به گزارش خبرنگار خیمه گاه؛ تواريخ معتبر اين قضيه را نقل كرده اند كه در شب عاشورا امام عليه السلام اصحاب خودش را در خيمه اى«عند قرب الماء»جمع كرد.
معلوم مى شود خيمه اى بوده است كه آن را به مشكهاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خيمه جمع مى كردند.
امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديك آن خيمه جمع كرد.آن خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء كرد،كه حالا آزاديد
(آخرين اتمام حجت به آنها).امام نمى خواهد كسى رودربايستى داشته باشد،كسى خودش را مجبور ببيند،حتى كسى خيال كند به حكم بيعت لازم است بماند،
خير، همه تان را آزاد كردم،همه يارانم،همه خاندانم،حتى برادرانم،فرزندانم،برادر زادگانم،اينها هم جز به شخص من به كسى كارى ندارند،
امشب شب تاريكى است،اگر مى خواهيد،از اين تاريكى استفاده كنيد برويد و آنها هم قطعا به شما كارى ندارند. اول از آنها تجليل مى كند:
منتهاى رضايت را از شما دارم،اصحابى از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم،اهل بيتى از اهل بيت خودم بهتر سراغ ندارم.
در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها مى فرمايد.همه شان به طور دسته جمعى مى گويند:مگر چنين چيزى ممكن است؟!
جواب پيغمبر را چه بدهيم؟وفا كجا رفت؟ انسانيت كجا رفت؟محبت و عاطفه كجا رفت؟آن سخنان پر شورى كه آنجا گفتند،كه واقعا انسان را به هيجان مى آورد.
يكى مى گويد مگر يك جان هم ارزش اين حرفها را دارد كه كسى بخواهد فداى مثل تويى كند؟!اى كاش هفتاد بار زنده مى شدم و هفتاد بار
خودم را فداى تو مى كردم.آن يكى مى گويد هزار بار.يكى مى گويد:اى كاش امكان داشت بروم و جانم را فداى تو كنم،بعد اين بدنم را آتش بزنند،
خاكستر كنند،خاكسترش را به باد بدهند،باز دو مرتبه مرا زنده كنند،باز هم و باز هم.
اول كسى كه به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم،همينكه اينها اين سخنان را گفتند،آن وقت امام مطلب را عوض كرد،
از حقايق فردا قضايايى گفت، فرمود:پس بدانى كه قضاياى فردا چگونه است.آنوقت به آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل يك مژده بزرگ تلقى كردند.
آنوقت همين نوجوانى كه ما اينقدر به او ظلم مى كنيم،آرزوى او را دامادى مى دانيم،تاريخ مى گويد خودش گفته آرزوى من چيست.
يك بچه سيزده ساله معلوم است در جمع مردان شركت نمى كند،پشت سر مردان مى نشيند.مثل اينكه پشت سر نشسته بود و مرتب سر مى كشيد
كه ديگران چه مى گويند؟وقتى كه امام فرمود همه شما كشته مى شويد،اين طفل با خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟
با خود گفت آخر من بچه ام،شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مى شوند،من هنوز صغيرم.يك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد:
«و انا فى من يقتل؟» آيا من جزء كشته شدگان هستم يا نيستم؟
حالا ببينيد آرزويش چيست؟آقا جوابش را نداد،فرمود:اول من از تو يك سؤال مى كنم جواب مرا بده،بعد من جواب تو را مى دهم.
شايد(من اين طور فكر مى كنم)آقا مخصوصا اين سؤال را كرد و اين جواب را شنيد،خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد كه مردم آينده فكر نكنند
اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد،ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوى دامادى بود،ديگر برايش حجله درست نكنند،جنايت نكنند.
آقا فرمود كه اول من سؤال مى كنم.عرض كرد:بفرماييد.فرمود: «كيف الموت عندك» ؟ پسركم،فرزند برادرم،اول بگو مردن،
كشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت:«احلى من العسل» از عسل شيرينتر است ؛
من در ركاب تو كشته بشوم،جانم را فداى تو كنم؟اگر از ذائقه مىپرسى(چون حضرت از ذائقه پرسيد)از عسل در اين ذائقه شيرينتر است،
يعنى براى من آرزويى شيرين تر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تكان دهنده است!
اينها بالاتر از فرشته هستند.فرمود:بله فرزند برادرم،پس جوابت را بدهم،كشته مى شوى«بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم»اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است،
يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مى كنى. اين آقا زاده اصلا باك ندارد.روز عاشوراست.حالا پس از آنكه با چه اصرارى به ميدان مى رود !
به ميدان رفتن حضرت قاسم بن الحسن (ع)قاسم به ميدان مىرود.چون كوچك است،اسلحهاى كه با تن او مناسب باشد،نيست.ولى در عين حال شير بچه است،شجاعت به خرج مىدهد،
تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مىآيد از روى اسب به روى زمين مىافتد.حسين با نگرانى بر در خيمه ايستاده،اسبش آماده است،
لجام اسب را در دست دارد،مثل اينكه انتظار مىكشد. ناگهان فرياد«يا عماه»در فضا پيچيد،عموجان من هم رفتم،مرا درياب!
