به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، امروزه هنگامی که حکومت ها، فعالان یا اسناد ملل متحد به «حقوق بشر» اشاره
می کنند، تقریباً به طور قطع، مد نظرشان حقوق بشری است که در قوانین ملی و
حقوق بین الملل به رسمیت شناخته شده است و نه حقوق به معنای فلسفی و
اخلاقی آن. تغییر در تقریر محل نزاع از مبنای فلسفی به مبنای عملیاتی، همان
موضوعی است که اجازهی فلسفیدن و اندیشیدن را از مکاتب دیگر در باب حقوق
بشر گرفته و می گیرد.
هدف اصلی رسالهی حاضر توجه به قوانین ملی و قوانین
موجود در حقوق بینالملل نیست، بلکه هدف اصلی روشن کردن تفاوت فلسفی است که
نظام عقیدتی غرب و اسلام در باب حقوق بشر داشته و دارند؛ یعنی همان چیزی
که حکومتها، فعالان یا اسناد ملل متحد به آن توجه نکردهاند، منظور نظر و
محل نزاع ما در این پژوهش است.
حقوق بشر مفهومی سترگ و البته همان
طور که اشاره شد، مورد مناقشه در اندیشهی آدمی است. مفهوم حق و حقوق از
آن زمان که انسان وظایف خود را به گونهای تعریف کرد که در برابر دیگران
مسئولیت و وظیفه داشته باشد، مورد توجه بشر قرار گرفت. حق و تکلیف عناصر
مهم فلسفهها، مکاتب، ایدهها و ادیان در طول تاریخ بشر بوده اند؛ به
گونهای که حقوق بشر از قرنها پیش و با بنیان اولین جوامع و نظام های
اجتماعی و سیاسی، در اندیشهی سیاسی همین فلسفهها و مکاتب قرار گرفته است.
تلاش برای ایجاد نظامی عادلانه مبتنی بر حقوق مردم از یکدیگر، از
دیرهنگام مورد توجه فلاسفه و اندیشمندان قرار گرفته است.
شرق و غرب از همان
آغاز فلسفیدن، تمایزاتی در این زمینه داشته اند. دورهای را غرب در خاموشی
اندیشهی بشر به سر برده و دورهای را نیز غرب با تمسک به غارت افکار شرق،
نظام عقیدتی آن را به عاریت گرفته و نام آن را «تمدن» نهاده است. همان
زمان که کشورهایی از جهان در دنیای باختر (غرب) به سر میبردند و دوران
تاریکی اندیشه و غلبهی سفسطه بر فلسفه را سپری میکردند، اولین منشور حقوق
مدنی و سیاسی در تمدنهایی چون ایران، برای پاسداری از حریم خصوصی و عمومی
شهروندان منعقد شد.
همان زمان که غرب در اوج خاموشی تفکر به سر میبرد،
اسلام ظهور کرد که با تأکید بر عقاید انساندوستانه، توجه به برابری
انسانها و حمایت از آزادی او در برابر حکومت و جامعه، پایبندی حاکم به
مشورت با دیگر انسانها، توجه به حقوق زنان، تأکید بر حقوق بردگان و
نژادهای متفاوت که همگی در آیات قرآن و سیرهی پیامبر اسلام و امیر مؤمنان
به چشم میخورد، مسئولیت از بین بردن جهالت بشر را بر عهده گرفت و توانست
اندیشههایی البته ناب در باب فرد، جامعه، مسئولیت افراد نسبت به هم، خود و
جامعه را تنظیم و تنسیق کرده و حقوق بشر در قبال بشر، بشر در قبال انسان و
مخلوق در قبال خالق را بسط دهد و بر سرعت گذار بشر از دوران غفلت، به
دوران جدید بیفزاید.
اما اینک غرب ادعای پرچمداری حقوق بشر را به
گونهای متفاوت مطرح میکند؛ چنان که اساساً خود را مهد تمدن بشری تعریف
میکند و با زیر سؤال بردن تمدنهای اصیل، سعی در مصادرهی بنیانهای
تکریم انسان به نفع خود دارد. در زیر در خصوص زمینههای اجتماعی و
فکریفرهنگی حقوق بشر فعلی که معیار سنجش قرار گرفته است، بحث خواهیم کرد.
نظام عقیدتی حقوق بشر غرب و ایرادات به آن
اینکه
برای بررسی حقوق بشر ناچار به تحقیق در دوران کنونی هستیم، یکی از ثمرات
امپریالیسم اندیشهای است که در آن قرار گرفتهایم. بدون تردید برای زیر
سؤال بردن مبانی حقوق بشر موجود و مورد ادعای غرب سیاسی، ناچار خواهیم بود
که ابتدا نظام فکریای را که بسترساز این حقوق شده است بررسی کنیم.
مطمئناً مدرنیته و مدرنیسم تنها عوامل پیدایش حقوق بشر نیستند، اما از لحاظ
تاریخی تنها در دوران مدرن است که زمینههای اجتماعی و فکری اندیشهی
حقوق بشر ادعایی غرب و حقوق بشر «کنونی» فراهم شده است که بررسی این جریان
تاریخی، در شناخت حقوق بشر فعلی، امری لازم و ضروری است. در اینجا ابتدا
ضمن توضیحی کوتاه دربارهی «مدرنیته»، اشارهای کوتاه به برخی جنبههای
آن خواهیم داشت. در این بررسی، تقدم و تأخر تاریخی یا ترتیب اهمیت رعایت
نشده است که البته شاید نتوان این مسئله را در بررسی کل تاریخ مدرنیته
رعایت کرد.
مدرنیته از یک منظر به دورهای اطلاق میشود که از 1517 به بعد است و از
دیگر سو به تفکری که به شیوههای نو و کارآمد برای مطالعه و تحقیق
دربارهی طبیعت، مردمسالاری لیبرال، فرهنگ دنیوی و این جهانی، فردگرایی،
انسانگرایی، عقلگرایی، بالا بردن سطح زندگی مادی، اقتصاد بازار آزاد
و... مربوط میشود.
اما جدا از این ویژگیها میتوان به
پیشزمینههای اجتماعی و فکری مدرنیته اشاره کرد که بدون ظهور این
مفاهیم و جریانات فکری، تاریخی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، ویژگی مدرن عصر
حاضر و به تبع آن، بسط مفاهیم حقوق بشر محال به نظر میرسید. به عبارتی
اندیشهی تجدد را میتوان در چند مفهوم اساسی به شرح زیر خلاصه کرد:
عقلگرایی، اومانیسم، لیبرالیسم، فردگرایی، آزادی، برابری، کارگزاری
تاریخی انسان، داعیهی معرفت انسان و اصل ترقی و پیشرفت بیحد و حصر[1]
که این مفاهیم با مدرنیته رابطهی متقابل دارند. از یک طرف این مفاهیم و
جریانات تاریخی اجزای مدرنیته هستند و در پیدایش آن نقش اساسی داشتهاند و
در عین حال کل مدرنیته و مدرنیسم نیز به رشد هر کدام از آنها تأثیر داشته
است که در زیر به برخی از این زمینهها اشاره میکنیم.
1. رنسانس[2]
یکی
از زمینههای فکری حقوق بشر، ظهور رنسانس در اعتراض به دوران تاریک قرون
وسطی بود. رنسانس پیش از آنکه یک عمل باشد، واکنش بوده است. واکنش به زوال
فکری که محصول آن هزار سال خاموشی اروپا بود. واکنش به خرافه، جهلپرستی و
سنتگرایی و مشکلاتی بود که کلیسای کشیشان جزماندیش برای بشر به
ارمغان آورده بود. واکنش به قرون وسطا بود. به علت همین ویژگی واکنشی، این
جریان عمیق و اساسی نبود و نتوانست به سرعت، تغییرات اساسی در فکر و زندگی
انسان ایجاد کند.
به هر حال، زمانی که سخن از تاریخ فلسفهی غرب و
تأثیر آن بر شکلگیری سیاست، جامعه و حقوق به میان میآید، نمیتوان
از نقش رنسانس و اندیشههایی که با این جریان فکری ظهور کردند، غافل ماند؛
چرا که رنسانس شروع فصل جدیدی از تاریخ در حوزههای اجتماعی بود. تغییرات
به وجود آمده با رنسانس سبب شد که اندیشمندان از ترس جهلگرایی قرون
وسطا و استناد به روایات پیشینیان در خصوص انسداد تفکر در این دوره، مسیری
متفاوت با مسیر سابق را برای برآورده کردن نیازهای اجتماعی، سیاسی، فکری،
حقوقی و... جویا شوند. همین مسئله نطفهی جدایی عقل بشر اروپایی و نظام
عقیدتی آن را از منابع دیگر علم (از جمله وحی و...) منعقد کرد.
از
قرن دوازدهم میلادی در ممالک مرکزی و شمالی اروپا، سوداگران و صنعتگران
موفق شدند به تدریج طبقهی قوی و منتقدی را به نام «بورژوا» به وجود
آوردند و در برابر طبقهی حاکم آن زمان، یعنی فئودالیته، قد علم کرده،
داعیهی حکومت و رهبری کشورها را پیدا کنند. در قرن پانزدهم با رشد و نمو
این طبقه و ظهور نخستین آثار تحول جدید بود که شهرهای بزرگ غربی، از نظر
مادی و معنوی، مرکزی برای رشد افکار نو شد و در مقابل فئودالیته، که در
روستاها فرمانروایی مطلق داشت، شهرها به سنگرگاه بورژوازی مبدل شد. پس از
رنسانس، سلسله مراتب اجتماعی جدیدی جایگزین نظم اجتماعی سابق شد و با
فروپاشی نظام فئودالی و کلیسایی، نظامی از ارزشهای ناهمگون که زاییده
دوران مدرن بود، جامعهی جدید را انتظام بخشید و نظم اجتماعی جدیدی را
بنیان نهاد.[3]
برای تبیین بیشتر اندیشهی رنسانس به سراغ
بزرگترین شارح آن،[4] یعنی نیکولو ماکیاولی، میرویم. نیکولو ماکیاولی
(1469ـ1527م) در دورهی رنسانس فلورانس رشد کرد. بزرگترین و البته
مشهورترین کتاب وی شهریار (1513م)، به اصطلاح پندنامهای به
سیاستمداران بود. او عقیده داشت:
«برای حفظ قدرت، یک شهریار باید بیرحم بوده و برای رسیدن به این مطلوب از ارتکاب هیچ عمل زشتی دریغ نورزد.»[5]
در
یک جمله، ماکیاولیگرایی که اساس فلسفهی رنسانس تلقی میشود، عبارت
است از: «پیوند زدن بیاعتنایی به اصول اخلاقی با سیاست» که یکی از
نویسندگان داخلی این امر را این گونه تشریح کرده است:
«اگر نزد ماکیاولی سیاست، تصویری غیراخلاقی دارد به این سبب است که سیاست دارای ماهیتی است غیرمقدس!»[6]
و تصریح میکند:
«در
واقع ماکیاولی بر اساس استنباطی که از سیاست دارد، برای فراهم آوردن شرایط
تحکیم دولت، هر کاری را مجاز میداند و به همین سبب، سیاست را از هر گونه
جنبهی تقدس عاری میشمارد. به سخن دیگر، ماکیاولی با کنار گذاردن هر
گونه آرمانی که بر کارایی اعمال قدرت خدشه وارد آورد، سیاست را بر اساس
اخلاق سودمندگرایی از نو بنا مینهد!»[7]
همین نویسنده اظهار میدارد:
«تا هنگامی که سیاست، نخستین موضوع اشتغال فکری مردم باشد، نام وی [ماکیاولی] در معبد تاریخ ثبت خواهد شد.»[8]
مدرنیته از یک منظر به دورهای اطلاق میشود که از 1517 به بعد است و از
دیگر سو به تفکری که به شیوههای نو و کارآمد برای مطالعه و تحقیق
دربارهی طبیعت، مردمسالاری لیبرال، فرهنگ دنیوی و این جهانی، فردگرایی،
انسانگرایی، عقلگرایی، بالا بردن سطح زندگی مادی، اقتصاد بازار آزاد
و... مربوط میشود.
اما جدا از این ویژگیها میتوان به
پیشزمینههای اجتماعی و فکری مدرنیته اشاره کرد که بدون ظهور این
مفاهیم و جریانات فکری، تاریخی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، ویژگی مدرن عصر
حاضر و به تبع آن، بسط مفاهیم حقوق بشر محال به نظر میرسید. به عبارتی
اندیشهی تجدد را میتوان در چند مفهوم اساسی به شرح زیر خلاصه کرد:
عقلگرایی، اومانیسم، لیبرالیسم، فردگرایی، آزادی، برابری، کارگزاری
تاریخی انسان، داعیهی معرفت انسان و اصل ترقی و پیشرفت بیحد و حصر[1]
که این مفاهیم با مدرنیته رابطهی متقابل دارند. از یک طرف این مفاهیم و
جریانات تاریخی اجزای مدرنیته هستند و در پیدایش آن نقش اساسی داشتهاند و
در عین حال کل مدرنیته و مدرنیسم نیز به رشد هر کدام از آنها تأثیر داشته
است که در زیر به برخی از این زمینهها اشاره میکنیم.
