به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، دلم پر است نمیدانم چطور میتوانم شکایت کنم ، ای کاش دادگاهی در آن وجود داشت که خواهرم (سیمین) را در آن محاکمه کند و البته چه فرقی میکند، زندگی من که دیگر عوض نمیشود...
خواهرم حاضر نشد که به اشتباهش اعتراف کند، میگوید اگر زن زندگی بودی کارت به اینجا نمیرسید، میگفت تو نتوانستی شوهرت را نگه داری، کلا همه تقصیرات را گردن خودم میانداخت... .
وقتی خواهرم شوهر کرد و رفت، من تنها دختر خانه پدرم شدم با سه برادر قد و نیم قد... درسخوان بودم، مادرم میگفت: تنها آرزویش این است که مرا در لباس دکتری ببیند، منم آنقدر درس خوندم تا در کنکور رشته دندانپزشکی قبول شدم، پس از قبول شدنم خواهرم سیمین کلی شروع کرد به گلایه کردن که باید رشته سادهتری انتخاب میکردی، چرا که الان درسم طول میکشد و شوهر کردنم به عقب میافتاد... .
خواهرم همیشه خودش را برایم مثال میزد که چه شوهر خوبی کرده و زندگیاش چقدر خوب است... .
خانواده شوهر خواهر ثروتمند بودند، رابطهشان با سیمین هم خیلی خوبی بود... سیمین همیشه تقش عروس خوب را بازی میکرد، مادر شوهرش چشم دیدن دو عروس دیگرش را نداشت ولی سیمین هزار و یک راه برای به دست آوردن دل مادر شوهر پولدارش بلد بود... .
رابطه من و سیمین هیچ وقت خوب نبود ولی او به عنوان خواهر بزرگتر همیشه در زندگیام دخالت میکرد، البته این موضوع به اینجا ختم نمیشود چونکه سیمین در کار پدرم و مادرم و سایر برادرانم هم دخالت میکرد و کلا دوست داشت حرف فقط حرف خودش باشد... .
سال دوم دانشگاه بودم که زمزمههایی شروع شد، سیمین اصرار داشت من با برادر شوهرش ازدواج کنم، این اصرار و پافشاری کم کم به زور و اجبار تبدیل شد، بهرام پسر خوبی بود، درسش را خوانده بود و یک شرکت ساختمانی داشت... از نظر قیافه و سرو وضع هم هیچ نقصی نداشت، اما کم کم فهمیدم علت اصرار سیمین به خاطر مادر و پدر شوهرش است، گویا بهرام دختری را دوست داشته که خانوادهاش اصلا رضایت به این ازدواج نمیدادند طبق معمول هم سیمین خودش را انداخته بود جلو و به مادر شوهرش قول داده بود این مشکل را حل کند... .
این موضوع را که فهمیدم، گفتم محال است زن مردی شوم که دلبسته دختر دیگری است؛ سیمین قشقرقی راه انداخت، آنقدر توی گوش پدر و مادرم خواند تا آنها هم مرا وادار به این ازدواج کردند.
آمدند خواستگاری... نامزدی... عقد و بعد جشن عروسی، همه چیز در زرق و برق طلا و جواهر و پول میگذشت، پدر شوهرم آنقدر برایم طلا خرید که اگر همه را با هم میانداختم تمام بدنم را می پوشاند... اما دریغ از اندکی مهر و علاقه...
من عاشق درسم بودم.. مدام در دانشگاه شاگرد اول میشدم و بهرام هم سرش به کارش گرم بود.. دلش نمیخواست وقت زیادی با من بگذراند... انگار هنوز نتوانسته بود محبت دختر مورد علاقهاش را از دلش خارج کند...
یک روز رک و راست موضوع را با بهرام مطرح کردم و او گفت که بین من و آن دختر خیلی تفاوت است و من هرگز نمیتوانم جای آن را پر کنم...
این حرف خیلی مرا عذاب داد، همان موقع فکر کردم بهتر است طلاق بگیرم اما به محض اینکه سیمین جریان را فهمید به تکاپو افتاد...
ساعتها و روزها مرا نصیحت میکرد که میتوانم دل شوهرم را به دست آورم، اما راهکارهای سیمین هم بی نتیجه بود و هر روز بدتر از دیروز میشد...
حتی سیمین یک بار به سرکار دختر مورد علاقه بهرام رفت و آبروی آن بدبخت را برد و بهرام هم آمد و خانه را روی سر من خراب کرد آنقدر به من و خانوادهام که مرا به خاطر مال دنیا به او داده بودند سرکوفت زد که دیگر تحملی برایم باقی نمانده تا دست نشانده خواهرم باشد تا دل مادر شوهر پولدارش را به دست آورد... .
گفتم طلاق میخواهم بهرام هم که از خدایش بود سریع کارها را انجام داد، چند روز پیش در دادگاه از یکدیگر طلاق گرفتیم... .
به خواهرم گفتم زندگیام را نابود کردی ولی او میگفت تو نتوانستی شوهرت را نگه داری، بهرام بهترین راه موفقیت تو به آرزوهایت بود و عرضه استفاده از آن را نداشتی ... چقدر بد است که انسان همه زندگیش فقط با حساب و کتاب جلو برود... .
نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارم است، خیلی دلم گرفته ولی باز هم درسم روزنه امید من به آینده است... .
انتهای پیام/
با توکل به خدا بهترین ها را خواهی چشید