به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، موهای سرش در 34 سالگی آن قدر سفید شده است که 50ساله به نظر میرسد. در این سن با این پیری زودرس به چنان پشیمانیای رسیده است که فکر می کند تمام مسیرزندگی اش را تاکنون به اشتباه طی کرده است. می گوید خانواده اش چندان دستتنگ نبودند و دستشان به دهانشان میرسید ولی به دلایلی نخواسته است نزد خواهران و برادرانش در سلیمانیه بازگردد.
چرا به زندان افتادی؟به اتهام قتل همسرم.
چرا مرتکب قتل شدی؟عامل اینکه دست به قتل زدم مردی به نام «فرمان» از اهالی کرمانشاه است که از مدتی پیش با شکایت من در زندان به سر میبرد. بگذارید ماجرا را از اول تعریف کنم. من تصمیم به ازدواج با زنی بیوه گرفته بودم که 2 بچه داشت و فکر میکردم هم همسر مناسبی برای من است و هم در راه رضای خدا، از بچه هایش نگهداری می کنم. «فرمان» دوست صمیمی من بود. وقتی شنید می خواهم زن بگیرم، اصرار کرد تا با یکی از آشنایانش ازدواج کنم. بالاخره من راضی شدم. گفت آن دختر، پرستار خانگی پیرزنی است و در تهران تنها زندگی می کند.
در موردش تحقیق کردی؟یک تحقیق مختصر. «فرمان» راست می گفت. در حقیقت خانواده آن دختر ساکن شیروان اطراف مشهد بودند. من به خواستگاری رفتم. خیلی زود مقدمات ازدواج ساده ما برگزار شد ولی بعد از مدتی متوجه حقیقت تلخی شدم؛ همسر من زن پاکدامنی نبود و فهمیدن این موضوع یک ضربه سنگین بود.
اما من برای حفظ آبرو سکوت کردم. بعد از ازدواج، در خانهای سرایداری زندگی می کردیم. همسرم که سالها پرستار و نظافتچی خانهها بود، حاضر نمیشد کار کند و وقتی اهالی ساختمان دیدند همسرم دست به سیاه و سفید نمی زند، ما را از آن جا بیرون کردند. همسرم را به نزد خانوادهاش فرستادم و خودم مدتی در آلونکی که «فرمان » در زمینی خالی درست کرده و نگهبان آن زمین بود، زندگی کردم تا توانستم با پولی که برادرم از سوئد برایم فرستاد، خانه کوچکی در محله مهرآباد جنوبی اجاره کنم. قصد داشتم تا به همسرم بگویم دوباره برگردد. اما یک روز که سرزده از سر کارم به خانه آلونکی« فرمان» رفتم، ناگهان با دیدن صحنه ای بر جای خود میخکوب شدم؛ زنم را در وضعی زننده همراه او دیدم.
ماجرای قتل چطور اتفاق افتاد؟متاسفانه همسرم با فرمان در ارتباط بود. شش دی ماه بود که سیم کارت گوشیاش را در گوشی خودم گذاشتم و دیدم فرمان برایش پیامک میفرستد. از طرفی او روزهای آخر هفته در خانه نمیماند و میگفت برای پرستاری از خانمی که قبلاً در خانهاش کار می کرد، می رود.وقتی با آن خانم مسن تماس گرفتم، گفت هفت ماه است که او را ندیده ام و اصلاً به خانه من نمیآید! خون جلوی چشمانم را گرفته بود. آن روز، زودتر از سر کار به خانه آمدم. به زنم گفتم چشمانت را ببند،
می خواهم انگشتری را که برایت خریدهام، کف دستت بگذارم. او با تعجب چشمانش را بست، اما من به جای هدیه، آچار ماشین لباسشویی را برداشته بودم. با آن آچار چند ضربه به سرش زدم. فرصت دفاع از خود را نداشت. همان روز او را کشتم.
جسد چه شد؟آن را در کارتن گذاشتم و به یکی از دوستانم زنگ زدم و گفتم تلویزیونی را به یک نفر فروخته ام. نمی خواهم خانهام را یاد بگیرد، بیا آن را تا مسیری ببریم. دوستم بیخبر از همه جا آمد. کارتن را در صندوق عقب گذاشت و تا فیروزبهرام رفتیم. گفتم همین جا نگهدار. من زنگ میزنم تا به دنبالم بیاید. دوستم مرا پیاده کرد و رفت. آن کارتن را جایی کنار جاده در بیابان در گودالی گذاشتم و خاک رویش ریختم و به این صورت دفنش کردم.
چه طور دستگیر شدی؟می دانستم یک روز دستگیر می شوم. به همین دلیل به عراق نزد خانوادهام هم نرفتم. خانواده همسرم دنبال دخترشان بودند. دو برادرش در تهران زندگی میکنند و آنان بیشتر از همه دنبال خواهرشان بودند. من هم برای صحنهسازی از فرمان که مسبب بدبختیهایم بود، شکایت کردم. با پیامکهای بین او و همسرم، دستگیر شد و حالا هم در این زندان است. من هم مدت کوتاهی بعد از کشف جسد همسرم که اوایل اسفند ماه بود، دستگیر شدم و حقیقت را گفتم.
حالا که این اتفاق افتاده است، چه احساسی داری؟خیلی پشیمانم. کاش به جای قتل، او را طلاق می دادم. کاش هیچ وقت دستم را به خون آلوده نمی کردم. کسی حرفهای مرا برای خیانت همسرم قبول نمی کرد. می گفتند خیالاتی شدهام. نمی دانم چند سال باید در زندان بمانم یا چه حکمی برایم صادر می کنند. کاش زنم اسیر شیطان نمیشد و کاش من با کشتنش خود را بدبخت نمی کردم.