مورخين نوشتهاند حسين مثل باز شكارى به سوى قاسم حركت كرد.كسى نفهميد با چه سرعتى بر روى اسب پريد و با چه سرعتى به سوى قاسم حركت كرد.
عده زيادى از لشكريان دشمن(حدود دويست نفر)بعد از اينكه جناب قاسم روى زمين افتاد،دور بدن اين طفل را گرفتند براى اينكه يكى از آنها سرش را از بدن جدا كند.يكمرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مىآيد.مثل گله روباهى كه شير را مىبيند فرار كردند و همان فردى كه براى بريدن سر قاسم پايين آمده بود،در زير دست و پاى اسبهاى خودشان لگدمال و به درك واصل شد.
آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسى نفهميد قضيه از چه قرار شد.دوست و دشمن از اطراف نگران هستند.«فاذن جلس الغبرة»تا غبارها نشست،
ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است.فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت:
«عزيز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك»
فرزند برادر!چقدر بر عموى تو ناگوار است كه فرياد كنى و عموجان بگويى و نتوانم به حال تو فايدهاى برسانم،نتوانم به بالين تو بيايم
و يا وقتى كه به بالين تو مىآيم كارى از دستم بر نيايد.چقدر بر عموى تو اين حال ناگوار است
راوى گفت:در حالى كه سر جناب قاسم به دامن حسين است،از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مىكوبد.
در همين حال«فشهق شهقة فمات»فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.يك وقت ديدند ابا عبد الله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت.
ديدند قاسم را مىكشد و به خيمهگاه مىآورد.خيلى عظيم و عجيب است:وقتى كه قاسم مىخواهد به ميدان برود،از ابا عبد الله خواهش مىكند.
ابا عبد الله دلش نمىخواهد اجازه بدهد.وقتى كه اجازه مىدهد،دستبه گردن يكديگر مىاندازند،گريه مىكنند تا هر دو بيحال مىشوند. اينجا منظره بر عكس شد،يعنى اندكى پيش،حسين و قاسم را ديدند در حالى كه دستبه گردن يكديگر انداخته بودند ولى اكنون مىبينند حسين قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهايش به پايين افتاده است چون ديگر جان در بدن ندارد.
«اِنْ تَنْكرُوٌني فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ»
ای کوفیان عهد شکناگر مرا نمیشناسید، امّا من شما را خوب میشناسم. شما هم سیرتان کسی هستید که، در کوچهی بنیهاشم، صورت مادرمان(سلاماللهعلیها) را به کبودی نشانید.
پدرم حسن بن علی(علیهالسلام) از حادثه کوچه بنی هاشم بود که زود به پیری نشست و موهایش در جوانی سفید شد. آخر دستان او در دستان مادرمان فاطمه بود که نانجیب سیلی به صورتش زد. و اگر پدرم نبود سیّدهی زنان عالم راه به خانه گم کرده بود.
اینک این منم قاسم بن الحسن(ع)، فرزند پیامبر برگزیده خدا که نفسش از برای رفتن و شهادت در را ه امام زمانش بیتابی میکند.
و این حسین(علیهالسلام) است که همچون اسیر، گروگان میان مردمی است که هرگز مباد از آب سیراب شوند.
به نوجوانی و سنّ کمم نگاه نکنید. آمدهام تا برای عموجانم، جان ناقابلم را تقدیم کنم.
آمدهام به نیابت از پدرم حسن مجتبی(علیهالسلام).
آمدهام تا انتقام صورت سیلی خوردهی زهرا(سلاماللهعلیها) بگیرم.
آمدهام تا با ضربه ضربهی شمشیرم فریاد بزنم که فرزند حیدر کرّارم.
صفهایتان را میشکنم و با شهادتم نقاب از چهرهی ذلّتتان بر میدارم.
خداوند میداند که شما دعوتمان کردید تا یاریمان کنید ولی دشمنان خدا و اولیاء او را یاری کردید. خداوند باران آسمان را از شما دریغ دارد و از برکات خودش محرومتان نماید.
خدا پراکندهتان سازد و گروه گروهتان کند و هرگز از شما راضی نباشد.
من میروم، امّا چشمان نگرانم را از حسین(علیهالسلام) بر نداشتم. من میروم امّا داستان غریبی مان تا قیام قیامت هر جان زندهای را خواهد لرزانید.
من میروم تا به پدرم حسن مجتبی(علیهالسلام) بگویم که با چشمان خودم دیدم که حسین تنهاست.
یاری میطلبد ولی صدای یاریکنندهای از برای یاریش بلند نمیشود.
میروم تا از زهرای اطهر بپرسم آیا توانستم به نوبهی خویش، انتقام از قاتلان او بگیرم.
منتظر میمانم تا عمویم حسین(علیهالسلام) را در ورای این عالم تنگ دوباره ملاقات نمایم.
جانم از شدت ضربات شما ناتوان شده امّا این سینهی گرم اباعبدالله است که مرا در آغوش گرفته و صورت به خون نشسته را غرق بوسه میکند و مرا به بهتر از این دنیا، بدرقه مینماید.