در ادامه اشعار آئینی شب و روز ششم ماه محرم که متعلق به حضرت قاسم(ع) است قرار داده شده است.

به گزارش خبرنگار خیمه گاه؛


وقتی گذشت پای من از حلقه‌ی رکاب

صحرا گرفت از گل پیراهنم گلاب

دریا برای پاره‌ی جان حسن گریست

وقتی شدم به گوشه‌ی مقتل چنان سراب

شوق عسل به سینه‌ی خرد وشکسته‌ام

می‌ریزد از تلاطم خم‌خانه‌ام شراب

از بس که استخوان تنم آسیا شده

جاری شدم به پهنه‌ی صحرا شبیه آب

تو آمدی و درد یتیمی ز یاد رفت

چون باز می‌پری به هوایم چه با شتاب

مثل کبود شهر مدینه نگاه من

در زیر پای مردم این شهر گشته قاب

دیدی به کارت آمدم آخر عمو حسین

می‌دیدم این نگاه تو را هر سحر به خواب

بخت یتیم نجمه دوباره سپید شد

زهرا مرا به روضه‌ی خود کرده انتخاب

علی اشتری

پا بر رکاب زانوی سقّا گذاشته است
مه روی پای عرش ادب پا گذاشته است
روبند او، فتاده و بر اسب می‌رود
چشمان نجمه را به تماشا گذاشته است
لبخند گرم‌سیر خداحافظی او
پا جای پای خنده‌ی زهرا گذاشته است
یک نوعروس پشت سرش آینه به دست
اسپند روی مجمر دل‌ها گذاشته است
از شوره‌زار چشم عمو التماس ریخت
امّا بهانه را خط بابا گذاشته است
«احلی من العسل» به سر انگشت نیزه بود
سیر از عسل نشد دهان وا گذاشته است
باران سنگ بود و رجز خواندنش شکست
زخم مدینه بین گلو جا گذاشته است
تا خیمه قد کشیدن او زیر نعل‌ها
بر سینه‌ی حسین معمّا گذاشته است
علی ناظمی

اين جوان كيست؟ كه گل صورت از او دزديده است

سيزده بار زمين دور قدش چرخيده است
رو به سر چشمه‌ی زيبايي و درياي وفا
ماه از اوست که اینگونه به خود بالیده است

خاك پرسيد: كه سرچشمه‌ی اين نور كجاست؟
عشق، انگشت نشان داد كه او تابيده است
پيش او شور شهادت ز عسل شيرين‌تر

آسمان ميوه‌ی احساس ز چشمش چيده است
گرچه هفتاد و دو لاله همه از اهل بهار
باغ سرسبز تر از او، به جهان كي ديده است؟
اسب آرام، رها كرد، گلي را در خاك
كربلا ديد، كه ماهي به زمين غلتيده است
حيدر منصوري

زمان‌ چيدن‌ لاله‌ عتاب‌ لازم‌ نيست‌

سرور و همهمه‌ی‌ شيخ‌ و شاب‌ لازم‌ نيست‌

زمان‌ چيدن‌ يك‌ گل‌ هجوم‌ كي‌ آرند

براي‌ كندن‌ غنچه‌ شتاب‌ لازم‌ نيست‌

قتيل‌ ديده‌ی‌ پر آب‌ و تيغ‌ ابروتم‌

زمان‌ ذبح‌ مگر تيغ‌ و آب‌ لازم‌ نيست‌

سلام‌ آخر قاسم‌ به‌ زحمتت‌ انداخت‌

مرا كه‌ طفل‌ يتيمم،‌ جواب‌ لازم‌ نيست‌

بگو به‌ لشگريان‌ سواره‌ی‌ دشمن‌

زمان‌ كشتن‌ طفلان‌ عذاب‌ لازم‌ نيست‌

عدو ز پيكر اين‌ گل،‌ گلاب‌ مي‌خواهد

براي‌ مجلس‌ ختمم‌ گلاب‌ لازم‌ نيست‌

ز سوز تشنگي‌ عالم‌ به‌ ديده‌ام‌ تار است‌

گل‌ خزان‌ زده‌ را آفتاب‌ لازم‌ نيست‌

دلم‌ خراب‌ دو چشمت‌ شد از همان‌ آغاز

به‌ كوي‌ عشق‌ بناي‌ خراب‌ لازم‌ نيست‌

سيدمحمدميرهاشمي‌

گلاب ناب

این اسب‌ها از این بدنم پا نمی‌کشند
از روی غنچه‌ی کفنم پا نمی‌کشند
تا که گلاب ناب مرا در نیاورند
از غنچه‌های یاسمنم پا نمی‌کشند
این نیزه‌ها که در جگرم پا گذاشتند
چون داد می‌زنم حسنم پا نمی‌کشند
می‌خواستم دوباره صدایت کنم ولی
یک لحظه هم از این دهنم پا نمی‌کشند
موی مرا به دست گرفتند و می‌کشند
اما ز دست و پا و تنم پا نمی‌کشند
رحمان نوازنی

از تنم چند تن درست كنيد
بي‌سر و بي‌بدن درست كنيد

سنگ را بر تنم تراش دهيد
تا عقيق يمن درست كنيد

زرهي تن نكرده‌ام تا خوب
از لباسم كفن درست كنيد

از پر تيرهاي چله‌نشين
بر تنم پيرهن درست كنيد

سيزده مرتبه مرا بكشيد
سيزده تا حسن درست كنيد
آنقدر قد كشيده‌ام كه نشد
كفني قد من درست كنيد

علی‌اکبر لطیفیان

گفتي كه سرنوشت همين از قديم بود
گفتي مرا نصيب بلاي عظيم بود

دست ركاب بر سر پايم نمي‌رسيد
آن اسب هم مخالف جنگ يتيم بود

وقتي كه روي دامن تو سر گذاشتم
ديدم تو را چقدر نگاهت رحيم بود

حتي حضور زود تو هم فايده نداشت
آن لحظه آمدي تو كه حالم وخيم بود

از نعل واسب و دشنه و شمشير و سنگ و خاك
هر چيز در بلندي قدم سهيم بود

وقتي كه بال‌بال زدم بين دست تو
زيباترين پريدن اين يا كريم بود

مي‌خواست شعر گفته شود با قياس او
اين شكل هم نتيجه نداد و عقيم بود
رضا جعفري

مزّه

ای سرخی لب‌های تو پیمانه‌ی تکفیر
ای گفته عسل بر مزه‌ی تلخی تقدیر
یک‌بار عمو گفتی و صد بار دویدم
من پیر شدم تا برسم پیش تو، شد دیر
در باغ تنت لاله و نیلوفر و نرگس
گل‌کرده و خواب شب نجمه، شده تعبیر
چشمت نزنند ای قد و بالا علی اکبر
از روی تو پیغمبر اکرم شده تکثیر
اینقدر تنت نرم شده، نرگس چشمت
بیرون زده از کاسه و بر خاک زمین‌گیر
از بس‌که به نعل از بدنت بوسه گرفتند
جاری شده بر خاک ز اشک تن تو شیر
از بوی لبت خاک پر از عطر حسن شد
از بوسه‌ی نعل و نفس نیزه و شمشیر
علی اشتری

