دو:
قهرمانها مثل سرو میزیند. بالا که میروند سر به پایین نمیگردانند. انگار نه انگار که آن حوالی جاذبهای وجود داشته باشد. درختان معمول این طور نیستند. کمی که بالا میروند دوباره سر خم میکنند به سمت جاذبه زمین، پس زیر بار میروند. اما سرو زیر بار نمیرود. همه شیره جانش را فقط و فقط برای یک چیز میسوزاند. سرو مفتون امر مقدس و دور و دست نیافتنی میشود که دیده و به آن ایمان آورده. سرو میداند یکی شدن با آن «نور فوق کل نور» ممکن نیست اما کششی او را به سمت خود فرا میخواند.
سه:
راستش قبل از اینکه فیلم شروع شود نگران بودم «چ» شاید با آن تصویر ذهنیام از چمران نسازد. چمران برای من بیاعتنایی محض یک مرد کامل برای دنیا و مافیهاست؛ یکی که برق چشمان بچههای یتیم لبنانی را به همه زرق و برق نبوغ علمی خود و زندگی مجللش در امریکا ترجیح دهد و حتی نتواند از شرم، کودکانش را به آغوش بکشد پس ابراهیموار به زن و بچههایش هم نه بگوید.
چهار:
گریهام گرفت وقتی فضای روزگار و اندیشهها و دلمشغولیهای خودم را با تو قیاس کردم. چقدر آن تمیز کردن عینکت در هلیکوپتر معنی داشت مصطفی. شاید میخواستی بگویی قهرمان که با پرههای هلیکوپتر پیش نمیرود، با عینک بیغبار جلو میرود. قهرمان که نمیگذارد غبارهای درون و بیرون به بیراههاش ببرد.
چقدر آدم باید پر آن طاووسهای عاشق جلوهگری را در قلبش کنده باشد که برسد به انی لا احب الافلین. برسد به اینکه اصغرجان! خمینی هم خودش سرباز خداست. برسد به اینکه قلبش چریک باشد اما پرهیز کند از گلوله، به اینکه چریک باشد اما کت و شلوار بپوشد. اینکه چریک باشد اما چریک بازی نکند. اینکه باشد اما نباشد، اینکه کوه باشد اما مثل سایه جابهجا شود. اینکه هر لحظه کوچ کند، هر لحظه مسافر باشد.
پنج:
مراقب نباشی فریب چند حلقه آتش را میخوری و برای هیچ، هیاهویی به پا میکنی. تا مطمئن نشدید و هدف رو تشخیص ندادید، حق ندارید دست به ماشه ببرید. این صدای قهرمان است هم در فیلم، هم در قلب من. بشنوید صدای اذان رو. وقتی برادر به روی برادر اسلحه میکشه یعنی صدای اللهاکبر رو نشنیده. میشنوید صدای اللهاکبر رو؟
شش:
شیفته آرامش و اطمینان و طمأنینه و توکلت وسط آن همه هیاهو و غوغا هستم.
هفت:
ما ملت صلح هستیم. ما قرنهاست که شروعکننده هیچ جنگی نبودهایم. چریکهای ما برای صلح جنگیدهاند. این چریک را میشود به دنیا نشان داد. چریکی که مدهوش زیبایی یک گل آفتابگردان میشود، مسحور شعله یک شمع.