شنیدن خاطرات گردشگران خارجی از ایران همیشه حلاوت و شیرینی خود را داشته است، همین است که ایرانیان علاقه عجیبی به میزبانی گردشگران خارجی دارند.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، سیاست در همه جای دنیا همواره سعی داشته است دست روی تفاوت ها بگذارد در صورتی که حوزه فرهنگ که گردشگری جزئی جدایی ناپذیر از آن است همیشه تلاش می کرده است به شباهت های آدم های روی زمین بپردازد.

همین نکته است که خاطرات سفر گردشگران خارجی را برای خوانندگان ایرانی جذاب تر می کند. البته مهم ترین نکته درباره بازتاب سفرنامه های گردشگران خارجی از ایران این است که می توان چهره واقعی ایران را به جهانیان نشان دهد. سفرنامه گردشگران خارجی بهترین رسانه برای تغییر چهره ایران و زندگی ایرانیان در چشم جهانیان است.

کریستین بِرد، متولد نیویورک است. او که تحصیلاتش را در حوزه ادبیات به پایان رسانده به عنوان ویراستار و نویسنده سفرنامه در روزنامه نیویورک دیلی کار می‌کند. برد همچنین مقالاتی در وال‌استریت ژورنال، واشنگتن پست و میامی هرالد منتشر می‌کند. این زن آمریکایی توانسته با نوشتن شش خاطره که حاصل سفرهایش به نقاط مختلف جهان است، شهرت خوبی در کشورش به دست آورد. برد حاصل سفرش به ایران را در کتابی به نام «نه شرق، نه غرب» منتشر کرده است. این کتاب سال 2001 (1379) به‌عنوان یکی از ده کتاب سفرنامه‌ای برتر سال آمریکا انتخاب شد. کریستین برد در کتاب نه‌شرق، نه‌غرب خاطرات سفرش به شهرهای تهران، تبریز، قم، مشهد، شیراز، کرمان، یزد، اصفهان سنندج و دیگر شهرهای مورد بازدیدش را نقل می‌کند.

سفر به خاطرات کودکی

سفر به ایران برای من با دیگر سفرهایم فرق داشت. من به ایران سفر کردم تا خاطرات کودکیم را دوباره مرور کنم؛ به ایران سفر کردم تا آنچه را در این کشور تغییر کرده است، درک کنم و بفهمم دگرگونی‌های این کشور تا چه حد روی خاطرات من اثر گذاشته است. من و خانواده‌ام در طول دهه 1960 (اواخر دهه 30 و اوایل دهه 40 خورشیدی) برای مدت سه سال در تبریز، شهری در شمال غربی ایران زندگی می‌کردیم.

من در آن دوران کودکی خردسال بودم. بخش مهمی از نخستین خاطراتم به ایران بازمی‌گردد، خانه‌ای با نماهای آجری و گلی که ما در آن زندگی می‌کردیم، صدای درشکه‌هایی که با اسب از روی سنگفرش‌ها گذر می‌کردند، بازی کردنم در زیر سایه درخت‌های بادام و انار باغمان، فروشنده‌ای که در کنار پیاده‌رو بساط کرده بود و به من و برادرم آدامس بادکنکی می‌‌فروخت و از همه مهم‌تر چشم‌اندازهایی از بیابان‌های بی‌پایان که طی سال‌ها زندگی در نیویورک برایم بی‌رنگ و فراموش شده بودند.

با تمام وجود دلم می‌خواست به آن زمان برگردم و با این که می‌دانستم غیرممکن است، دوست داشتم باز مزه زندگی در آن زمان را تجربه کنم. بوضوح می‌توانستم تبریز آن زمان را در خاطراتم ببینم. پدر مهربانم را با آن روپوش سفیدش، زمانی که به عنوان دکتر داوطلب برای بهبود وضع بهداشت به این شهر آمده بود. مادرم را که پس از ترک خانه‌اش در آلمان شرقی و فرار از دست روس‌ها سعی می‌کرد با زندگی در ایران تطبیق پیدا کند، برادرم را که از من حمایت می‌کرد و کودکی خود را که چگونه با حسرت سعی می‌کردم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم.

پس از 12 ساعت نشستن در اتوبوس تهران ـ تبریز در نیمه‌های شب به تبریز رسیدم. چشم‌اندازهای طول مسیرم خشک بود و بیشتر کوه ها را دربر می‌گرفت. پیرزن مهربان تبریزی که اکنون ساکن تهران بود در طول مسیر کنار من نشسته بود و مدام از من با تخمه آفتابگردان، کلوچه، آبنبات، چیپس، خیار و چای داغ پذیرایی می‌کرد. متاسفانه نمی‌توانستم تمامی آنچه را می‌گفت بفهمم چون تسلطم به زبان فارسی خیلی کم بود. در تبریز میترا، یاسر و فرزاد من را به بیمارستانی بردند که پدرم آنجا کار می‌کرد و خانه ما در نزدیکی آن بود. از قبل می‌دانستم خانه‌مان دیگر وجود ندارد و به جایش یک مدرسه برای تربیت پرستاران یا چیزی شبیه این ایجاد شده است. با وجود این در طول مسیر قلبم بشدت می‌تپید. فکر این که در جایی قدم خواهم گذاشت که روزگاری در کودکی آنجا زندگی می‌کردم هیجان عجیبی در من ایجاد کرده بود. باید بگویم تبریزی که من به آن وارد شدم به طور کلی با تبریز دوران کودکی‌ام تفاوت داشت. من در دوره‌ای در تبریز زندگی می‌کردم که هنوز میترا، یاسر و فرزاد به دنیا هم نیامده بودند.

