بخش دوم از خاطرات سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) نیروی زمینی سپاه که در سال 1367 در پی سقوط قرارگاه مقدم سپاه ششم در جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمد ر‌ا بخوانید.

به گزارش خبرنگار دفاعی امنیتی باشگاه خبرنگاران، سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) نیروی زمینی سپاه در سال‌های دفاع مقدس که در سال 1367 در پی سقوط قرارگاه مقدم سپاه ششم در جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمد؛ متن زیر بخش دوم از فصل دوم خاطرات این آزاده سرافراز است که در کتاب زندان الرشید به چاپ رسیده است.

... چشم‌هایم سیاهی رفت. سرگیجه گرفتم. دنیا دور سرم چرخید. خودم را کنترل کردم که بر زمین نیفتم. باور اینکه دیگر راه فراری ندارم مثل پتکی روی سرم فرود آمد. یاد حرف همسرم افتادم که می‌گفت:«نمی‌شود با تقدیر خدا جنگید. باید تسلیم بود.» درست می‌گفت. گویی تقدیر من اسارت بود. تقدیر من ندیدن همسرم و محمد‌صادق و زهرا بود. البته امکان فرار برای آدم سنگین‌ وزنی مثل من، که پاهایش سوخته و کامش تشنه و گرسنه بود و چهار نفر مسلح در پنج متری‌اش او را نشانه رفته بودند، از محالات بود. اگر فرار می‌کردم، قطعاً آن‌ها از پشت مرا مثل آب‌کش سوراخ‌‌سوراخ می‌کردند. همیشه از اسارت متنفر بودم. در جنگ تصور هر مسئله‌ای را داشتم جز اسارت. فکرش هم اذیتم می‌کرد  چه برسد به واقعیت‌ آن.

سربازها با تعجب مرا نگاه می‌کردند که با آن پیراهن خاکی روی سرم انداخته‌ام و با آن شلوار پاسداری چه کسی هستم و کجا می‌خواهم بروم. حق داشتند متعجب شوند در آن وضعیت خراب جزیره که نیروهای ما یا در خط مقدم بودند یا شهید و زخمی و اسیر شده بودند حتی عقب نشینی کرده بودند، دیدن من در ان نقطه جزیره ان هم در نزدیکی جاده سیدالشهدا تعجب برانگیز بود.

آن قدر از اسارت متنفر بودم که با خود گفتم: " برای اینکه به اسارت نیفتم بهتر است فرار کنم. یا آنها مرا به رگبار می‌بندند و شهید می‌شوم یا موفق می‌شوم این از اسیر شدن بهتر است."

دوباره به خودم نهیب زدم: "این شهادت نیست؛ خودکشی است. مرد باش و مقاوم بایست." عاقبت شیطان یا حس غرورم مرا اغوا کرد و من پا به فرار گذاشتم. چند قدم که دویدم هر چهار نفرشان چنان کنار پایم شلیک کردند که وحشت زده روی زمین خوابیدم. هیچ گلوله‌ای به من نخورده بود. به همه بدنم دست کشیدم. از هیچ جای بدنم خون نمی‌آمد. معلوم بود عراقی‌ها قصد کشتن مرا نداشتند و می‌خواستند مرا سالم اسیر کنند و به عقب ببرند. این را می‌شد به راحتی از شلیکشان فهمید. شاید هم دستور داده شده بود که هیچ اسیری را در جزیره نکشند و همه را زنده بگیرند. هرچند بود آنها فقط برای ترساندن من حدود دویست گلوله شلیک کردند. همان طور روی زمین دراز کشیده بودم و کلی خاک به دهانم رفته بود. یکی از عراقی‌ها بالای سرم آمد و از عقب زیر پیراهن سفیدم را گرفت و محکم سرم را به زمین کوبید. برای اینکه دماغ و دندان‌هایم نشکند. با دست‌هایم جلوی صورتم را گرفتم. ولی آنقدر محکم زمین خوردم که دماغ و دهانم درد گرفت. یکی دیگر از سربازها جلو آمد و با یک تکه سیم تلفن صحرایی دست‌‌هایم را از عقب بست. ساعت نه صبح پنجم تیر ماه سال 1376 رسما به اسارت نیروهای عراقی در جزیره مجنون در آمدم.
 
