معاون دسته بود، میانسال و متواضع... و اهل مشهد، از «سیر» بدش می‌آمد، وقتی اسم «سیر» را می‌آوردیم به مزاح می‌گفت: پدر صلواتی، الهی دستت بشکند گردن صدام را! و از این قبیل حرف‌ها که به کسی برنخورد.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، سال‌ها از جنگ گذشته و دیگر مجال جمع شدن رزمندگان گردهم و ایجاد محفل انس که گرمابخش آن ذکر خاطرات تلخ و شیرین است، کمتر پیش می‌آید اما وقتی خاطرات پراکنده آنان را که از طریق نامه یا دست‌نوشته‌ای ساده و بی‌آلایش گرداگرد خود می‌چینی شب خاطره‌ای مکتوب به وجود می‌آید که تا حدودی حلاوت گعده‌ها و جمع‌‌های محفلی رزمندگان را دارد. چند خاطره از این دست‌نوشته‌ها و نامه‌ها را برگزیده‌ایم که پیش رویتان
قرار دارد.

خواب نه، بیداری

یکی از شب‌های عملیات کربلای 5 برادری به نام مجید خواب می‌بیند که دو نفر از بچه‌های گردان به نام‌های داریوش قاسمی و فرزاد شاهین‌فر به شهادت می‌رسند. می‌خواهد موضوع خواب را با آنان در میان بگذارد، مردد می‌شود و فکر می‌کند نگوید بهتر است، بعد پیش فرمانده دسته می‌رود و از او می‌پرسد الآن نوبت پست کیست؟ فرمانده پاسخ می‌دهد پست فرزاد تمام شده و داریوش رفته است پست را تحویل بگیرد. مجید یک‌باره احساس می‌کند که خواب شب قبل در شرف تکوین است، لذا با شتاب به طرف سنگر نگهبانی می‌رود، وقتی به آنجا می‌رسد می‌بیند که فرزاد با این‌که پستش تمام شده است در کنار داریوش ایستاده و نمی‌خواهد بیاید. مجید به آن‌ها می‌گوید بچه‌ها این سنگر محکم نیست بیایید به سنگر بتونی برویم که امن‌تر است و خود به آن طرف حرکت می‌کند. مجید می‌گفت: 12-10 قدم از آنجا دور نشده بودم که خمپاره‌ای به میان سنگر اصابت کرد و فرزاد و داریوش در حالی که داشتند از سنگر بیرون می‌آمدند را در کام خود گرفت، به طوری که پیکر فرزاد در سنگر و داریوش یک قدم بیرون از سنگر افتاده بود.
(علی براتی از لشگر ولیعصر عج)

 نوشته ناتمام شهید

دفترش را باز کردم نوشته بود: «قرار شده که امشب یا فردا عملیات بشود. لباس غواصی هم برایمان آورده‌اند. با اتوبوس تا دژبانی اهواز- خرمشهر آمدیم و از آنجا با آیفا به موقعیت جهاد اکبر رفتیم. اذان مغرب بود که به آن موقعیت رسیدیم. شب 17/10 از مقر الله‌اکبر حرکت کردیم به خط آمدیم روز 18/10 خود را آماده کردیم برای عملیات، نقشه را توجیه شدیم، ساعت 16 گروهان را به خط کردیم برای آمدن کنار کانالی که مربوط می‌شد به آب تا از آبراه حرکت کنیم برای جلو...!» اگر مهدی فرصتی می‌یافت خاطره‌اش را چنین ادامه می‌داد... در حالی که نماز می‌خواندم، حدود ساعت 8 در حال سجده دعوت حق را لبیک گفتم و به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم.»
(محمد مهدی اقبال)

 حاجی شوخ طبع

معاون دسته بود، میانسال و متواضع... و اهل مشهد، از «سیر» بدش می‌آمد، وقتی اسم «سیر» را می‌آوردیم به مزاح می‌گفت: پدر صلواتی، الهی دستت بشکند گردن صدام را! و از این قبیل حرف‌ها که به کسی برنخورد.

