به
عنوان یک آمریکایی، از زمانی که به فرودگاه مهرآباد رسیدم و قدم به خاک
ایران گذاشتم، موجی از احساسات و افکار مبهم در سرم میگذشت. واقعا هیچ
ایده یا تصوری از این که مقامات ایرانی با یک نفر که گذرنامه آمریکایی
دارد، چطور رفتار میکنند، نداشتم. من تقریبا از تمام ایرانیهایی که با
من از هواپیما پیاده شدند، سریعتر خودم را به خروجی رساندم، زیرا همگی
دستکم پنج یا شش چمدان همراه داشتند و این تصور را برایم به وجود آوردند
که آنها همه چیزشان را جز سینک ظرفشویی با خود به سفر میبرند! براحتی از
گیت گذشتم.
نگرانی دوم من یافتن تاکسی در ساعات اولیه روز بود که من را به تهران برساند. ساعت 4صبح بود و خیابانها خلوت. در طول مسیرم رفت و آمد کمی دیدم؛ فقط چراغهای خیابان بود و نورهایی محدود از برخی خانهها.
پیش از سفرم به ایران درباره شرایط دشوار زندگی و مشکلات اقتصادی در ایران زیاد شنیده بودم، اما آنچه در ایران میدیدم کمی شگفتزدهام کرد و تصوری که از ملامت و خستگی در سفر به ایران داشتم کاملا از بین رفت. درباره مشکلات زندگی روزمره ایرانیها هم چیزهایی شنیده بودم، اما به نظر شاید یکی از مهمترین مشکلات نسل فعلی ایران، پشتسر گذاشتن هشت سال جنگ با عراق است. بسیاری از جوانان فعلی به دلیل مشکلات ناشی از جنگ یکباره از کودکی به جهان بزرگسالی پرتاب شدند و این تغییر ناگهانی برایشان هنوز هم اثرات منفی به دنبال دارد.
این مشکلات برخلاف تصور بسیاری نه برای مردان که بیشتر برای زنان است؛ زیرا بسیاری از زنان جوان ایرانی در طول این جنگ مردان زندگیشان، پدران و برادرانشان را از دست دادهاند و فقدان آنها شرایط زندگی را برایشان سخت کرده است. از دیگر مشکلات نسل جوان ایران، پیدا نکردن شغلی مناسب پس از پایان دبیرستان و حتی دانشگاه است که آنها را بسیار ناامید کرده و بسیاری از آنها را به فکر مهاجرت انداخته است.
من
به هر شهر و شهرستانی که رفتم، مردم به من خیره میشدند و کنجکاوی
میکردند و اغلب به یکدیگر میگفتند «او یک خارجی است». گاه نیز به من
لبخند زده، جلو میآمدند و کمی صحبت میکردند. شیوه عجیب تاکسی گرفتن در
ایران تاکسی گرفتن بسیار عجیب است. باید کنار خیابان بایستی و با نزدیک
شدن یک تاکسی، مقصدت را با صدای بلند فریاد بزنی تا اگر او تمایلی به
رساندنت داشت، بایستد. اگر تنها کنار خیابان بایستی و چیزی نگویی آنها به
دنبال مسافر دیگری، به مسیر خود ادامه میدهند. بیشتر تاکسیها در مسیر
خیابانهای اصلی شهر و به صورت مستقیم حرکت میکنند و اگر مقصدت در
خیابانها فرعی باشد باید پول بیشتر بدهی و به قول ایرانیها «دربست»
بگیری! پس
از سوار شدن به تاکسی اگر تنها مسافر آن باشی، راننده مرتبا در امتداد
مسیر جلوی مردم توقف میکند و مقصدشان را میپرسد تا تمام صندلیها پر شود؛
سه نفر در صندلیهای عقب و دو نفر در صندلی جلو! در ابتدا این خیلی برایم
شوکآور بود. در نیویورک اگر سوار تاکسی باشید و فرد دیگری نیز قصد سوار
شدن داشته باشد، این رفتارش نشانهای از بیفرهنگی یا مستی است! سفر به شمال ایران در طول
اقامتم در تهران، هر روز صبح با طلوع خورشید از فراز البرز بیدار میشدم.
چشمانداز بینظیری از آفتاب گرم تابستانی که بهترین شیوه برای بیدار شدن
در صبحهنگام و شروع یک روز خوب است. آرزو میکردم کاش هر روز میتوانستم
به همین شیوه در نیویورک نیز بیدار شوم و صبحم را با منظرهای از کوهستانی
زیبا آغاز کنم. کوههای
البرز همچون یک مرز طبیعی میان تهران و شمال ایران است. مناظری که در طول
جاده شمال دیدم فراتر از راندن در یک مسیر کوهستانی پرپیچ و خم بود.
کوههایی که تا قله پوشیده از درخت و سراسر سبز هستند همراه مه غلیظی که
گاه تا سطح زمین پایین میآید، لحظاتی رویایی و تکرار نشدنی برایم فراهم
آورد. هر چه به شمال ایران نزدیکتر میشدم، رطوبت زیادتر میشد و در نهایت
این چشمانداز زیبای دریای مازندران بود که یک طرف از منظره پیش رویم را
به خود اختصاص داده بود. در کنار
تمام این چشماندازهای زیبای طبیعی، دیدن فرهنگ بومی مردم که به کشاورزی و
زنبورداری مشغولند، این زیباییها را دوچندان میکرد. سواحل دریای
مازندران یا به قول ایرانیها «شمال» بدون شک یکی از زیباترین مناطق این
کشور و جایی است که هنگام سختیها و مواجه شدن با واقعیتهای خشن زندگی،
میتوان به آن پناه برد. در سفر
به شمال، من مسافر یک پیکان که متعلق به دوست تازهام حمید بود، شدم. پیکان
این روزها در ایران متداولترین خودرو است. در این سفر، میزبانم مهدی و
دوست دیگری به نام فرهاد مرا همراهی میکردند. مقصد ما رامسر بود؛ شهر
تفریحی معروفی که معمولا خارجیها را به آنجا میبرند. در طول
مسیر به آرامی میرفتیم و برای کاهش گرمای هوا مرتب «پارسی کولا»
مینوشیدیم! پس از خروج از تهران دریافتم جاده چالوس فقط دو لاین دارد؛
یکی رفت و دیگری برگشت. ابتدا کمی ترسناک به نظر میرسید، اما چه میشد
کرد، تنها مسیر به سمت شمال از غرب تهران همین جاده است. جاده
چالوس 70 سال پیش در میان کوهها کنده شده و برای عبور خودروها، اتوبوسها
و کامیونها به صورت تک لاینی ساخته شده است. هرچند بسیاری از ایرانیها
گذر از این جاده را نشانهای از رانندگی خوبشان میدانند، اما از دیدگاه من
این مسیر که در بسیاری از نقاط کوهستانی و پر از دره و پرتگاه است، بسیار
خطرناک به نظر میرسد، خصوصا این که در بیشتر این مسیر گارد ریل برای
محافظت از خودروها در مقابل سقوط تعبیه نشده است. من برای مقابله با استرس
ناشی از این جاده حواس خود را معطوف زیباییهای مسیر، چشماندازهای طبیعی و
گاه مردم محلی میکردم. در
اواخر عصر به رامسر رسیدیم و پس از خوردن چلوکباب در یک رستوران محلی، در
میدان شهر دنبال جایی برای اقامت شبانه گشتیم. همسفرانم با محلیها درخصوص
گرفتن اتاقی صحبت میکردند. گمان میکردم این اتاق بخشی از خانه محلیهاست
که اجاره داده میشود، اما بعد متوجه شدم که این گونه نیست و آنها اتاقها
و سوئیتهای جداگانهای برای مسافران دارند که به آنها اجاره میدهند. مهدی و
حمید برای پایین آوردن اجاره بها با صاحبخانه گفتوگو میکردند، اما به نظر
من قیمتی که او پیشنهاد داده بود خیلی هم ارزان بود! فردا صبح که از خواب
بیدار شدم به حیاط پشت خانه رفتم. فوقالعاده بود. همه جا
سبز بود و سبز. پس از صبحانه در طول حاشیه دریای خزر به راه افتادیم.
چشماندازهایی که میدیدم شبیه کارتپستالهای سوئیسی بود. گاوی که به
آرامی در کنار جاده ایستاده بود و در پشتش مناظر شگفتی از کوه و درخت دیده
میشد مرا به رویا فرو میبرد. جدا از
رنگ سبز غالب طبیعی، شمال ایران بسیار رنگارنگ است. در بیشتر نقاط ایران که
من به آن سفر کردم، پوشش زنان سیاه و یکدست بود، اما در اینجا زنان
لباسهای رنگارنگ محلی میپوشند. حتی رنگ خانهها هم روشن و امیدبخش است. اینجا
شبیه یک تابلوی کلاژ از زیباییهاست. کودکانی که در کنار جاده ذرت
میفروشند، بوی گل یاس که در بیشتر کوچهباغها به مشام میرسد، تصاویر
باغهای میوه، همه و همه سرشار از زیبایی است. حتی بازارهای محلی با وجود
اشباع بودن از بوی ماهی، دوستداشتنی است.