دلم خیلی گرفت. هیچ کس تا آن روز جرأت نکرده بود با تحکم دست‌های مرا ببندد. ناسلامتی رئیس ستاد قرار گاه بودن. قبول این مسئله برایم مشکل بود راهی غیر از کنار آمدن با شرایط را نداشتم. عراق، اردوگاه، بازجویی، شکنجه و هزار مشکل دیگر مقابل چشمانم آمد. روزهای سختی در انتظارم بود. باید خودم را مهیا می کردم. هر روز و هر ساعت اسارت می توانست مرا از پا در بیاورد. فکر هر چیزی را می‌کردم غیر از اسیر شدن به دست عراقی‌ها.
 
من، علی اصغر گرجی زاده، رئیس  ستاد ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، اگر لو می‌رفتم، بدبخت بودم، باید کاری می کردم که هویت سازمانی‌ام شناخته نشود. اگر عراق می‌فهمید رئیس ستاد ششم را دستگیر کرده، خیلی به ضرر من تمام می شد. تازه خبر نداشتم که فرمانده سپاه ششم، یعنی علی هاشمی، هم اسیر شده یاد نه.
 
سرباز عراقی مرا از پشت به طرف بالا کشید، زیر پیراهنم پاره شد. مرا بلند کرد و میان چهار نفرشان قرار داد. همگی اسلحه‌شان را به طرفم گرفته بودند و خشمگین نگاهم می کردند. برای یک لحظه به سمت جاده سیدالشهدا، که فاصله زیادی با من نداشت، برگشتم. با همه تعلقاتم، با ایران خداحافظی کردم، قطره اشکی از گوشه چشمم به آرامی پایین غلتید.
 
سربازان عراقی با قنداق اسلحه‌شان به کتب و کمرم می‌زدند و مدام می‌گفتند: " یالا بسرعه" گرمای ظهر به سرعت از راه می‌رسید. سربازها هم حسابی گرمشان شده بود قمقمه‌های آبشان را تمام کرده بودند و در به در دنبال جایی می‌گشتند تا آب بخورند. دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شده بود. سربازها خوشحال از اینکه یک ایرانی را اسیر کرده‌اند با یک‌دیگر حرف می‌زدند و می‌خندیدند. راه می‌رفتم و عطشم بیشتر می‌شد، ولی از آب خبری نبود. آنجا بود که فهمیدم چرا نتوانستم آیةالکرسی را کامل بخوانم. خدا اسارت مرا تقدیر کرده بود. کاش این را از همان اول می‌فهمیدم. گفتم: «خدایا، اگر من از جاده سیدالشهدا عبور می‌کردم، عالم به آخر می‌رسید؟ چیزی از خدایی تو کم می‌شد؟ بابا، من اگر دویست سیصد متر دیگر رفته بودم، کار تمام بود. این چه تقدیری بود که نصیب من کردی؟ آخر اگر در این جزیره برهوت به من رحم می‌کردی، چه می‌شد؟ تو همه قدرتت را جمع کردی که من اسیر شوم که چه؟ می‌دانم. حتما به قول همسرم تقدیر من این بوده و به سود من است. اما اگر این سود را نخواهم، باید چه کسی را ببینم؟» هر چه توان داشتم به کار بردم تا از خدا شکایت کنم. عجیب بود. وقتی داشتیم تند و تند با خدا حرف می‌زدم و کیفر خواست را می‌خواندم ناگهان آیة‌الکرسی یادم آمد و آن را تا آخر خواندم؛ نه یک بار، بلکه پنج بار. با عصبانیتی که داشتم خنده‌ام گرفته بود که این دیگر یعنی چه؟ حالا دیگر به چه درد من می‌خورد که یادم آمده؟ اوضاعم دیدنی بود. در اوج ناراحتی می‌خندیدم. اول فکر کردم از شدت ناراحتی دیوانه شده‌ام. اما دیدم نه، سالم هستم و خبری از دیوانگی نیست. دوباره شروع کردم به خواندن آیة‌الکرسی و با خود گفتم: «آنجا که یادم نیامد تا به اسارت درنیایم؛ شاید حالا سبب حفظ شدنم از دست بازجوهای بعثی و شکنجه‌هایشان باشد.» آخر از روحیه بد و خشن بازجوهای عراقی خیلی شنیده بودم. شنیدن بعضی خاطرات و گزارش‌ها در این‌باره مو بر بدن آدم سیخ می‌کرد. به هیچ کس رحم نمی‌کردند. برای به دست آوردن اطلاعات ازهیچ کاری ابا نداشتند. ارتش بعث به هیچ آموزه اخلاقی پای‌بندنبود. می‌رفتم تا این تعاریف را از نزدیک لمس کنم. 

هنگام راه رفتن نگاهم به شلوارنیم‌سوختۀ پاسداری‌ام افتاد. با خود گفتم:" ای وای! این شلوار برایم دردسرساز می شود. عراقی‌ها حتماً با این شلوار قصد جانم را می‌کنند. دیگر شلوار را که نمی‌توانم انکارکنم و بگویم شلوار سپاه نیست. با این بدبختی چه کنم؟ چطوری ازاین گرفتاری رها شوم؟"

هر لحظه مرا به جلو هل می‌دادند. ولی مقصد کجا بود وآنها مرا کجا می‌بردند معلوم نبود. هیچ حرفی با من نمی‌زدند. فقط خودشان باخودشان گاهی حرف می‌زدند که نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. حس می‌کردم قوه شنوایی‌ام را ازدست داده‌ام.

آن قدر ازخود بی‌خود بودم که نفهمیدم آن لحظات چگونه گذشت و آنها با من چه کردند.آن قدر گیج وهاج و واج شده بودم که متوجه نبودم دور وبرم چه می‌گذرد. واقعاً حواسم جای دیگری بود.

عراقی‌ها از اینکه مثل بچه آدم دنبال دو نفرشان تندتند راه می‌رفتم و به عقب برنمی‌گشتم وکاری به عقبی‌ها نداشتم راضی بودند. بعد از کلی پیاده روی، آنها هم خسته شدند. یکی‌شان ازعقب دستهای مرا کید و روی زمین نشاند. چهارنفرشان دور تادورم نشستند تا استراحت کنند. به چهره‌هایشان که نگاه کردم خستگی و تشنگی در آنها موج می زد . دقایقی که روی زمین و درمحاصره آنها نشسته بودم نفس گرفتم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. چون فکر کردن بیشتر ازهر چیزی مرا اذیت می کرد. با صدای یکی از سرباز‌ها که می‌گفت: قم! قم! بلند شدم راه افتادم بعد از حدود سی دقیقه پیاده روی مقابل مقری رسیدیم که برایم ناآشنا بود بیشتر مقر‌ها را یا رفته بودم یا می‌شناختم ولی آنجا را نمی‌شناختم.  
 
 عراقی‌ها متوجه شده بودند قفل کرده‌ام لذا کاری به کارم نداشتند آن‌ها می‌دیدند وقتی از میان عراقی‌های دیگر یا ماشین‌هایشان رد می‌شوم هیچ فضولی نمی‌کنم و یقین کرده بودند که بریده‌ام و تسلیم شده‌ام. در سراسر مسیر، تا موقعی که مقابل در ورودی مقر جدید ایستادیم فکر و ذکرم این بود که آن‌ها متوجه هویت سپاهی من نشوند اگر کمترین بویی می‌بردند که گرجی‌زاده هستم، دیگر نمی‌شد چاره‌ای کرد و وضعم خراب خراب می‌شد با خودم می‌گفتم خدا کند وقتی مرا کنار باقی اسرا می‌گذارند کسی مرا نشناسد اگر این اتفاق بیفتد، دیگر کارم زار است وقتی نگهبان در مقر را باز کرد و وارد شدیم متوجه شدم آنجا قبلا مقر جهاد سازندگی بوده است یادم آمد همیشه وقتی از جاده شهید جولایی رد می‌شدیم آن مقر را از دور می‌دیدم که بچه‌های جهاد سازندگی در آن مستقر بودند آن‌ها در جزیزه مشغول جاده کشی، سنگر سازی، و کارهای عمرانی بودند و شبانه روز کار می‌کردند.  
 
 آن‌ها مرا به نگهبانی نسبتا جوان، که قد متوسط و صورتی سبزه داشت تحویل دادند و از مقر خارج شدند خودم را آماده کردم که با مشت و لگد به جانم بیفتد ولی او این کار را نکرد مرا به طرف محوطه رو بازی برد که هفت هشت اسیر ایرانی آنجا نشسته بودند. آن‌ها با دیدن من از جا بلند شدند و سلام کردند. چند نفر از اسیران لباس سیاه غواصی به تن داشتند. چهره‌هایشان زرد شده بود. قیافه‌هایشان نشان یم‌داد که آن‌ها را کتک زده‌اند. آثار مشت روی صورتشان معلوم بود. از صورت بعضی‌شان خون بیرون زده بود. بعضی‌شان مرا نگاه می‌کردند. یکی از آن‌ها که به من خیره شده بود گفت: «برادر، شما کی اسیر شدی؟»

- همین دو سه ساعت قبل.
- کجا اسیر شدی؟
- جزیره.
- کجای جزیره؟
- جاده شهید جولایی.

اجازه ندادم سؤالات بعدی را بپرسد. سؤال کردم: «شما بچه‌های کدام لشکر هستید؟ کی اسیر شدید؟» یکی از آن‌ها گفت: «ما بچه‌های گردان دریایی لشکر ولی‌عصر (عج) هستیم. ما را دیروز گرفتند و آوردند اینجا. تا پیش پای شما آن‌قدر ما را زده‌اند که نای ایستادن نداریم. نمی‌دانیم می‌خواهند با ما چه کنند.» به آن‌ها گفتم: «به خدا توکل کنید. جنگ چیزی غیر از برد و باخت نیست. مهم این است که آدم وظیفه‌اش را انجام داده باشد؛ چه پیروز شود چه شکست بخورد.»

هنوز چند دقیقه‌ای از چاق سلامتی ما نگذشته بود که نگهبان به ما نزدیک شد و بعد از آنکه به همه بچه‌ها نگاهی کرد به من گفت: «تو بیا جلو.» از جایم بلند شدم و به طرف او رفتم. او مرا به فردی که پشت سرش ایستاده بود و لباس درجه‌داری تنش بود معرفی کرد و گفت:«هذا اکید حرس خمینی.»از صحبت‌هایش فهمیدم که می‌گوید: شلوارش را نگاه کن. شلوار سپاه پاسدار ایران است. قیافه‌اش را نگاه کن داد می‌زند که پاسدار است او این حرف‌ها را با بغض و کینه و با آب و تاب به درجه دار می‌گفت. معلوم بود دل پری از سپاه پاسداران دارد گرچه در حین فرار میان نیزارها نصف شلوارم سوخته بود، نیمه سالم آن قابل کتمان نبود.
 
نگاهی به شلوارم، بهترین دلیل جرم پاسداری، کردم و چیزی نگفتم. به نگهبان نگاه هم نمی‌کردم. او حرف‌هایش را زد و منتظر عکس‌العمل درجه‌دار ماند. اولین بار بود که از دیدن شلوار سبز پاسداری شاکی بودم با خودم گفتم اخر اگر شلوار خاکی می‌پوشیدی، می‌مردی، سرزنش سودی نداشت و مشکلی را حل نمی‌کرد با شلوار پاسداری در جزیره در نزدیکی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم ایران اسیر شده بودم. عراق دربه در دنبال فرمانده و مسئولان آمده بود و تقریبا همه دلایل و قراین علیه من بود. کاری غیر از انکار کردن نداشتم.  
 
درجه‌دار گفت: فعلا او را کنار باقی اسرا بگذار. بعدا سراغش می‌آیم. او از نوک پا تا فرق سرم را برانداز کرد. نفهمیدم منظوش چه بود. از نگاهش شرارت و خباثت می‌بارید. سعی کردم خودم را نبازم؛ انگار هیچ اتفاق مهم نیفتاده است. به دستور او مرا کنار سایر اسرا زیر آفتاب سوزان نشاندند؛ در حالی که هنوز یک قطره آب هم طی بیست و چهار ساعت نچشیده بودم ساکت و آرام زانوانم را جمع کردم و به دیوار تکیه دادم بچه‌ها می‌خواستند با من حرف بزنند گفتم: بچه‌ها، از من هیچ سوالی نپرسید که آمادگی جواب دادن ندارم شما را به خدا با من کای نداشته باشید غواص‌ها وقتی دیدند سوالاتشان مرا آزار می‌دهد هر یک به گوشه‌ای خزیدند.
 