یکی از بچه‌ها گاهی در حضور او می‌گفت: خدایا از زندگی «سیر» شدم! و او در حالی که چهره‌اش برافروخته می‌شد ناگهان می‌زد زیر خنده، حقیقتاً خیلی دوست داشتنی بود به همین دلیل هم سر به سرش می‌گذاشتیم. در یکی از روزها هنگامی که در منطقه قلاویزان پشت سر او حرکت می‌کردیم ناگهان صدای انفجاری شنیدیم. خود را روی زمین انداختیم. من صدایی شنیدم که می‌گفت: «حاجی پاش قطع شده» بله پای او به مین تله‌ای برخورد کرده بود و از زیر زانو قطع شده بود. نمی‌دانستیم چه کنیم. چفیه‌ها را روی پایش می‌گذاشتیم، مرتب از خون خیس می‌شد. سرانجام حاجی جان به جان آفرین تسلیم کرد و در بالای تپه به قافله شهدا پیوست.
 (مجتبی اکبری – مشهد مقدس)

 ما تسلیم هستیم

در عملیات بیت‌المقدس من در گردان توپخانه خدمت می‌کردم. این گردان پشتیبان تیپ 3 لشگر 92 زرهی اهواز بود. در این عملیات وقتی از رودخانه کارون عبور کردیم گزارش رسید که به دلیل آتش‌باری نیروهای دشمن یگان بعدی نتوانسته از رودخانه عبور کند. ما تعجب کردیم و اندکی بعد متوجه شدیم که یک گردان کامل زرهی دشمن با نفرات و تجهیزات تقریباً کامل در سنگرهای حاشیه رودخانه مخفی شده‌اند. به سوی آن‌ها رفته و با کمال تعجب دیدیم که نیروهای عراقی با به دست گرفتن زیرپوش‌های سفید خود با فریاد «دخیل‌الخمینی» دارند از سنگرها بیرون می‌آیند و تسلیم ما می‌شوند. آن‌ها تعدادشان 214 نفر بود. وقتی از فرمانده آن‌ها که سرهنگ دوم بود سؤال کردیم که شما چرا باقی‌مانده و فرار نکرده‌اید؟ در جواب گفت: ما دستور داشتیم در این محل بمانیم تا هر وقت نیروهای ایران بطور کامل به این طرف رودخانه آمدند از پشت به آن‌ها حمله کنیم. اما هرچه صبر کردیم دیدیم که حرکت یگان‌های ایرانی قطع نشد و نیروهای ایرانی همچنان به این طرف رودخانه می‌آیند.این روند تا صبح ادامه داشت. در نتیجه ما از تصمیم خود منصرف شدیم و چون تاب مقاومت در مقابل این همه نیرو را نداشتیم، تسلیم شدیم.
(سرهنگ توپخانه رضا تقی آشتیانی)

 با ما و دیگران

علاوه بر اشتیاقی که جهت آغاز عملیات داشتم، منتظر پایان ایام عملیات نیز بودم، چرا که معمولاً پس از گذشت چند روزی از انجام عملیات و به تعبیری با فروکش کردن تب عملیات او هم یکی دو روز به مرخصی می‌رفت و به دیدار دوستان و اقوام می‌شتافت.

برادران پایگاه حتی بیش از اقوامش سعادت دیدار او را داشتند. ایشان در ایام مرخصی غالب اوقات را نزد برادران بسیجی در پایگاه می‌گذراند، لیکن ما یا حداقل من تفسیر گوشه‌ای از کارهای او را نمی‌فهمیدم.

او خاکی بود و بی‌ادعا «الله داد برنا» در اسفند 1365 در شلمچه به دیدار حق شتافت و ما هنوز در انتظار تشییع کالبد خاکی‌اش هستیم.
(سیروس برنا)

 مین

برای حمله ایذایی در منطقه مهران آماده شدیم، پس از توجیه عملیات راه افتادیم و از پیچ و خم‌های زیادی گذشتیم. در بین راه ناگهان یکی از برادران گفت: «تکان نخورید» تعجب کردیم، زیر پایمان 2 مین ضدنفر «واکسی» بود. باران آن‌ها را حمل کرده و خوشبختانه از کار افتاده بودند.
 (مجتبی اکبری- مشهد مقدس)

 خادم مهدیه

زمانی که در شمال پادگان حمیدیه مستقر بودیم در نزدیکی خط مقدم توسط برادران رزمنده یک «مهدیه» ساخته شده بود و سربازی از اهالی قزوین خادم این مهدیه بود. این سرباز با خود عهد کرده بود تا زمانی که یک عراقی را اسیر نکند به مرخصی نرود. دست بر قضا پیش از عملیات بیت‌المقدس یک روز صبح این سرباز با تعدادی از همرزمان خود از خطوط مین‌گذاری شده دشمن عبور می‌کند و از دیده‌بان اول دشمن می‌گذرد و به دیده‌بان دوم می‌رسد. خلاصه این سرباز غیور قزوینی بدون این که درگیر شود سه نفر عراقی را که در داخل سنگرشان مشغول قماربازی بودند به اسارت می‌گیرد و همراه سایر نیروها به عقب می‌آورد حال وقت آن رسیده بود به عهد خود وفا کند .
(غلامعلی غلامی- نیروی زمینی ارتش)
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار