به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، مادر اين مرد 50 ساله با خواندن گزارش زندگي فرزندش در اينترنت كه از امريكا به ايران سفر كرد. اين بانوي 75 ساله ايراني زماني كه پا به تحريريه روزنامه ايران گذاشت، بشدت اشك ميريخت. مادر، روزنامه را در دست گرفته و دستانش را كنار عكس او قرار داده است. براي فرزين زحمت زيادي كشيدهام. هميشه دوست داشتم فرزنداني تربيت كنم كه به كشورشان خدمت كنند، هيچ وقت آرزو نداشتم كه فرزندم كارتنخواب و معتاد شود چهره متين و استوارش حكايت از رنج عميقي دارد كه در طول سالها براي پرورش و تربيت فرزندانش كشيده است.
در ميان بغض و اندوه به سالهاي كودكي و نوجواني فرزين ميرود.
- خيلي دلم ميخواست كه موفق باشد. خيلي دوست داشتم كه خوب زندگي كند. براي همين بود كه او را به انگلستان بردم و به يكي از بهترين مدارس شبانهروزي آن كشور سپردم. خودم معلم بودم. به تعليم و تربيت اهميت زيادي ميدادم. با تعطيل شدن مدارس، بلافاصله به انگليس ميرفتم و آپارتماني را اجاره ميكردم و تا باز شدن مدرسهها، كنارش ميماندم. دوست نداشتم كه ذرهاي احساس تنهايي كند.
مادر ادامه ميدهد: در همان سالها و اوايل جنگ بود كه سفارت انگليس بسته شد و پسرم براي دفاع از كشورش به ايران بازگشت و به دفاع از كشور پرداخت. در يكي از عملياتهايي كه در آبادان انجام شده بود، دستش را از دست داد. در آن زمان بود كه با او به انگلستان و اتريش رفتم. دوست نداشتم كه ذرهاي احساس كمبود و ناراحتي كند ولي پزشكان و متخصصان به من گفتند نميشود كاري كرد. به عنوان يك مادر دلشكسته، از آنها خواستم تا دست من را به او پيوند بزنند ولي پزشكان گفتند به علت سوختن عصبها، امكان هيچ پيوندي وجود ندارد.
پسرم در اتريش زندگي دوبارهاي را آغاز كرد و اينبار مشغول آموختن زبان آلماني شد. من هم براي توجه و رسيدگي به دو برادرش، بين انگليس و امريكا در تردد بودم. از سوي ديگر در زندگيام نيز دچار مشكلاتي شده بودم.
اشكهايش را پاك ميكند و ميگويد: استرس و فشارهاي روحي و رواني بر من آنقدر زياد بود كه جريان خون به دستم و به نوك انگشتانم آرام آرام كم شد، ولي من تنها به فرزندانم فكر ميكردم. دوست داشتم آنها را تا بالاترين مدارج كمك كنم و در انتها شاهد رشد آنها باشم.
روزهاي زندگياش بيخورشيد بودند، انگار سهم او در زندگي تنها عشق ورزيدن و محبت كردن بوده است.
در امريكا بود كه تصميم گرفتم تمام اين بار را به تنهايي به دوش بكشم. هدف من مشخص بود. تمام مدارك تحصيلي و كاريام را به آنها ارائه دادم، ولي به من گفتند براي معلمي و كار بايد در دانشگاه درس بخوانم و دورههايي را بگذرانم. دو سال به سختي بر من گذشت. روزها در دانشگاه درس ميخواندم و شبها كار ميكردم تا بتوانم كرايه خانه و هزينههاي سه فرزندم را بپردازم.
اشك ميريزد و ميگويد: بعد از 25 سال معلمي و خدمت به كشورم، از ايران رفته بودم. آنقدر دلشكسته و خسته بودم كه ميخواستم در فضاي جديد و كشوري جديد زندگي را از نو بسازم. همان زمانها بود كه فرزين بي آن كه به من حرفي بزند، دوباره به ايران بازگشته بود. وقتي كه فرزين از ايران به من تلفن زد و گفت پيش پدرش است، خيالم راحت شد، ولي پس از مدت كوتاهي بر سر اختلاف عقيده با همسر دوم پدرش، ناچار به ترك خانه پدر و محلي كه سالها با عشق و تلاش ساخته بودم، ميشود. او كه از بيمهريها بشدت ناراحت و غمگين است، ميگويد: شرايط به گونهاي شده بود كه كاري از دستم ساخته نبود، تا اينكه پسرم به من تلفن زد و گفت پدرش، دختري را براي او در نظر گرفته است. به خاطر فرزين به ايران آمدم. نميخواستم او در زندگي احساس تنهايي كند. به ازدواجشان رضايت دادم و خوشحال بودم كه پسرم صاحب خانوادهاي شده است. مادر سكوت ميكند. مرور روزهاي غمانگيز گذشته هنوز هم قلبش را به درد ميآورد:
- خوشبختياش 6 سال بيشتر دوام نياورده بود و شعلههاي اختلاف، زندگي مشتركش را در بر گرفته بود. تمام سرمايه و داشتههايش را براي مهريه همسرش داده و ناچار به زندگي در يك آلونك نيمهكاره در كرج شده بود.
مادر پس از مدتي در سفر به ايران، متوجه شرايط دشوار فرزين ميشود.
- وقتي او را ديدم كه در دام اعتياد افتاده بود، آلونكي كه معتادها به آن پناه ميبردند، پناهگاه پسرم شده بود؛ پسري كه بسياري از مديران و افراد بزرگ او را به عنوان استادشان ميشناختند. با پرداخت 10 هزار دلار به يكي از كلينيكهاي ترك اعتياد، او را بستري كردم ولي تلاشهايم بيفايده بود. سال بعد وقتي دوباره به ايران بازگشتم، او را در وضعيت بدتري ديدم. دوباره با اصرار زياد، او را در يك مؤسسه ترك اعتیاد بستري كردم ولي خودش مي گفت به خاطر آزارهاي رواني و كتكهاي جسمي، از آن محل فرار كرده است. انگار عشق مادري در وجود او تمام نشده است. مادر هر سال به عشق آن كه پسرش با زندگي آشتي كند، به ايران ميآمده است و يكي، دو ماهي ميمانده تا فرزين اعتياد را ترك كند.
آخرين ديدارانگشتان آماسيده و ورم كردهاش را روي عكس پسر ميكشد. اشك دوباره از چشمانش جاري ميشود.
- آخرين ديدارمان را هنوز به ياد دارم. به من نگفته بود كه كارتنخواب شده است. آن زمان به او گفتم اگر ميخواهي پيش من بيايي، صبح بيا تا با هم به يك مركز براي ترك اعتياد برويم، ولي هميشه شب ميآمد تا اين كار ممكن نشود. انگار از تجربه دو بار ترك اعتياد وحشت داشت. به من ميگفت يك روحاني در مسجد به او جا داده است و شبها را در آنجا ميگذراند. مادر هر سال كه به ايران ميآمد، پساندازش را به او ميداد و سعي ميكرد تا راهي براي نجات فرزند پيدا كند. با اندوه ميگويد: ديگر خسته شده بودم، از اين كه به او توجه كنم، از اين كه مراقبت كنم، از اين كه عشق و محبت كنم و پسرم همراهيام نميكرد.
عشق مادردلش به نازكي شيشه است و نگاهش سرشار از احساسي پاك.
- غروب بود كه به آسمان نگاه كردم. ماه در آسمان بود. گفتم ماه خدا كمك كن فرزين نجات يابد. خواهرم در خانه من در كاليفرنيا بود. زياد طول نكشيد كه تلفن همراهش به صدا درآمد و دقايقي بعد گفت مژده بده. پشت كامپيوتر نشسته بودم. صفحه زندگي 23 آذرماه روزنامه ايران را در برابرم گشوده بودم. به عكس پسرم نگاه ميكردم و اشك ميريختم. باورم نميشد پسرم تا اين اندازه پير شده باشد. شرمنده بودم كه بهترين من، زندگي سختي را گذرانيده بود. او استاد كاراته و استاد آموزش در تدريس دو زبان خارجي بود.
ديدارمادر بيتاب ديدار با پسر است. آمده كه او را در آغوش بگيرد و با او تمام حرفهاي نگفته را زمزمه كند. آمده است تا بگويد سالهاست در انتظار اين روز نشسته است. آمده است تا بگويد هيچ عشقي جز عشق فرزند در قلب يك مادر جاودانه نخواهد ماند. آمده است تا بگويد نااميدي را شكست داده است. آمده است تا از كتاب زندگي درس ديگري به پسر دهد. آمده است تا بگويد تا آخرين لحظهها از او حمايت ميكند. آمده كه در تولد دوباره فرزند، نخستين كسي باشد كه به سوي او آغوش گشوده است. فرزين با ناباوري چشم به او ميدوزد. بچههاي كمپ دورشان را احاطه كردهاند. فرزين آغوش باز ميكند.
- چقدر دوستت دارم مادر.
شانههاي لرزان مادر در آغوش گرم پسر با بوسههاي سپاس، جاني دوباره ميگيرد. دستهاي بيرمق مادر غرق بوسه ميشوند.
- مادر! جز تو كسي را ندارم، كمكم كن و تنهايم نگذار.
مادر بغض كرده، فرزين را غرق بوسه ميكند.
فرزين ميگويد: قبل از این، اعتقادي به معجزه نداشتم. تصور ميكردم كه فراموش شدهام ولي نخستين معجزه زندگي من وقتي روي داد كه روزنامه ایران به ديدارم آمد. با چاپ اين گزارش، مسير زندگيام تغيير كرد. بازگشت مادرم و ديدار با او دومين معجزه زندگيام بود باورم نميشد كه پس از چند سال مادرم را دوباره ببينم، سومين معجزه زندگي من كتابي است كه در حال حاضر در حال ترجمه آن به انگليسي هستم. فرزين به مادر ميگويد: من از سياهي و تباهي نجات يافتهام. حالا وقت آن است كه زحماتي را كه برايم كشيدهاي جبران كنم.
فرزين ادامه ميدهد: بازگشت من به وطن براي آن بود كه ميخواستم عشق و محبتم را با هموطنانم تقسيم كنم عشق و محبتي را كه در اينجا ديدم در هيچ جاي ديگري نديدهام تمام تلاشم را ميكنم تا به كارتن خوابهايي كه به احترام به زندگي به پا خاستهاند، زبان انگليسي را بياموزم. عشق و محبت را از مادرم آموختهام بانوي دلشكسته و خستهاي كه هيچ وقت تسليم تلخيها نشد.
مادر هنوز هم دلواپس است ميگويد: كاش كاري براي پسرم پيدا شود و او بتواند در كنار انسانهاي مهربان و فهيم زندگي خوبي را آغاز كند. مادر با تمام دلشكستگيهايش آرام گرفته و فرزندش در ايستگاه زندگي ايستاده است.
و فكر ميكني در انتهاي هر بنبستي دريچهاي است كه تنها به روي قلبهاي مهربان و عاشق باز ميشود. سرفصل مهرباني را از ياد نبريم.