اشعار آئینی مربوط به شام غریبان امام حسین(ع) در ادامه قرار داده شده است.

به گزارش خیمه گاه؛

آرام جان خسته‌دلان پیکرت کجاست؟
جانم به لب رسیده پدر جان سرت کجاست؟
جسمت اسیر فتنه‌ی یغماگران شده
پیراهن امانتی مادرت کجاست؟
از چه جواب دختر خود را نمی‌دهی
بابای با محبّتم! انگشترت کجاست
در خیمه هر چه بود به تاراج فتنه رفت
خاکم به سر عمامه‌ی پیغمبرت کجاست؟
سوز عطش ز خون تنت موج می‌زند
ای تشنه لب، برادر آب‌آورت کجاست؟
از دود خیمه تربت شش ماهه گم شده
بابا بگو مزار علی اصغرت کجاست؟
ما را میان این همه دشمن نظاره کن
دیگر مپرس دخترکم، معجرت کجاست
مصطفی متولی

سلام، اي بادها سرگشته‌ی زلف پريشانت
درود، اي رودها در حسرت لب‌هاي عطشانت
سلام، اي ريخته بر خيزران و خاك و خاكستر
عقيق تابناك خون ز مرواريد دندانت
سلام، اي حلق محزون، اي گلوي روشن گلگون
كه عالم شعله‌ور شد از طنين صوت قرآنت
تو را از سنگ و چوب، از بورياي كهنه پرسيدم
تو را از ريگ‌هاي داغ و تبدار بيابانت
هنوز اما چه عطري مي‌وزد از سمت اين صحرا
چه رازي بود آيا در سر انگشت گل افشانت
تو بي‌شك بر لب خونين ني، خورشيد من! ديدي
كه صبح روشني برخاست از شام غريبانت
فاطمه سالاروند


از خیام سوخته خاکستری جا مانده بود
از پرستوها فقط مشت پری جا مانده بود
از بهاری سبز ، هفتاد و دو سرو سرفراز
از تمام عشق ، نخل بی‌بری جا مانده بود
در نگاه علقمه در قلب امواج فرات
آرزوی بوسه آب آوری جا مانده بود
تا بر افرازد به گردون پرچم آزادگی
دست ساقی در کنار ساغری جا مانده بود
در میان قتلگاه عشق اسبی بی سوار
خسته و آشفته با چشم تری جا مانده بود
نغمه‌ی لالایی جان‌سوز در آغوش باد
پهلوی گهواره آه مادری جا مانده بود
لاله‌ای تب‌دار بود اما پرستاری نداشت
در میان شعله تنها بستری جا مانده بود
برگ نسرین و شقایق بود در طوفان رها
در پناه خار ها نیلوفری جا مانده بود
برق یاقوت و زمرد بود یا الماس اشک
یا نگین گوشوار دختری جا مانده بود
کاروان آهسته می‌رفت به دست ساربان
از سر انگشت وفا انگشتری جا مانده بود
شفق



صدای ناله ز آفاق دور می‌آید
از انتهای کویر صبور می‌آید
سر شکسته مجنون اگرچه نزدیک است
صدای گریه‌ی لیلی ز دور می‌آید
صدای کیست چنین مادرانه می‌گرید
صدای فاطمه از این تنور می‌آید
مگر که موسی عمران به سینه‌ی سیناست
که باز بوی مناجات طور می‌آید
تنور غار حرا گشته چون که جبرائیل
به وحی آیه‌ی الله نور می‌آید
رضا جعفری


یا بر سر من از سر نی سایبان بده
یا بر بلند نیزه مرا آشیان بده
با گیسوی رها شده در دست بادها
از نی مسیر قافله‌ات را نشان بده
جانم به لب رسیده دلی جان نداده‌ام
گفتم به دل که صبر کن و امتحان بده
نیزه‌سوار گشته‌ای و تند می‌روی
جا مانده‌ام برای رسیدن زمان بده
پایم دگر برای خودم نیست- باغبان
برساقه‌های مرده‌ی من باز جان بده
دیدم که گفت چشم ربابت به نیزه‌دار
گهواره‌ی عزیز دلم را تکان بده
خون تو و حجاب من ارکان کربلاست
کشتی به گل نشسته مرا بادبان بده
محسن عرب خالقی