سیزده آیینه می‌رویید از تابیدنش

غنچه می‌شد آسمان در لحظه‌ی خندیدنش

گونه‌های خشک او، وقت وداع با حسین

جرعه‌جرعه تشنگی نوشید از بوسیدنش

مرگ را می‌گفت «أحلی من عسل» آن نازنین

می‌رسید ای عشق! هنگام عسل نوشیدنش

دیدنی بود اشتیاقش، دیدنی‌تر گشته بود

روی مرکب‌رفتن و جوشن به تن‌پوشیدنش

شوقِ در آغوش‌بگرفتن شهادت را دمی

سخت باشد سخت، حتی یک نفس فهمیدنش

می‌رود اما صدای پای گلچین می‌رسد

شد فلک را گوئیا هنگامه‌ی گُل‌چیدنش

نوجوان و کارزار و این دلیری در نبرد

شد تماشایی در آن دشت بلا، جنگیدنش

تیغ‌ها در دست گل‌چینان و او روی زمین

باغبان آمد در آن لحظه برای دیدنش

اشک می‌غلطید بر گل‌برگ رخسار حسین

چون نظر می‌کرد خونین‌دل را به خون‌غلطیدنش

محمود تاری

به شوق همرهی‌ات کربلا نشین شده‌ام
میان دُردکشان تو بهترین شده‌ام
مرا مجوی که چیزی ز من نمی‌یابی
که با طهارت این خاک‌ها عجین شده‌ام
بیا و پیرهنم را ز خاک‌ها بردار
اسیر پنجه‌ی صد گرگ در کمین شده‌ام
ببر به درد و بلایت سلام قاسم را
که بین حلقه‌ی انگشترش نگین شده‌ام
به زیر شیهه‌ی اسبان صدای من گم شد
همین یتیم شکسته‌نفس، همین شده‌ام
مرا به دیده‌ی یک آسمان نگاه کنید
کنون که هم‌نفس چند نقطه‌چین شده‌ام
میان هر دهه‌ی اوّل محرّم تو
دلم خوش است اگر شام پنجمین شده‌ام
رضا جعفری

ای که جسمم را به بر با چشم تر داری عمو

با یتیمان التفاتی بیشتر داری عمو

بوسه‌ای بر من بده با طعم احلی من عسل

ای که حتی تشنه‌لب شهد شکر داری عمو

من که هستم نیمی از سهم حسن در کربلا

سفره‌داری مرا مد نظر داری عمو

قد کشیدم تا که هم‌قد علی‌اکبر شوم

غم مخور بعد از علی‌اکبر پسر داری عمو

با تماشای تن صد پاره‌ام در پیش رو

صحنه‌ی طشت پر از پاره‌جگر داری عمو

با صدای بند بند استخوانم آینه

از نماز مادرت وقت سحر داری عمو

دشت را بوی کریمی حسن پر کرده است

زیر سم اسب‌ها از من اثر داری عمو

گو به نجمه مادرم از کربلا تا شهر شام

در کنار محملت قرص قمر داری عمو

جواد حیدری

آن که ز چشم تو غزل ریخته
شوق ابد شور ازل ریخته
آن که به تو حُسن حسن داده است
بر سر تو طرح جمل ریخته
ازرق شامی ‌شده حیران تو
قلبش از این طرز جدل ریخته
آن طرف معرکه را کن نگاه
اشک کسی بروی تل ریخته
آمده تا خوب ببوسد عمو
ازدهنت، بسکه عسل ریخته
پای تو بر روی زمین مانده باز
گرچه تنت را به بغل ریخته
سید محمد جوادی

چیده چیده

این که چون قرص قمر تابیده
شمس هم دور سرش گردیده
از کف ساقی صهبای ازل
سیزده جام عسل نوشیده
به نیابت ز لب بابایش
بارها دست عمو بوسیده
زرهی نیست برازنده‌ی او
بی‌سبب نیست کفن پوشیده
مگر این کیست که با آمدنش
لشکر کوفه به خود لرزیده؟!
گوییا صحنه‌ی جنگ جمل است
بس‌که مانند حسن جنگیده
نوه‌ی انسیة الحورایت
استخوان‌هاش ز هم پاشیده
می‌کشد پاشنه بر روی زمین
به دل انگار که زمزم دیده
آه، آهش شده قطعه قطعه
بند بندش شده چیده چیده
نفسی داشت ولی با سختی
بس‌که این سینه به هم پیچیده
از لبش جام عسل می‌ریزد
چقدر سنگ به آن چسبیده
وای از آن لحظه که بیند نجمه
سر او از روی نی تابیده
مثل لاله بدنش وا شده است
چقدر خوش قد و بالا شده است
احسان محسنی فر

رفتند یک به یک همه‌ی همرهان من
من ماندم و غمی ‌که بریده امان من
صحبت ز چند قطره‌ی کوچک گذشته است
ابر بهار می‌چکد از آسمان من
شیرین‌تر از عسل که شنیدی، بیا ببین
بگذار لحظه‌ای تو زبان در دهان من
من داغ پای‌کوبی صد نعل دیده‌ام
باید ز سمّ اسب بپرسی نشان من
آهسته‌ام بگیر و در آغوش خود ببر
بیرون زده ز سینه‌ی من استخوان من
خونم به روی سطح زمین تند می‌رود
تا زودتر تمام شود امتحان من
من دل شکسته عمر خودم را نوشته‌ام
باید شکسته خوانده شود داستان من
رضا جعفری

حضرت قاسم بن الحسن علیهما السلام

لباس جنگ ندارد، هنوز رزم ندیده

هنوز چشم رکابی ندیده پاش به دیده

کلاه‌خود به سر دارد از کلاله و کاکل

دوباره حُسن حَسن را پدید کرده پدیده

ز نوک هر مژه دارد به جان خصم، خدنگی

دو ابروان خمیده، دو تا کمان خمیده

به گِرد سرو قدش، سیزده بهار گذشته

به گَرد ماه رُخش، ماه چهارده نرسیده

به روی خود غزل ناب آفتاب سروده

ز موی خود شب شعر است و گیسوان دو قصیده

دو چشم همچو دو نرگس، دو سیب سرخ دو گونه

به باغ سبز رخش، تازه خط سبز دمیده

حسین، پور حسن را جدا نمی‌کند از خود

وداع یوسف و یعقوب، دیده هر که شنیده

بگو به آن‌که زند ریشه‌ی نهال به تیشه

که هیچ سنگ‌دلی یاس را به داس نچیده

علی انسانی

زیر باران عزا حجله‌ی غم ساخته‌ای
ماه در قاب هلال قد خم ساخته‌ای
آسمان بود سر سجده‌ی چشمت، طیّ
سیزده سال بنایی که علم ساخته‌ای
کار و بار لبت امروز گرفته است، بیا
تو که نهر عسل از آب عدم ساخته‌ای
اوّلین طفل کریم شب ایام عزا
ششمین روضه‌ی شب‌های عجم ساخته‌ای
سنگ و تیر و ... همه بر خوان کریمت هستند
مجتبی‌زاده! مگر بیت کرم ساخته‌ای؟
آبیاری شده از لاله حریم کفنت
با غم معرکه‌ی سرخ دلم ساخته‌ای؟
نعل‌ها دور ضریح تن تو می‌گردند
یعنی در سینه‌ی مجروح، حرم ساخته‌ای
پاشو از معرکه و پا مکش اینگونه به خاک
دشنه‌ روی جگر زخمی‌ عم ساخته‌ای
روح الله عیوضی

لاله‌ی خشکی و از خون خودت تر شده‌ای

بی‌سبب نیست که اینگونه معطر شده‌ای

دشت را از شرر داغ دلت سوزاندی

یک تنه باغی از آلاله‌ی پرپر شده‌ای

تنش تیغ و تنم کرببلا را لرزاند

زخمی صاعقه‌ی خنجر و حنجر شده‌ای

چه کنم با غم این سینه پامال شده

به خدا آینه‌ی پهلوی مادر شده‌ای

سنگ برآینه‌ات خورده و تکثیر شده

مثل غم‌های دلم چند برابر شده‌ای

ماه داماد کفن پوش حلالم کردی

شاخ شمشاد عمو قد صنوبر شده‌ای

این جماعت همه دنبال سرت آمده‌اند

چشم بر هم بزنی پیکر بی‌سر شده‌ای

دست و پا می زنی و من جگرم می‌سوزد

خیلی امروز شبیه علی اکبر شده ای

مصطفی متولی


برچسب ها: حضرت قاسم ، ششم ، محرم ، شعر ، آئینی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار