به گزارش حوزه سینما باشگاه خبرنگاران؛ 1-"بچههای آسمان" را زمان اکرانش دیده بودم که خودم هم بچه بودم، نه همسن علی ماندگاری، اما هنوز آن قدر کوچک بودم که بتوانم باعلی و زهرا کاملا همذات پنداری کنم. در تمام این سالها وقتی به هر دلیلی یاد این فیلم میافتادم، چند لحظهی خاص آن در ذهنم مرور میشد: لحظهای که میوه فروش محل فقط به این دلیل که علی کوچک بود، با تحقیر با او صحبت میکردو نمیگفت(نمیخواست یا حواسش نبود؟) که همین چند لحظه پیش، پیرمرد «نمکی» از اینجا گذشته است، لحظهای که علی با بغض از زهرا میخواست ماجرای کفشهای گم شده را به مادر و پدرشان نگوید، لحظهای که علی نگاهش را به پیچ کوچه دوخته بود تا ببیند زهرا کی سر میرسد تا بتواند کفشهایش را پس بگیرد و دوان دوان خودش را به مدرسه برساند، و آخر فیلم، آنجا که با سرافکندگی وارد حیاط خانه میشد و در نگاهش فقط شرمساری بود و زهرا هم میفهمید که کفش نویی در کار نیست و او را در حیاط تنها میگذاشت.
یاد میآید که زهرا را خیلی دوست داشتم، مخصوصا به خاطر لهجه بامزهاش و نحوه ادای کلمات پایانی جملههایش، اما هیچ وقت نتوانستم او را به خاطر آن نگاه آخرش به علی ببخشم در آن نگاه، سرخوردگی وجود داشت.
2- اگر فیلمهای فانتزی(نظیر "داستان بیپایان") و فیلمهای زندگی نامهای را که از دوران کودکی شخصیت اصلیشان شروع میشود (مانند "سینما پارادیزو") کنار بگذاریم، در تاریخ سینما آثار زیادی باقی نمیماند که شخصیت اصلیاش، کودکی باشد که هنوز حتی وارد دوران نوجوانی هم نشده است. دلیل آن هم واضح است: بچهها پیش از آن که به بلوغ عقلی برسند، چندان ویژگیهای خاص و متمایز کنندهای ندارند که بشود براساسشان درامپردازی کرد. در سینمای آمریکا راهحل این مشکل را این طور پیدا کردهاند که بچههای فیلمهایشان را ( به خصوص در آثار کمدی- رمانتیک) تبدیل به شخصیتهایی کردهاند بسیار باهوش و خوش بیان با ظاهری دوست داشتنی که اگر چه قهرمان فیلم محسوب نمیشوند، اما تاثیر مهمی بر نحوه پیشرفت درام میگذارند.
منبع: مجله 24
انتهایپیام/