هم مانند مادر، پدر و خواهرکم به خاک سپرده میشدم.
گرین گرامی،
شما که با زبانه های آتش برخاسته از پایین تنهء تان روحم را خاکستر ساخته بودید، چه نیازی به سوزاندن جانم داشتید؟
گرین گرامی،
از رسانه های زمینی کشور خود تان آگاه شدم که یاران پنجگانهء تکزاسی به
دار آویخته نخواهند شد. با شنیدن این گزارش به اندازه یی که باور نخواهید
کرد، شادمان شدم. نه از آن رو که اگر خدانخواسته اعدام میشدید، زودتر می
آمدید به آسمانها و هدیل پنجساله با دیدن تان بار دیگر کابوس اتاق خواب و
روز دوازدهم مارچ را به یاد می آورد و میترسید؛ بل برای آنکه اینجا هرگز
هرگز هرگز برای تان خوش نخواهد گذشت. میدانید چرا؟ در سراسر بهشت، دوزخ و
برزخ نیم لیتر نفت هم پیدا نمیشود، چه رسد به جنگ ابزار کشتار گروهی.
گرین گرامی،
واپسین دو خواهشم را نیز همینجا به شما مینویسم و باور دارم که آنها را مانند پیکر من به زمین نخواهید انداخت:
1) اگر پس از آزاد شدن از زندان، بار دیگر در همان پایگاه "المحمودیه"
گماشته شدید، از زبان من به همه دوشیزگان همزبانم بگویید:" تا ستاره ها و
نوارها در تار و پود درفش ایالات متحده امریکا میدرخشند، بهتر خواهد بود از
سیزده سالگی فراتر نروید."
2) شاید تا امروز ندانید که دو برادر بزرگتر از هدیل و کوچکتر از خودم هم
دارم. روز دوازدهم مارچ 2006 که شما با تفنگها تان به دیدنم آمده بودید،
آنها به خانهء یکی از خویشاوندان ما بودند.
خواهش میکنم آنها را نکشید. به مرگ خانواده ام سوگند میخورم، برادرهای
بیگناه من تا زنده اند درد سر کسی نخواهند شد. میدانید چرا؟ برای آنکه هر
دو، از همان آوان کودکی میخواستند هنرمند شوند؛ از همان هنرمندان اندیشمندی
که اگر جهان را سیل ببرد، پاسخ کوتاه شان هرگز بیشتر از این نخواهد بود:
"ما شاعر و نویسنده ایم، نه آدمهای سیاسی."
گرین گرامی،
گلایه کوچکی هم دارم. آزرده نشوید. آیا میدانید که با سوزاندن من،
آفریننده هفت لایه زمین و آسمان را بیچاره ساخته اید؟ دوازده ماه میشود
بیسرنوشت در کف دست خداوند مانده ام. دربانهای بهشت و برزخ و دوزخ
میگویند: "عبیر! فرشتگان برای تو آرامگاهی در مرز گور و گنگا خواهند ساخت."
گرین گرامی،
زیاده چه نویسم؟ سپاسگزارم از همهء کودکان، نوجوانان، زنان و مردان همزبان
تان که شب نزدهم اگست 2006 به کوچه های لاس انجلس و نیویارک ریختند، به
یاد پانزدهمین سالگرهء فرانرسیدنی من آه کشیدند و آتش افروختند.
ریجاینا، کانادا
هشتم مارچ 2007