شام غریبان
غم می‌دمد در حنجری آتش گرفته
اینجا صدای خواهری آتش گرفته
اینجا کبوتر بچه‌ها را یک کبوتر
پیچیده در بال و پری آتش گرفته
فریاد عصمت، شعله می‌گیرد دمادم
از تار و پود معجری آتش گرفته
بشتاب زینب در میان شعله‌ها باز
دامان طفل دیگری آتش گرفته
آن‌سوی فریاد عطش صد حنجره درد
در لای‌لای مادری آتش گرفته
از داغ این آلاله‌های غرقه در خون
هر گوشه چشمان تری آتش گرفته
قرآن تلاوت می‌کند فرزند قرآن
از روی نیزه با سری آتش گرفته
پیش نگاه خسته‌ی پروانه، شمعی
افتاده بر خاکستری آتش گرفته
بی‌شک تمام این وقایع ریشه دارد
در اتفاقات دری آتش گرفته...
سید محمد بابامیری


سرش به نيزه به گل‌های چيده می‌ماند
به فجر از افق خون دميده می‌ماند
يگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز  ز ماتم تکيده می‌ماند
ميان خيمه‌ی آتش‌گرفته، طفل دلم
به آهويی که ز مردم رميده می‌ماند
شب است گوش يتيمان ز ضربت سيلی
به لاله‌های ز حنجر دريده می‌ماند
رقيه طفل سه‌ساله که حوری حرم است
به آن که رنج نود ساله ديده می‌ماند
امام صادق حق پشت ناقه‌ی عريان
به زير يوغ چو ماه خميده می‌ماند
شوم فدای شهيدی که در کنار فرات
به آفتاب به خون آرميده می‌ماند
هلال يک شبه‌ی من، ز چيست خونينی؟
نگاه تو به دل داغ ديده می‌ماند
حکايت احد و اشک چشم خونينش
به اختران ز گردون چکيده می‌ماند
حاج احد ده بزرگی


دستان باد موی تو را شانه می کند
خون بر دل پیاله و پیمانه می کند
از داغ جانگداز جبین شکسته ات
زخمی عمیق بر جگرم خانه می کند
رگهای حنجر تو به گودال گوییا
با دوست، گفتگوی صمیمانه می کند
ذبحت عظیم بود و زبان مرا برید
حالا ببین چه با دلِ دردانه می کند
از آتش خیام حرم دشت روشن است
این شعله ها چه با گل و پروانه می کند
باور نمی كنم به خدا باغ لاله را
دست عدو شبیهِ به ویرانه می کند
بادِ خزان چه حمله ی نامردمانه ای
بر ساقه ی شقایق و ریحانه می کند
زینب که گیسویش ز مصیبت سفید شد
گیسوی دختران تورا شانه می کند
حالا كه نام دخت علی بر لبم نشست
غم های عالمی به دلم لانه می کند
هر روز و هر كجا كه به بن بست می رسم
دل را نصیب رزق كریمانه می کند
گاهی دلم برای حرم تنگ می شود
گاهی هوای مستی میخانه می کند
باران چه با زمین عطشناك کرده است
عشق حسین با من دیوانه می کند
هادی ملک‌پور

شب یازدهم
کی دیده در یم خون، آیات بی شماره؟
قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟
افتاده بر روی خاک یک ماه خون گرفته
خوابیده در کنارش هفتاد و دو ستاره
پاشیده اشک زهرا بر حنجر بریده
گه می کند زیارت، گه می کند نظاره
سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاری از خون
کز زخم سینه دارد گل های بی شماره
از گوشِ گوشواری دو گوشواره بردند
دارد به گوش خونین خون جای گوشواره
یک کودک سه ساله خفته کنار گودال
ترسم که شمر آید، در قتلگه دوباره
درخیمه آب بردند، بهر رباب بردند
سینه شده پر از شیر، کو طفل شیر خواره
مادرعجب دلی داشت، ذکر علی علی داشت
آب فرات می زد بر حنجرش شراره
چون سینه ها نسوزند؟! چون اشک ها نریزند؟!
جایی که ناله خیزد از قلبِ سنگ خاره
یاس سفید و نیلی، طفل یتیم و سیلی
میثم در این مصیبت، خون گریه کن هماره
غلامرضا سازگار

شام غریبان
شام عاشوراست، یا شام غریبان حسین
عالم هستی شده سر در گریبان حسین
آفرینش از صدای واحسینا پر شده
گوئیا در قتلگه، زهراست، مهمان حسین
ماه! خاکسترنشین شو، آسمان، با من بسوز
کز تنورآید به گوشم صوت قرآن حسین
شعله آتش بر آید از دل آب فرات
خونْجگر دریاست، بر لب‌های عطشان حسین
مهر، از دریای خون بگذشته و کرده غروب
ماه، تابد از فلک بر جسم عریان حسین
نیزه‌ها شمشیرها کردند جسمش چاک‌چاک
اسب‌ها دیگر چه می‌خواهند از جان حسین
نیست آثاری دگر از بوسۀ خون خدا
جای سیلی مانده بر رخسار طفلان حسین
همسر خولی نگه کن بر روی خاک تنور
اشک غربت می‌چکد از چشم‌گریان حسین
باغبان وحی، کو؟ تا بنگرد یک نیمْروز
گشته پرپر، این‌همه گل از گلستان حسین
آتش از روز ولادت در درونش ریختند
«میثم» دلسوخته شد مرثیه‌خوان حسین
سازگار


وارسی کرد آن حوالی را  
پشت هر تپه سنگ بوته ی خار
خیمه در خیمه گوشه در گوشه
بچه ها را شمرد چندین بار

چشم هایش به دور و بر چرخید
کاروان را نمود آماده
ایستاد و کمی تامل کرد
هیچ کس از قلم نیفتاده

کاروان را شکسته بندی کرد
روی هر زخم مرهمی پیچید
گاه گاهی میان این همه سوز
سر بر نیزه رفته را می دید

شانه ها دائماً تکان می خورد
گریه ی بچه ها چه سوزی داشت
داغ ها را کمی تسلی داد
خودش اما چه حال و روزی داشت

با تمام وجود می زد شور
رو به رویش سیاهی شب بود
دور تا دور کاروان می گشت
نگران غرور زینب بود

تند می رفت و تند بر می گشت
در نظر داشت طول قافله را
بچه ها را یکی یکی می گفت
کم کنید کم کنید فاصله را

غیرت حیدریش رو شده بود
چادر مادرانه بر سر داشت
هم حواسش به چشم خواهر بود
هم هوای سر برادر داشت

مثل مادر چه غربتی دارد
مثل بابا چقدر مظلوم است
چه کسی گفت آب می خواهم؟
مشک بر دوش ام کلثوم است

شهران شارخی



شام غریبان
به خاطر می سپرد آن لحظه‌ی دیدار رویت را
برای آخرین بار آمد و بویید رویت را
گلی پامال زیر سم اسبان یافت خاک آلود
و در خاشاک و خون و خس به هم پیچیده مویت را
نگاهی دوخت بر چشم و لب و دندان خونینت
جلوتر آمد و بوسید رگ های گلویت را
لبت تشنه... ولی جانت لبالب دید از دریا
و سرگرم شنیدن بود با نی گفتگویت را
شب شام غریبان رفته رفته دشت را پر کرد
دوباره خم شد و بوسید رگ های گلویت را
مریم سقلاطونی

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار