به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران ساعت از نه شب گذشته بود، از آن شبهای سرد و تاریک زمستانی، من در گوشهای از اورژانس منتظر نشسته بودم، در اتاقی که مثل مرگ سفید بود ونور لامپهای مهتابی، سردی آن را چند برابر کرده بود، سنگ شده بودم، کاملا گیج و مغزم هیچ چیز را حلاجی نمیکرد، راه حلی به ذهنم نمیرسید، چشمهایم از خستگی تیره و تار می دید.
ناگهان دکتر را بالای سرم دیدم، همین که آمدم چیزی بپرسم من و بقیه فامیل را به اتاق مشاوره راهنمایی کرد. در بین راه قلبم تندتر از همیشه میتپید و صدای ضربان قلبم را می شنیدم، ریتم دردناکی داشت، صدای دکتر بم و سخت بود و کلماتش بوی مرگ می داد.
دکتر می گفت: به شوهرتان ضربه شدیدی وارد شده، ضربان قلبش منظم نیست، ما هر کاری از دستمان بر بیاید، انجام میدهیم، اما متأسفانه خیلی وقته که اکسیژن کافی به مغزش نمی رسد، همسرتان خیلی جوان است و ما هم به همین دلیل دست از تلاش بر نمی داریم ولی هیچ گونه قولی هم نمیدهیم.
چطور می توانستیم چنین چیزی را باور کنم. من عاشق جف بودم و در تمام سالهای اندک زندگی با او هیچ گونه نقطه تاریکی ندیدم و هر چه از او دیدم فقط نور بود و امید.
میان ما محبت بود، محبت به همدیگر، محبت به زندگی و فرزندان، زندگی مشترکم با جف از ازدواج تا آن شب لعنتی. مثل فیلم از جلوی چشمهایم رد شد. جف فقط همسرم نبود، او کسی بود که به من درسهای زیادی داد.
زندگی با جف، مانند رویایی بود که به واقعیت تبدیل شده بود، جف به من آموخته بود برای آنچه میخواهم تلاش کنم، ناامید نشوم و از کمک به دیگران دریغ نکنم.
جف به من آموخت همسر بودن یعنی چه، مادر بودن یعنی چه و زن خوب بودن چه معنایی دارد. ما دشواریهای زیادی را با کمک به یکدیگر و علاقهمان به زندگی پشت سر گذاشته و پیش رفتهایم.
حالا از هشتمین سالگرد ازدواجمان فقط یک ماه گذشته بود که ناگهان کوه مصیبت بر سرمان آوار شد. نمیدانستم چه باید بکنم.
نمیدانستم من که تا همین دیروز با عشق جف زندگی می کردم چگونه باید با نبودش درخانه کنار بیایم، آیا واقعاً قرار بود مردی را که باتمام وجود دوست داشتم و مانند هوا برایم حیاتی بود از دست بدهم.
چند دقیقه که گذشت به خودم مسلط شدم. نباید اجازه میدادم اخبار بد و مایوس کننده مرا مغلوب کنند. باید کاری می کردم اما فقط یک راه مانده بود.
باید دعا میکردم، آری ، دعا تنها راه نجات من بود. اما هرچه کوشش می کردم، نتوانستم کلمهها را کنار هم بگذارم و جملهها را درست بگویم.
شاید دلیلش اضطراب و دستپاچگی بود که مرا گیج کرده بود یا شاید هم پیچیدهتر وعمیقتر از این کلمات و جملات که درکش برای من آسان نبود با خود میگفتم مگر تو چه بنده خاص خداوند هستی که باید به تو نظر داشته باشد و به حرفهایت گوش دهد و آنان را اجابت کند؟
با همین فکرها به اتاق انتظار برگشتم، حالا اتاق پر شده بود از فامیل من و جف و دوستان ما. باورم نمیشد همه به محض شنیدن خبر خودشان را برای دلگرمی من در این لحظات سخت رسانده بودند.
البته من باید خودم را کنترل می کردم، جف به من یاد داده بود که درسختترین شرایط هم تسلیم نشوم و جلوی دیگران ضعف نشان ندهم.امروز روزی که باید درسهایم را که آموخته بودم را به مرحله اجرا میرساندم. با واقعیت کنار می آمدم. اما ذهنم متوقف شده بود.
در این میان آلیسون بهترین دوستم که با او در کلیسا آشنا شده بودم بازوهایم را گرفت و مرا محکم تکان داد و گفت: امیدوار باش ما در کنارت هستیم.
آلیسون دوست مشترک من و جف بود، چرا که جف نیز در همان کلیسا بخشی از رسیدگی به امور کشیشها و فقرا را بر عهده داشت و خودش نیز قسمتی از حقوقش را در همین مسیر خرج میکرد و از این کار لذت میبرد.
جف برای شرکتها و مؤسسات مختلف لوگو و آرم طراحی میکردو کارهای تبلیغاتشان را انجام می داد، جف تصمیم داشت وقتی درآمدش بیشتر شد، وقت و هزینه حتی برای فقرا و یتیمان بگذارد.
من هم می خواستم مثل جف شجاع و نیکوکار باشم ولی انگار چیزی درون قلبم اجازه اینکار را به من نمیداد، جف محبت را و نیکوکاری را از پدرش و مادرش به ارث برده بود ولی من تنها از دوران کودکیم قوطی مشروبات الکلی میدیدم و خیانتهای شبانه پدرم که در حق مادرم میکرد و سپس با طعنههایی از عاقبت سیاه من میگفت که دستاویزی برای لذتهای او خواهم شد ولی مادرم به او چنین اجازهای را نداد و در یک شب سرد زمستانی با کوله باری اندک از خانه پدرم فرار کردیم و شهر دیگری مهاجرت کردیم و روزگار من با کار کردن مادرم سپری میشد تا با جف در کلیسا آشنا شدم.
جف مهربان بود و این مهربانی راحتی در چشمانش هم میتوانستی ببینی، او مرد بزرگی بود که در کالبد کوچکی جای گرفته بود. جف هیچ وقت دوست نداشت مرکز توجهات باشد و از همین رو بیشترین نیکوکاریش به نام تمام میشد و مردم بی آنکه واقعیت را بدانند مرا مورد تحسین قرار می دادند.
در میان خاطراتم بودم که با شنیدن صدای کفشهای دکتر از جا پریدم، دکتر گفت: هم خبر خوب دارم وهم خبر بد، اول اینکه قلب جف احیا شده ولی برای اینکه به هوش بیاید باید دمای بدنش پایین بیاید که این موضوع باعث میشود اکسیژن کمتری به مغزش برسد و دچار آسیبهای جدی شود.
انتهای پیام/