بعد از آن همه پیاده‌روی و اضطراب، فرصتی برای استراحت پیش آمده بود. با دست‌های بسته روی زمین خاکی دراز کشیدم. چقدر کیف کردم! هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که آن درجه‌دار با یک چوب دستی به طرفم آمد و با صدای بلند گفت: «انت حرس خمینی؟» تظاهر کردم عربی بلد نیستم. با اشاره گفتم: «چه می‌گویی؟» دوباره حرفش را تکرار کرد. من هم دوباره تکرار کردم. آن‌قدر خوب نقش بازی کردم  که او باورش شد عربی بلد نیستم. یکی از غواص‌ها گفت: «برادر، می‌گوید تو پاسداری؟» بلافاصله به او گفتم: «نه، من بسیجی‌ام. بگو من پاسدار نیستم.» او جواب مرا برای درجه‌دار بلند قد عرقای ترجمه کرد. به محض اینکه ترجمه‌ او تمام شد، درجه‌دار با عصبانیت چوب‌دستی‌اش را بالا برد و بر سور و صورت و دست و پای من فرود آورد. پشت سر هم می‌زد و فحش می‌داد. هر چه نفس داشت به کار گرفت و تا توانست کتکم زد. چون دست‌هایم را از پشت بسته بودند نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. فقط بالا و پایین رفتن چوب‌دستی‌اش را می‌دیدم که با ضرب بر سر و صورت و بدنم فرود می‌آمد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و ضعف نشان ندهم. باقی اسیران دلشان به حال من سوخته بود؛ ولی کاری از دستشان بر نمی‌آمد. فقط با ناراحتی کتک خوردنم را می‌دیدند و دم نمی‌زدند. غواص‌ها، وقتی دیدند درجه‌دار مرا بی‌رحمانه می‌زند، ترس برشان داشت که نکند نفر بعدی یکی از آن‌ها باشد. خودشان را جمع کردند و آماده کتک خوردن شدند. در برابر کتک‌های درجه‌دار فقط صورتم را این طرف و آن طرف می‌کردم، ولی فریادی از سر درد بر نمی‌آوردم و خودم را بی‌خیال و خونسرد نشان می‌دادم. خونسردی من او را عصبی‌تر کرده بود و به زدن ادامه می‌داد و کوتاه نمی‌آمد. نمی‌دانم دنبال چه می‌گشت و از من چه می‌خواست. حین کتک خوردن آنقدر از دنیا بی‌خبر شده بودم که فقط فرود آمدن چوب‌دستی را حس می کردم و از درد بی‌خبر بودم. باورم نمی‌شد آنقدر از خود بی خود شوم که حتی متوجه درد و اذیت جسمی‌ام نشوم. حدود ده دقیقه‌ای کتک خوردم تا اینکه درجه‌دار خسته شد و مرا رها کرد.
 
بعد از چند دقیقه، باز صدای نحس او بلند شد و گفت: «دوست داری دیگر کتک نخوری؟ شرط دارد. چطور است؟ چه می‌گویی؟» باز نقش بازی کردم که نمی‌فهمم چه می‌گویی. با اشاره سر به بچه‌ها گفتم:‌ «چه می‌گوید؟» غواص قلی حرف‌های او را ترجمه کرد و منتظر جواب ن شد. گفتم: «شرطش چیست؟» حرف مرا ترجمه کرد و او با کمال بی‌شرمی گفت: «شرطش این است که به خمینی فحش بدهی. اگر فحش دادی، تو را رها می‌کنم و دیگر از کتک خبری نیست. یالا! سریع بگو الموت الخمینی و خودت را رها کن. این بهترین راه نجات توست. این آخرین فرصت طلایی توست. می‌گویی یا نه؟ » وقتی غواص آن حرف‌ها را به فارسی برایم ترجمه می‌کرد فرصت خوبی برای استراحت بود. به او گفتم: «بگو اگر سی سال هم بایستد، من یک بار هم به امام خمینی فح نخواهم داد.» درجه‌دار تا حرف‌های مرا از زبان غواص شنید انگار آتش گرفت. با فریاد گفت: «به او بگو چرا؟» گفتم: «بگو خمینی سید است. او فرزند حضرت زهرا، دختر پیغمبر اکرم، است. ما مسلمانیم و اگر تو مسلمان باشی، هیچ گاه راضی نمی‌شوی به فرزند زهرای پیغمبر توهین شود یا او را فحش بدهند.» درجه‌دار با شنیدن حرف‌های من از زبان غواص گفت: «نه، این طور نیست. خمینی سید نیست. او فرزند پیغمبر اکرم نیست. او یک فرد هندی است. حتی ایرانی هم نیست. او به دروغ می‌گوید سید و ایرانی است. او هیچ یک از این‌ها نیست. شما نمی‌دانید.» از مزخرفات او حالم به هم خورد. درجه‌دار و آنقدر احمق! گفتم: «بگو این نظر توست. ما این نظر را نداریم. ما یقین داریم امام خمینی سید و فرزند دختر پیغمبر اکرم است. او حتما ایرانی و اهل خمین ایران است. دلیلی ندارد که دروغ بگوید. به هر حال من نه به او نه به هیچ سیدی فحش نمی‌دهم. تو هر بلایی دلت می‌خواهد سر من بیاوری بیاور. ولی مطمئن باش داغ فحش دادن به امام خمینی را بر دلت خواهم گذاشت.» او وقتی مقاومت و دلیری من رادید تحمل نکرد و با مشت و لگد و چوب‌دستی‌اش تا توانست بهشکم و سر و صورتم زد. بی‌محابا به هر نقطه‌ای از بدنم می‌‍د. انگار روانی شده بود. فکر نمی‌کرد یک اسیر در بدو ورود آن طور مقابلش بایستد. من از کارم راضی و خوشحال بودم.
 
غواصی که کنارم ایستاده بود و حرف‌هایم را برای درجه‌دار ترجمه می‌کرد با دیدن وحشی‌گری درجه‌دار از من فاصله گرفت تا نکند او را هم کتک بزند. درجه‌دار بی‌رحمانه کتک می‌زد و من در دلم بال بال می زدم و می‌گفتم: «خدایا، شکر که توانستم عظمت هیچ گاه فراموش نخواهد کرد. حالا فهمید رزمندگان چقدر امامشان را از روی مهر و محبت در خلوت و جلوت دوست دارند و حاضرند بهای سنگینی برای آن بپردازند.»
 
در حالی که گوشه‌ای افتاده بودم سرباز عراقی آمد. ظرف آبی آورده بود اولین بار بود که بعد از حدود بیست و چهار ساعت آب می‌دیدم به طرفم آمد و دست‌هایم را از پشت باز کرد با خشونت سیم تلفنی را که دست‌هایم را با آن بسته بودند کشید تا دو دستم آزاد شد با باز شدن دست‌هایم انگار خون به انگشت‌هایم سرازیر شد دو دستم را به هم مالیدم تا از بی‌حسی بیرون بیاید دست‌هایم درد می‌کرد و انگشت‌هایم بی‌حس شده بود منتظر بودم سرباز آبی هم به من بدهد و بعد آ» اده کتک خوردن بشوم ولی دیدم انگار قرار نیست به من آب بدهند درجه دار، در حالی که پوتینش را روی زانوی پای راستم گذاشته بود گفت «‌ها پاسدار.... آب می‌خواهی؟» گفتم بله، خیلی تشنه‌ام یک شبانه روز است آب نخورده‌ام گفت: به همه اسیران از آبی که در قوطی‌های کنسرو ریخته‌ایم بدهید  
 
بچه‌ها آب گرم را با حرص ولع می‌نوشیدند وقتی همگی آب خوردند درجه دار قوطی خالی را زا سرباز عراقی گرفت و به دستم داد تعجب کردم قوطی کنسرو خالی را گرفتم و منتظر حرکت بعدی او شدم درجه دار چوب دستی‌اش را به پایش زد و گفت اگر می‌خواهی رفع عطش کنی و به تو آب دهم تا از تشنگی نمی‌ری، فقط به خمینی فحش بده درجه دار منتظر جواب من بود قوطی را به طرف او انداختم و به غوا‌صی مترجم گفتم: بگو گور پدرت! سی سال که هیچ، اگر همه عمرم تشنه بمانم، یک بار هم به امام فحش نخواهم داد تواین آرزو را به گور خواهی برد حاضرم از تشنگی بمیرم، ولی به امامم توهین نکنم درجه دار، وقتی دید کوتاه بیا نیستم و بر اعتقاد‌اتم ایستاده‌ام بقیه سربازان را صدا زد و به آن‌ها گفت تا می‌توانید او را بزنید او را بزنید کسی به او رحم نکند او دشمن عراق است او پاسدار خمینی است
سه نفر، مثل حیوان وحشی، به جانم افتادند و تا می‌توانستند زدند. دونفر از سربازها به پوتین فقط به شکم من میزدند. آن قدر زدند که بی‌هوش روی زمین افتادم و آنها ازکتک زدن من دست کشیدند.

با آبی که روی صورتم ریخته شد به هوش آمدم. از آب مانده روی صورتم قدری با زبانم چشیدم و این اولین آبی بود که می‌خوردم. درجه‌دار گفت: " دست‌هایت را ببر پشت سرت." فهمیدم دوباره می‌خواهد دست‌هایم را ببندد. اینبار مثل قبل دست‌هایم را نبست. از روش جدیدی استفاده کرد. هر انگشت یک دستم را به انگشت دست دیگرم بست. آن قدرمحکم بست که همان دقیقه اول احساس کردم انگشت‌هایم ازجا درآمده‌اند.

درد تا مغز استخوانم سرایت کرد. این کار را ماهرانه انجام داد. این نوع بستن هم یک نوع جنگ روانی بود که برای شکستن روحیه اسیر انجام می‌داد. ضمن انجام دادن این کار با چوب دستی‌اش یا با مشت مرا می زد. معلوم بودعصبی شده است. فحش می داد و کوتاه نمی‌آمد. او کتک می‌زد ومن ساکت بودم و اظهار درد هم نمی‌کردم. سکوت من دمار از روزگارش درآورده بود. احساس می کردم می‌خواهد مرا بکشد و تا این کار را نکند دست از سرم برنمی‌دارد.

درد داشتم؛ ولی خوشحال بودم که بچه‌ها دارندنگاه می‌کنند. آنها می‌دانستند دارم تقاص فحش ندادن به امام خمینی را پس می دهم. درجه‌دار عراقی احساس می‌کرد دراین نبرد روحی شکست خورده ومن با وجود آن همه شکنجه پیروز شده‌ام. این را از کتک‌هایش می‌شد فهمید. اسرای داخل محوطه، وقتی می‌دیدند درجه‌دار وحشیانه مرا می‌زند، فکر می کردند همین کار را بعد از من با آنها خواهد کرد.

درجه‌دار می‌خواست هر طور شده پیروز از صحنه بیرون برود او مقابل سربازها و اسیران و من کنف شده بود. از گوش و دماغم خون بیرون می‌آمد. وقتی با زبانم بالای لبم را لیسیدم احساس کردم عرق نیست؛ بلکه خونی است که از دماغم روی لب‌هایم سرازیر شده است.
خودم را آماده کردم تا مرز شهادت راهی شوم. باید درجه‌دار بعثی را شکست می‌دادم. باید می‌فهمید خمینی یعنی همه چیز رزمندگان. سکوت و امتناع من اعصاب او را به هم ریخته بود و او بی‌رحمانه با مشت و پوتین به سر و صورت و شکمم می‌زد. راهی نبود باید تا آخر می‌رفتم. با خودم گفتم :«باید خودم را برای بدتر از این آماده کنم. هر لحظه رفتار این وحشی‌ها بدتر خواهد شد. اینجا اول راه است باید تا آخر خط مقاوم و صبور باشیم» همه بدنم درد می‌کرد و کاری از دستم برنمی‌آمد.
 
 ادامه این خاطرات در فواصل زمانی مشخص در باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.

 انتهای پیام/
 
 
 
 

برچسب ها: شهید ، شهادت ، اسارت
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۸:۴۱ ۲۸ فروردين ۱۳۹۳
خداوند به همه شما رزمندگان اجر عنایت فرماید
آخرین اخبار