فردای آن روز باز هم با میترا به محله قدیمی‌مان برگشتم. خیابانی که ما در آن زندگی می‌کردیم شهناز نام داشت که امروزه به‌نام‌خیابان شریعتی شناخته می‌شود. امیدوار بودم بتوانم مجید را که الان نزدیک 70 سال داشت، ببینم؛ اما متاسفانه دو روز پیش از آمدن من به تبریز برای کاری فوری به تهران رفته بود و تا یک هفته آنجا می‌ماند. توانستم در تماسی تلفنی با او صحبت کنم. بهمن بین ما کار ترجمه را انجام می‌داد. مجید به خوبی پدرم دکتر برد را به خاطر می‌آورد و چند خاطره از کودکی من را برایم تداعی کرد.

لباس کردی یادگاری قدیمی از ایران

در بسیاری از عکس‌های خانوادگی ما که در ایران گرفته شده، کردهای بسیاری دیده می‌شوند. کردها قوم مهمی در ایران هستند که گرچه استان خاص به خود یعنی کردستان را دارند، اما در آذربایجان و جاهای دیگر نیز زندگی می‌کردند. بسیاری از مریض‌های پدرم را کردها تشکیل می‌دادند و به یاد دارم پدرم به روستاهای کردنشین برای ویزیت بیماران زیاد مراجعه می‌کرد. در یکی از عکس‌ها پدر و مادر در لباس کردی ظاهر شده‌اند. لباس‌هایی که به ما هدیه داده شده بود و ما آنها را با خود به آمریکا بردیم. هنوز نیز گاهی در مراسم هالووین، لباس کردی مادر را که از دامنی سنگین و پرچین تشکیل شده، می‌پوشم که بسیار هم جلب توجه می‌کند.

ایرانی‌های مهربان و مهمان‌نواز

تصمیم گرفتم با اتوبوس از تبریز به سنندج بروم. در ساعت مقرر در ترمینال پیشرفته تبریز حاضر بودم که شنیدم از بلندگو به زبان انگلیسی چند بار نام من خوانده و از من خواسته شد خود را به سکوی شماره 5 برسانم. خاطره جالبی بود چون مسئولان ترمینال می‌دانستند من خارجی هستم نگران بودند راهم را پیدا نکنم. برای همین هم مرتب مرا صدا می‌زدند تا هر چه سریع‌تر سوار اتوبوس شده و جا نمانم.

من برای گشتن دور ایران تنها از اتوبوس استفاده کردم. رفتار مردم در اتوبوس‌ها معمولا یک جور بود. همه کسانی که با من همسفر می‌شدند به محض سوار شدنم به اتوبوس به من نگاهی طولانی می‌انداختند و گاه پس از این که من نیز نگاهشان می‌کردم سر برمی‌گرداند و یکی دو پچ پچ می‌شنیدم. گاه نیز وقتی اتوبوس‌ها برای استراحت، غذا‌‌خوردن یا نماز توقف می‌کردند، زنان به من سلامی می‌کردند و گاه به کباب و نوشیدنی دعوت می‌شدم. برخی هم که به زبان انگلیسی تسلط داشتند، پس از گپی کوتاه از این که به دیدار کشورشان رفته‌ام، ابراز خشنودی می‌کردند و عنوان می‌کردند امیدوارند در کشورشان به من خوش بگذرد و با خاطراتی خوب برگردم.

در طول سفرم به شیراز تصمیم گرفتم یک ماشین با راننده کرایه کنم. چراکه جاذبه‌های گردشگری این شهر و اطرافش بسیار زیاد، اما پراکنده بود و من دوست نداشتم وقتم را در وسایل نقلیه عمومی تلف کنم. نخستین بازدیدم از محوطه باستانی متعلق به ساسانیان در فیروزآباد بود که در صد مایلی جنوب شیراز قرار داشت. شب قبل از سفرم به شیراز با خانواده‌ام تماس تلفنی داشتم.

صدای گرمشان به یادم آورد که چقدر از آنها دورم. من در طول سفرهایی که به نقاط مختلف دنیا دارم اغلب خیلی خسته می‌شوم و گاه بشدت احساس تنهایی می‌کنم، اما این خستگی‌ها و تنهایی‌ها به هیچ وجه در سفرم به ایران روی نداد. شاید مهم‌ترین دلیلش هم مهربانی و مهمان‌نوازی بی‌حد ایرانی‌هاست که معمولا من را به جمع‌هایشان در مواقعی که تنها هستم راه می‌دهند.

برای مثال وقتی در رستوران‌های بین‌راهی غذا می‌خورم معمولا من را به میزشان دعوت می‌کنند یا در خیابان زمانی که به دنبال آدرس می‌گردم تا به مقصد نرسم رهایم نمی‌کنند. بسیاری از ایرانی‌ها با وجود این که شناختی از من نداشتند، من را به خانه‌هایشان دعوت کردند و پذیرایی گرم و صمیمانه‌ای داشتند. سفر ایران یکی از بهترین و خاطره‌انگیزترین سفرهای من تاکنون بوده است.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۱۷ ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
ایشون مهمون من بودن چ جور میشه پیج ایشون رو پیدا کرد
آخرین اخبار