به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، عطوفت، مهرورزی، عشق، فداکاری و از خودگذشتگی، واژههایی نام آشنا برای همه ما هستند؛ واژههایی که هر انسان عاقل و معتدلی آنها را میفهمد و به طور فطری به سمت آنها گرایش دارد.
محبت اکسیری ارزشمند است که در سختترینها هم نفوذ میکند و نیاز انسانها به این گونه است که بدون این اکسیر نمیتوانند از زندگی بهره برند.
همین امر موجب میشود تا نظریه پردازان و روانشناسان متعددی، سالهای متمادی از عمر خود را صرف مطالعه و تحقیق بر روی اثرات این اکسیر پر ارزش کنند تا همواره این نکته را به بشریت یادآوری کنند که برای بهرهمندی از این اکسیر قدرتمند چه باید بکنند و چگونه رفتار کنند.
محبت عنصری بینظیر است و وقتی در میان اعضای یک خانواده جریان مییابد، زیباییاش دو چندان میشود؛ درس مهرورزی را میتوان به روشهای مختلف آموخت؛ اما برای ما شیعیان مظهری از محبت وجود دارد که تا همیشه مایه افتخار است.
مظهری روشن و بینظیر که در هیچ یک از کرسیهای علمی دنیا یافت نمیشود؛ چرا که جایگاهش در کرسی آسمانهاست و اصلاً از جنس زمین نیست؛ آری! سخن از حماسهای عظیم است که پیشینیان و آیندگان شرمسارش هستند؛ حماسه عظیم عاشورا که بزرگترین درس عطوفت و مهرورزی است.
*داستان خواهری غمگین
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی؛ بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد؛ دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید:" پدر جان!خدا یک خواهر به من داده است!"
زهرای مرضیه گفت: "علی جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟"
حضرت پاسخ دادند: "نامگذاری فرزندمان شایسته پدر شماست؛ من سبقت نمیگیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر."
پیامبر در سفر بودند؛ وقتی بازگشتند، یک راست به خانه زهرا وارد شدند؛ پدر و مادرت گفتند که برای نامگذاری عزیزمان، چشم انتظار بازگشت شما بودهایم.
پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهای خندانت بوسه زد و گفت: " نامگذاری این عزیر، کار خداست؛ من چشم انتظار اسم آسمانی او میمانم."
و جبرئیل آمد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و نام زینب را برایت از آسمان آورد؛ ای زینب پدر! ای زیبای معطر!
پیامبر از جبرئیل پرسیدند که دلیل گریه و غصه او چیست؟ جبرئیل عرضه داشت: "همه عمر در اندوه این دختر میگریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید."
پیامبر گریست و زهرا و علی گریستن؛ دو برادرت هم گریه کردند و تو نیز بغض کردی.
همانطور که اکنون هم بغض راه گلویت را بسته است و منتظر بهانهای هستی تا رهایش کنی که شاید آرام بگیری و این بهانه را حسین چه زود برایت فراهم کرد.
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد به تیمار نشسته باشی، آسمان سنگینی کند و زمین همچون جنینی بیتاب بر خود بپیچد؛ غلام ابوذر در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد و برادرت در گوشهای از خیام، زانو بر بغل گیرد و از فراق گوید و از بیمهری روزگار بنالد.
چه بهانهای بهتر از این که گریهات را رها کنی و بغض فروخفته چند 10 سالهات را بیرون ریزی؛ نمیخواهی حسین را از این حال غریب بیرون آوری، در حالی که او چشم به ابدیت دوخته؛ اما چارهای نداری؛ بهترین پناه اشکهای تو، همواره آغوش پرمهر حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است؛ برای اینکه در سایه سارش پناه گیری به همان شیوه همیشگی و رسم دوران کودکیات.
تنها آغوش حسین، جای گریستن توست؛ آنقدر گریه میکنی که از حال میروی؛ حسین پیشانیات را میبوسد و تو زنده میشوی و نوای دلنشین صدایش را با گوش جان میشنوی که: آرام باش خواهرم! صبر کن عزیز جان! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است؛ حتی آسمانیان هم میمیرند؛ بقا و قرار فقط از آن خداست؛ اوست که میآفریند، میمیراند و دوباره زنده میکند.
جد من که از من برتر بود، زندگی را بدرود گفت و پدرم نیز با دنیا وداع کرد؛ مادر و برادرم هم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این دنیا بربستند؛ باید صبور بود و شکیبایی ورزید.
عطوفت، شرمنده شما شد! تو در همان بیخویشی لب به سخن میگشایی که: برادرم! تنها بهانه زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی جان پیامبر از قفس پر کشید؛ گرمای نفسهایت، جای مهر مادری را برایم پر میکرد وقتی مادرمان شهید شد؛ تو پدر بودی برایم و حضورت از جنس پدرم بود، وقتی گرد یتیمی بر سرم نشست.
وقتی که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتی میدادند؛ اکنون این تنها تو نیستی که میروی، بلکه پیامبر من، زهرای من، مرتضای من و این مجتبی من است که میرود؛ این جان من است که میرود.
با رفتن تو انگار همه میروند؛ اکنون عزای یک قبیله بر دوش من است؛ تو تنها نشانه همه گذشتگانی و تنها پناه بازماندگان.
حسین اگر بگذارد، حرفهای تو با او تمامی ندارد؛ سرت را بر سینه میگذارد و داروی تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت میریزد: خواهرم! روشنی چشمم!گرمی دلم! مبادا بیتابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان چاک دهی! استواری صبر از استقامت توست؛ حلم در کلاس تو درس میخواند، شکیبایی در دستهای تو پرورش مییابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده میشوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد میدهند؛ راضی باش به رضای خدا که بیرضای تو این کار، ممکن نمیشود.