به گزارش مجله شبانه باشگاه
خبرنگاران، فرزانه 24 سال دارد. برای بار دوم به زندان آمده است اما امید دارد خانوادهاش او را ببخشند. در مورد زندگیش می گوید: خیلی کوچک بودم که مادرم پس از سالها زندگی سخت و اعتیاد و بیکاری و بداخلاقیهای پدرم طلاق گرفت و رفت و دیگر خبری از او ندارم.
خواهرم پروانه دیپلم گرفته و برادرم مهرداد در یک کارخانه روغن نباتی کار می کند. او دو سال بزرگتر از من است.
متأهل هستی؟هفت سال قبل در سن 17 سالگی به خاطر رفتارهای سختگیرانه پدرم از خانه فرار کردم. البته قبل از آن با پسری به نام کیانوش آشنا شده و بعد از فرار به خانه او رفتم. پدرم وقتی مرا پیدا کرد اجازه نداد به خانه اش برگردم و تنها به محضر رفت تا برای عقد موقت ما رضایت دهد.
زندگی با کیانوش چه طور بود؟از حدود چهار سال و نیم پیش شیشه مصرف می کردم. شوهرم مرا با موادمخدر آشنا کرد. او در یک کارخانه ساخت شیشه نشکن ماشین کار میکرد ولی به خاطر اعتیادش، اخراج شد.
فرزندی دارید؟طی مدت زندگی با کیانوش، دو بار صاحب فرزند شدم ولی هر بار به خاطر نارس بودن، فوت کردند.
سعی کردی به خانه پدر برگردی؟همیشه آرزو می کردم یک روز برگردم و آنان مرا ببخشند. خیلی دلم برایشان تنگ می شد. چهار سال بعد به خانه پدرم برگشتم. اما در همان لحظه ورود پدرم یک سیلی به من زد و پرسید: چرا برگشتی؟ البته به او حق می دادم ولی خودش باعث فرارم شده بود.
آن شب خیلی کتک خوردم و صبح روز بعد آهسته از خانه خارج شدم. مقابل در خانه ایستگاه اتوبوس بود. سوار اولین اتوبوس شدم. مردم با تعجب نگاهم می کردند. زنی پرسید چرا سر و صورتت این شکلی است؟ با گریه گفتم کتک خورده ام! او دیگر حرفی نزد و من خودم را به خانه کیانوش رساندم.
کیانوش متوجه کتک خوردنت شد؟بله، زیر چشمانم سیاه شده بود. کیانوش آثار کتک را دید. بعد برایم خانهای اجاره کرد و دوباره با هم زندگی کردیم. یک بار همراه هم از صندوق مغازهای یک میلیون و 200 هزار تومان دزدی کردیم ولی قول دادم دیگر این کار را نکنم.
شوهرت تو را برای سرقت فرستاده بود؟بله، خودش هم همراهم بود. به بهانه دعوا با من و درگیری فروشنده را از پشت صندوق کنار کشید و در همان لحظه من به سرعت و در یکی دو ثانیه پولها را از صندوقی که درش باز مانده بود برداشتم. روز بعد با مقداری شیشه دستگیر شدم و راهی زندان شدم. یک سال و نیم زندانی بودم و آزاد شدم.
بعد از زندان کجا رفتی؟به دستور قاضی به بهزیستی تحویل داده شده بودم. به سراغ کیانوش رفتم ولی او را پیدا نکردم. به سراغ دوستانش رفتم و با بدبختی زیاد بالاخره توانستم شماره تلفن همراه کیانوش را بگیرم.
او به سراغت آمد؟بله، وقتی با او تماس گرفتم به سراغم آمد. او در بهزیستی مرا با آثار خودزنیهای زیاد روی بازوها و گردنم دید و گفت به خاطر این همه خودزنی تو را با خود نمی برم! بله، کیانوش مرا نخواست. به خاطر او از خانه فرار کرده و عامل اعتیادم شده بود. اما برای خودزنی هایم مرا طرد کرد. فهمیدم که چند ماه به خاطر سرقت زندانی بوده و خانوادهاش پول مسروقه را خودشان تهیه و رضایت شاکی را گرفته بودند. مادرش گفته بود اگر دوباره فرزانه در زندگیت پیدا شود خودم را آتش می زنم.
پدرت از این وضع اطلاع داشت؟تا حدودی... اما پیغام داده من دختری به نام فرزانه ندارم و خیلی سال پیش مرده است. حالا دیگر پدرم هم به هیچ وجه حاضر نیست اسم مرا بر زبان بیاورد. چه برسد به این که بخواهد تلاشی برای آزادی من کند.
این بار جرم من درگیری و شرارت است. شاکیم یک دختر دانشجو است که در پارک به من اعتراض کرد و با هم درگیر شدیم. اما حالا او عذرخواهی می کنم و مصرانه می خواهم رضایت دهد تا آزاد شوم.
آن روز حال روحیام خراب بود. کیانوش و پدرم مرا از خود رانده و احساس تنهایی و شکست باعث شد تا با آن خانم درگیر شوم والا قصدی نداشتم. من خانواده دارم، اما انگار هیچ کس را ندارم. بعد از یک سال و نیم آزاد شدم ولی دوباره به زندان آمدم. چون جایی و پناهی و دلسوزی نداشتم.
حرفهای فرزانه که تمام می شود، وقت ناهار است. دوستش او را صدا می زند. فرزانه در حین می پرسد: به نظر شما، مادرم را پیدا خواهم کرد؟ جوابی برایش ندارم.
گرچه عوامل زیادی دست به دست هم داده تا مادرش تصمیم به جدایی و ترک فرزندانش کند، ولی می توانست در همه این سالها، به جای رها نمودن بچه ها و نجات جان خودش و رفتن به سوی یک ندگی آرام، کمی به آینده آنان هم فکر می کرد. در این صورت شاید طلاق بهترین راه نبود!
باید بگن طلاق درد بی درمان هست!
و،واقعا هم بی درمان هست!