1. رنسانس[2]
یکی
از زمینههای فکری حقوق بشر، ظهور رنسانس در اعتراض به دوران تاریک قرون
وسطی بود. رنسانس پیش از آنکه یک عمل باشد، واکنش بوده است. واکنش به زوال
فکری که محصول آن هزار سال خاموشی اروپا بود. واکنش به خرافه، جهلپرستی و
سنتگرایی و مشکلاتی بود که کلیسای کشیشان جزماندیش برای بشر به
ارمغان آورده بود. واکنش به قرون وسطا بود. به علت همین ویژگی واکنشی، این
جریان عمیق و اساسی نبود و نتوانست به سرعت، تغییرات اساسی در فکر و زندگی
انسان ایجاد کند.
به هر حال، زمانی که سخن از تاریخ فلسفهی غرب و
تأثیر آن بر شکلگیری سیاست، جامعه و حقوق به میان میآید، نمیتوان
از نقش رنسانس و اندیشههایی که با این جریان فکری ظهور کردند، غافل ماند؛
چرا که رنسانس شروع فصل جدیدی از تاریخ در حوزههای اجتماعی بود. تغییرات
به وجود آمده با رنسانس سبب شد که اندیشمندان از ترس جهلگرایی قرون
وسطا و استناد به روایات پیشینیان در خصوص انسداد تفکر در این دوره، مسیری
متفاوت با مسیر سابق را برای برآورده کردن نیازهای اجتماعی، سیاسی، فکری،
حقوقی و... جویا شوند. همین مسئله نطفهی جدایی عقل بشر اروپایی و نظام
عقیدتی آن را از منابع دیگر علم (از جمله وحی و...) منعقد کرد.
از
قرن دوازدهم میلادی در ممالک مرکزی و شمالی اروپا، سوداگران و صنعتگران
موفق شدند به تدریج طبقهی قوی و منتقدی را به نام «بورژوا» به وجود
آوردند و در برابر طبقهی حاکم آن زمان، یعنی فئودالیته، قد علم کرده،
داعیهی حکومت و رهبری کشورها را پیدا کنند. در قرن پانزدهم با رشد و نمو
این طبقه و ظهور نخستین آثار تحول جدید بود که شهرهای بزرگ غربی، از نظر
مادی و معنوی، مرکزی برای رشد افکار نو شد و در مقابل فئودالیته، که در
روستاها فرمانروایی مطلق داشت، شهرها به سنگرگاه بورژوازی مبدل شد. پس از
رنسانس، سلسله مراتب اجتماعی جدیدی جایگزین نظم اجتماعی سابق شد و با
فروپاشی نظام فئودالی و کلیسایی، نظامی از ارزشهای ناهمگون که زاییده
دوران مدرن بود، جامعهی جدید را انتظام بخشید و نظم اجتماعی جدیدی را
بنیان نهاد.[3]
برای تبیین بیشتر اندیشهی رنسانس به سراغ
بزرگترین شارح آن،[4] یعنی نیکولو ماکیاولی، میرویم. نیکولو ماکیاولی
(1469ـ1527م) در دورهی رنسانس فلورانس رشد کرد. بزرگترین و البته
مشهورترین کتاب وی شهریار (1513م)، به اصطلاح پندنامهای به
سیاستمداران بود. او عقیده داشت:
«برای حفظ قدرت، یک شهریار باید بیرحم بوده و برای رسیدن به این مطلوب از ارتکاب هیچ عمل زشتی دریغ نورزد.»[5]
در
یک جمله، ماکیاولیگرایی که اساس فلسفهی رنسانس تلقی میشود، عبارت
است از: «پیوند زدن بیاعتنایی به اصول اخلاقی با سیاست» که یکی از
نویسندگان داخلی این امر را این گونه تشریح کرده است:
«اگر نزد ماکیاولی سیاست، تصویری غیراخلاقی دارد به این سبب است که سیاست دارای ماهیتی است غیرمقدس!»[6]
و تصریح میکند:
«در
واقع ماکیاولی بر اساس استنباطی که از سیاست دارد، برای فراهم آوردن شرایط
تحکیم دولت، هر کاری را مجاز میداند و به همین سبب، سیاست را از هر گونه
جنبهی تقدس عاری میشمارد. به سخن دیگر، ماکیاولی با کنار گذاردن هر
گونه آرمانی که بر کارایی اعمال قدرت خدشه وارد آورد، سیاست را بر اساس
اخلاق سودمندگرایی از نو بنا مینهد!»[7]
همین نویسنده اظهار میدارد:
«تا هنگامی که سیاست، نخستین موضوع اشتغال فکری مردم باشد، نام وی [ماکیاولی] در معبد تاریخ ثبت خواهد شد.»[8]