به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، افسانه شعباننژاد شاعر و نویسنده کودکان و نوجوانان است. بچههای دیروز با نوشتههای این هنرمند، ذوق روزهای کودکی شان را سپری کردهاند. او نزدیک به 30 سال است که بهترین لحظههای عمرش را در دنیای کودکان گذرانیده است تا بتواند مثل کودکان شیرین و شاد زندگی کند. اولین کارهایش در سن 18 سالگی نوشته و در سال 60 چاپ شد. هنوز وقتی یاد آن روزها میافتد حسی کودکانه در وجودش جریان پیدا میکند و او را به دنیایی نو پیوند میزند.
در کدام شهر به دنیا آمدهاید و روزهای کودکی تان چگونه گذشت؟متولد سال 42 در بخش شهداد شهر کرمان هستم. تا آنجا که به یاد دارم شعر را از دوران کودکی دوست داشتم. وقتی یک شعر خوب میشنیدم با اینکه بچه بودم در دل میگفتم «ای کاش این شعر خوب برای من بود.» «ای کاش این شعر را من گفته بودم.» روزهای اول مدرسه که تازه به کلاس اول دبستان رفته بودم معلم سر کلاس گفت: «چه کسی میتواند برای من شعر بخواند؟» یکی از همکلاسیهایم شعری را خواند. آن شعر را حفظ کردم. وقتی به خانه رفتم در آن حال و هوای کودکی به خانوادهام گفتم شعر گفتهام. شعر را خواندم. روز بعد خواهرم این شعر را در مدرسه از زبان یکی از بچهها شنیده بود و آنها متوجه شدند که شعر برای من نبوده است. اما خدا را شکر میکنم که بعدها رو سفید شدم و توانستم شعر بگویم.
چطور شد این مسیر را در پیش گرفتید؟مادر و پدرم با سواد بودند. البته مادرم در مکتب درس خوانده بود. تا آنجا که میدانم آن زمان هر کسی که برای آموزش به مکتب میرفت با ادبیات کهن آشنا میشد. مادرم شعرهای حافظ را حفظ بود و به یاد دارم در آشپزخانه که کار میکرد آرام آرام شعرها را زمزمه میکرد. شاید همین هم شد که من از دوران کودکی حتی خردسالی به شعر علاقهمند شدم. پدرم یک ذهن شاعرانه داشت و حرفهایش موزون بود. با اینکه شاعر نبود اما ذهنی خلاق داشت. او یک شاعر خفته بود که استعداد درونیاش بروز پیدا نکرده بود. خدا میخواست که این استعداد از سوی پدرم به من هدیه شود.
نخستین بار که شعر گفتید چه احساسی داشتید؟با خانوادهام به مسافرت رفته بودیم. برف شدیدی میبارید و همه بزرگترها بیرون از خانه بودند. تنها و در حال فکر کردن بودم. یک روزنامه گوشه اتاق افتاده بود، مداد را برداشتم و حس کودکانهام را روی آن نوشتم و خوشحال بودم که توانستهام شعر بگویم.
بعد از آن مسیر زندگیتان به کجا هدایت شد؟چون به شعر و نوشتن علاقه داشتم این راه را ادامه دادم. گاهی اوقات برای خود مینوشتم. حتی قصهها را کتابسازی میکردم. 12 ساله بودم که قصه نوشتم و همه صفحات را بعد از نقاشی صحافی کردم. معلم ادبیات مان وقتی کارم را دید گفت خیلی خوشحال است. امیدوار بود که در آینده کتاب هایم را در کتابفروشیها ببیند اما از آن سال به بعد او را ندیدم که یکی از کتابهایم را به او هدیه کنم. به نظر من یک معلم در پیشرفت کودکان نقش مهمی دارد. حرفهای معلمم باعث شد تا آن روز فکر کنم کار خوبی انجام دادهام و یک روز میتوانم هنرمند شوم. تشویق هایش باعث شد تا در دبیرستان کارهایم را برای آقای رحماندوست به تهران پست کنم.
رمز موفقیتتان چه بود؟آقای رحماندوست خیلی صادقانه کارهایم را نقد میکردند. خدا را شکر میکنم که از همان دوران کودکی طوری پرورش پیدا کرده بودم که از نقد و ایراد دلخور نمیشدم. هنوز هم وقتی یک شعری را مینویسم غیر ممکن است کسی آن را بخواند و از او نظرخواهی نکنم. حتی بارها شده است که شعرم را تغییر دادهام تا ایرادهایم برطرف شود.
یک هنرمند که در حوزه کودکان و نوجوانان فعالیت میکند باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
یک هنرمند علاوه بر کار، اخلاق، رفتار و گفتارش در رسیدن به موفقیت اثر دارد. حتی اگر بهترین شعر دنیا را بگویی اما هنرمند خوش اخلاقی نباشی بین مردم جا پیدا نخواهی کرد. سعی کردهام همیشه با مردم باشم. تا امروز که 200 کتاب در حوزه خردسال، کودک و نوجوان نوشتهام حتی یکبار هم از انتقاد ناراحت نشدهام.
چه شد که محور نوشته هایتان به گروه کودک و نوجوان اختصاص پیدا کرد؟از ابتدای کار زبان نوشتههایم، کودکانه بود. کارهایم را برای آقای رحماندوست که میفرستادم یک روز، نامهای برایم نوشتند و گفتند: «کار تو، دنیای شعر تو، دنیای کودکان و نوجوانان است» و من خوشحال بودم که پا به این دنیا گذاشتهام. ورود به دنیای کودکان و نوجوانان حس انسان را به دوران زلال کودکانه نزدیک میکند. گاهی اوقات با خود فکر میکنم کسی که برای کودکان کار میکند غم هایش به کوتاهی غمهای کودکان است و شادیهایش خیلی سادهاند. یعنی یاد گرفتهام به دنبال آرزوهای خیلی بزرگ نباشم و مثل بچهها آرزوهایم کوچک باشد مثل خریدن آدامس یا خرید یک عروسک.
عروسک هم دارید؟عروسکها را دوست دارم و هنوز هم مثل روزهای کودکی در خانهام عروسک دارم.فکر میکنم به خاطر این است که همیشه خود را به دنیای بچهها نزدیک میکنم. این مسأله حس خوبی به دنبال دارد و هیچ وقت احساس نمیکنم که در این سن هستم. گاهی خردسال،گاهی کودک و گاهی نوجوان هستم. البته دنیای خردسالی خیلی شیرین است و وقتی برای خردسالان کار میکنم خود را دقیقاً یک خردسال کوچولو احساس میکنم.
موضوع اصلی نوشتههایتان چیست؟در نوشتههایم ناامیدی خیلی کم است. سعی میکنم امید،عاطفه و صمیمیت را رعایت کنم. به خانواده نگاه ویژهای داشتهام. در نوشتههایم نقش خواهر، برادر، پدر و مادر پررنگ است و چون بچهها در محیط خانواده پرورش پیدا میکنند وقتی این محیط گرم و صمیمی باشد زندگی راحتتر میشود. تلاشم این بوده که از طبیعت بیشتر استفاده کنم چون دوران کودکیام را با طبیعت گذراندهام افسوس میخورم که بچهها از آن طبیعت زیبا دور افتادهاند. فکر میکنم حتی طبیعت را در این شهر هم میشود لمس کرد. تماشای طبیعت در دل شهرها وجود دارد، فقط دقت میخواهد. وقتی در خیابان راه میروم نگاهم به درختان چنار است. به کلاغهایی که روی درختان چنار لانه ساختهاند حتی به گنجشکهایی که کنار جوی،آب میخورند. به درختانی که در بهار شکوفه میکنند هم توجه میکنم. به نظر من وظیفه هر پدر و مادری است که فرزندش را با طبیعت آشتی دهد.
چقدر خود را به بچهها نزدیک میبینید؟تلاش میکنم همیشه با بچهها باشم به همین دلیل در کتابخانهها و مدرسهها خیلی حضور پیدا میکنم. اگر در خیابان هستم بیشتر توجهم به بچههاست. گاهی اوقات که از جلوی در مدرسهای رد میشوم به حرفها و رفتار بچهها نگاه میکنم، دلیلش این است که بچههای امروز، بچههای دوران کودکی من نیستند. دیگر نمیتوانم برگردم به خاطرات روزهای کودکیام یا به دنیای گذشتهام تا بتوانم برای آنها کار کنم. در نتیجه باید با بچههای امروز باشم تا دنیای آنها را شناخته و نیازهایشان را درک کنم. زبان کودکان امروز با بچههای روزهای کودکی من فرق دارد. این کودکان از کلماتی استفاده میکنند که شاید در روزگار کودکی من مورد استفاده نبود. هنرمندی که برای کودکان کار میکند برای اینکه احساس نزدیکی بیشتری داشته باشد باید بتواند با زبان کودکانه با آنها حرف بزند.همیشه در مهمانیها همراه بچهها هستم. وقتی یک بچه خردسال کنارم مینشیند واقعاً خردسال میشوم.
زمانی که میخواهید شعری جدید بگویید؟خیلی دوست ندارم برای نوشتن یک شعر فکر کنم. معمولاً شعرهایی را دوست دارم که با یک جرقه و خود به خود شروع میشود و بدون اینکه فکر کنم مسیر خودش را میپیماید و به نتیجه هم میرسد. اما وقتی برای نوجوانان مینویسم بیشتر فکر میکنم اما سعی میکنم شعر را نسازم چون معتقدم شعر زمانی شعر میشود که خودش در ذهن خطور کند.
وقتی مردم با شما صحبت میکنند و از دوران کودکی یاد میکنند چه احساسی در شما جان میگیرد؟واکنشهای مردم زیاد است بخصوص افرادی که دوران کودکی شان با نوشتهها وشعرهای من گذشته است. بارها برایم اتفاق افتاده است که در فرودگاه، بانک یا در بیمارستان وقتی نام مرا شنیدهاند یا کارت شناساییام را دیدهاند گفتهاند که در بچگی شعرهایم را خواندهاند در آن لحظه خوشحال میشوم و در کارهایی که قرار است در آینده بنویسم تأثیر میگذارد و فکر میکنم باید دوباره شروع کنم و بنویسم.
دوست دارید تا چه زمانی برای کودکان و نوجوانان بنویسید؟تا روزی که توان کار کردن داشته باشم مینویسم و تا زمانی که بتوانم کار خوب ارائه دهم کار میکنم.
در کدام فصلها بیشترین کتابها را نوشتهاید؟فصل پائیز را دوست دارم. پائیز، فصل کار کردن من است. حس سراییدن شعر در این فصل به سراغم میآید.بر خلاف نظر برخی نویسندگان و شاعران که فصل بهار و تابستان را دوست دارند به هیچ عنوان در این دو فصل کار نمیکنم. حس نوشتن در پائیز به سراغم میآید. شاید به خاطر بوی برگهای باران خورده باشد.
کار برای بچهها چقدر در زندگی فردیتان تأثیرگذار بوده است؟همیشه اولین شنوندههای کارهایم فرزندان و همسرم بودهاند. سعی نمیکنم اصول خاصی را در نوشتههایم دنبال کنم تا به بچههایم یاد بدهم. اما سعی کردهام با اشاره نگاه مهربانی به دنیا را به آنها بیاموزم.همین که با طبیعت دوست هستند و حیوانات را دوست دارند و به کودکان احترام میگذارند و مردم را دوست دارند برای من کافی است.
قالب کارهایتان نسبت به گذشته چقدر تغییر کرده است؟نوجوانان امروزی خیلی بیحوصله شدهاند و نمیتوانند کتابهایی را بخوانند که موضوعاتش بسیار طولانی است. کارهای جدیدم کوتاه است و انجام کار کوتاه خیلی دشوار است.گفتن حرف در چند مصرع شعر سخت است اما با این حال به خاطر مخاطبان این کار را انجام میدهم. زندگی ترکیبی از شادی و غم است. بچهها باید در کنار لحظههای شاد، غم و ناراحتی را تجربه کنند تا بدانند زندگی چگونه است.
کدام آرزو از دنیای کودکیتان در داستانها رنگ تکرار به خود گرفته است؟فکر میکنم کلمه پدر در کارهایم بیشتر به چشم میخورد زیرا زمانی که چهار ساله بودم مادرم به خاطر تحصیلمان از شهر محل تولدمان ما را به کرمان برد و ما با مادر دور از پدر زندگی میکردیم. تصور میکنم در خیال کودکیام اندوهی به جا ماند و این کمبود در شعرهایم به چشم میخورد. هر زمان صفحات داستان و شعرهایم را ورق میزنم تکرار نام پدر را میبینم شاید این موضوع در ناخودآگاهم قرار گرفته است.
در کدام لحظهها بود که شادی و غم را احساس کردید؟سال 64 وقتی برای نخستین بار شعرم در کیهان بچهها به چاپ رسید، خیلی خوشحال شدم. اما گاهی اوقات احساس کردهام دیگر نمیتوانم کار کنم و این موضوع باعث ناراحتیام میشود.اما وقتی دوباره در دنیای کودکی غرق میشوم این حس ناخوشایند از من دور میشود.
رنگ زندگیتان؟رنگ آبی را دوست دارم و زندگیام آبی است. این رنگ حس آرامش به من میدهد.
اگر دوباره متولد میشدید آیا بازهم به دنیای شعر قدم میگذاشتید؟به حدی به کارم علاقهمند هستم که حتی اگر بارها و بارها به دنیا بیایم حتماً همین مسیر را خواهم پیمود.