چشمم افتاد به دو نوجوان 15-16 ساله؛ رفتم جلو و بی‌مقدمه، سیلی محکمی به صورت یکیشون زدم؛ انصافاً مودب بود و خیلی با احترام گفت: برادر، واسه چی منو می‌زنی؟ گفتم: آخه این چه لباسیه که پوشیدی؟

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، حمید داوود آبادی در وبلاگ خاطرات جبهه آورده است: یکی از بچه‌های زمان جنگ تعریف می‌کرد: سال 65 میدون ولی عصر تهران، پاتوق بچه حزب اللهی‌ها بود که عصر هر روز، علیه بی‌حجابی و فساد تظاهرات می‌کردند.

اون روز، همراه رفیقام توی میدون ولی عصر چرخ می‌زدیم و به اونایی که تیپ و ظاهرشون ناجور بود، گیر می‌دادیم. همین طوری که داشتیم می‌رفتیم، ناگهان چشمم افتاد به دوتا جوون 15-16 ساله که از روبه رو می‌اومدن طرف ما؛ همین که بهمون نزدیک شدن، رفتم جلو و بی‌مقدمه، سیلی محکمی به صورت یکیشون زدم. انصافاً مودب بود و خیلی با احترام گفت:

- برادر، واسه چی منو می‌زنی؟!

گفتم: آخه این چه لباسیه که پوشیدی؟

یه پیراهن آستین کوتاه قرمز (تی شرت) تنش بود؛ با تعجب یه نگاه به لباسش انداخت و گفت:

- مگه لباس من چشه؟

که با عصبانیت گفتم: چش نیست؟ قرمز که هست، آستین کوتاه هم هست.

لبخندی زد و گفت: خب برادر اگه لباسم ایراد داره، ایناهاش، از همین مغازه خریدمش.

و به مغازه‌ای اشاره کرد که اتفاقاً از همان پیراهن در رنگ‌های مختلف در ویترینش چیده شده بود.

موندم چی بگم که گفتم: من به اون کار ندارم، تو نباید اینو بپوشی.

با تعجب گفت: خب برادر اگه ایراد داره جلوی اونو بگیرین که نفروشه.

هر طوری بود ردش کردم رفت و بهش گفتم که سریع بره خونشون لباسش رو عوض کنه.

چند ماه بعد، زمستون 1365، قبل از عملیات کربلای 5، توی پادگان دوکوهه بودم؛ داشتم با رفیقام می‌رفتم که ناگهان دیدم همون پسربچه، داره از روبه رو میاد طرفم؛ دستپاچه شدم؛ تعجب کردم؛ اون کجا، جبهه کجا؟!

نردیک که شد، با همون ادب و احترام قبل، دستش رو دراز کرد، دست داد، سلام و احوالپرسی کرد؛ وقتی خواست بره، با خنده به لباسش اشاره کرد و گفت:

- برادر، من لباسم رو عوض کردم، جبهه‌ام اومدم، ولی هنوز نفهمیدم واسه چی به من سیلی زدی!

موندم چی جوابش رو بدم.

و رفت.

بعد از عملیات کربلای 5، شنیدم اون پسر بچه در عملیات شهید شده و پیکرش هم توی شلمچه جامونده.

 

*یاد اون روزا بخیر ...

 

سیداکبر از اون بچه‌های باحال میدون خراسون تهران بود که شاید خیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون 1363 قبل از عملیات بدر؛ با هم توی یه اتاق بودیم؛ هم اتاقی هامون هم عباس دائم الحضور (شهید) احمد کُرد (شهید) سعید طوقانی (شهید) حسین رجبی (شهید) اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست.

میون اون همه آدم، من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم؛ اصلاً معرکه گردون شر بازی اتاق، ما دوتا بودیم.

یکی از خاصیت‌های جبهه این بود که:

فاصله دوستی‌ها خیلی کوتاه می‌شد! شده چند ساعت با کسی رفیق می‌شدی، ولی اون قدر سریع باهاش خودمونی و عیاق می‌شدی که خودت احساس می‌کردی سال‌هاست میشناسیش و باهاش رفیق هستی!

بدی اون رفاقت‌های محکم و جون جونی هم این بود که عمرش خیلی خیلی کوتاه بود! کافی بود یه عملیات بشه، تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن! یکی بپره اون بالا بالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه و ...

ولش کن؛ چقدر زدم توی جاده خاکی!

داشتم می‌گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم.

نه اشتباه نگیر؛ درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی‌مزه و مسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم؛ فقط با هم می‌خندیدیم؛ اونقدر که از بودن با هم، احساس شادی و لذت می‌کردیم. چون می‌دونستیم این شادی با هم بودن، عمرش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است! توی عملیات بدر، همه اونایی که اسمشون رو گفتم که هم اتاق بودیم، توی عملیات بدر پریدند!

یک سالی از رفاقت من و سید اکبر گذشت؛ گاه گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می‌دیدیم.

بعد عملیات والفجر 8 توی زمستون 1364 در فاو، شنیدم سیداکبر هم مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله‌اش بوسه زده ولی زنده مونده.

یه سالی از مجروحیت سیداکبر می‌گذشت؛ اخبار جورواجوری از احوال اون می‌شنیدم؛ مخصوصاً اینکه بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه‌اش رو از دست داده و حتی پدر و مادرش رو نمی‌شناسه.

واسه همین وقتی یکی از بچه‌ها گیر داد که بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم: 

-ببین آقاجون، وقتی اون پدر و مادرش رو بجا نمی‌یاره و نمی‌شناسه، ما بریم چیکار؟ ما رو که اصلاً یادش نمیاد.

اون قدر گیر داد که آخرش راضی شدم؛ با موتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران؛ از پرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند.

از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدر و مادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می‌زدن که اونارو بشناسه.

همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده؛ از اون خنده‌هایی که همراه سعید و عباس می‌کردیم!

همه تعجب کردند. مخصوصاً پدر و مادرش.

جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت:

- سلام حمید ... چطولی؟

جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش؛ آخه اونا یه سالی می‌شد که جون می‌کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی‌شد که نمی‌شد!

وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم:

- اکبر جون، مگه تو منو می‌شناسی؟

خنده قشنگی کرد و گفت:

- آره که می‌شناسمت.

تعجبم بیشتر شد؛ مخصوصاً وقتی پرسیدم:

- من کی هستم؟ منو از کجا می‌شناسی؟

گفت:

- اهکی ... خب تو حمیدی دیگه.

- من کجا بودم؟

- ای بابا مگه می‌شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه.

اشکم دراومد. اشک همه دراومد.

همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد.

سیداکبر الان زن گرفته و بچه‌دار هم شده؛ یه طرف بدنش یه نموره فلجه و یه جورایی سمت راستش ریپ می‌زنه و لنگی نمکی داره!

چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم:

- سیداکبر، بیا یه کاری کنیم؛ من یه عینک دودی می‌زنم به چشمام که مثلاً کورم، یه آکاردئون هم می‌گیرم دستم و باهاش می‌زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری که لنگ می‌زنی، با هم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم!

همیشه سیداکبر رو که می‌بینم، همینو بهش میگم.

وای سیداکبر اون قدر قشنگ می‌خنده که یاد خنده‌های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می‌افتم.

چقدر باحال بود سیداکبر و سعید و عباس و ....

قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده.

مخصوص برای خنده عباس و سعید!

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار