حضرت عبدالله بن حسن(ع)
غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
شعلهی بال و پرش میل سفر داشت
آنکه در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بود انگار پدر داشت
از چه بماند در این خیمهی خالی
آنکه ز اوضاع گودال خبر داشت
گفت: به این نیزهی خشک و شکسته
تکیه نمیزد عمو یار اگر داشت
رفت مبادا بگویند غریب است
یا که بگویند عمو کاش پسر داشت
***
آمد و پیشانی زخمی شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت
دید که از شدت ضربهی نیزه
زخم عمیقی عمو پشت کمر داشت
دید که شمشیر کند ته گودال
حنجرهی شاه را زیر نظر داشت
در وسط بهت دلشورهی زینب
شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت
علیاکبر لطیفیان
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو، تمام تنم تیر میکشد
طاقت ندارم این همه تنها ببینمت
وقتی که چلّهچلّه کمان، تیر میکشد
این بغض جانستان، که تو بیکسترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر میکشد
ای قاری همیشهی قرآن آسمان!
کار تو جزءجزء به تفسیر میکشد
این که ز هر طرف نفست را گرفتهاند
آن کوچه را... به مسلخ تصویر میکشد
برخیز ای امام نماز فرشتهها...!
لشکر برای قتل تو تکبیر میکشد
حامد اهور
هیچکس چون من به کار عشق مشتش وا نشد
هیچ جانبازی چو من در قتلگه شیدا نشد
خوب جنگیدن به مقتل کار هر سردار نیست
این مدال عشق جز من بر کسی اعطا نشد
دستهایم ضربهگیر تیغها شد هر طرف
هیچ دستی مثل دست من سپر اینجا نشد
شیوهی اعجاز دستم دشمنان را کور کرد
دست موسی هم نصیبش این ید و بیضا نشد
پیشمرگان نماز آیند تشویقم کنند
پیشمرگی مثل من قربانی مولا نشد
میکند دست و سرم از رهبرم دفع بلا
حیف چون سقا دو دستم هدیه بر زهرا نشد
لحظهی جاندادن تو شرح صدرت میشوم
بر فراز سینهای قرآن چنین معنا نشد
تو به مقتل هم یتیمان را نوازش میکنی
هیچکس چون تو برای این دلم بابا نشد
نالههای غربتت شد قاتل جانم عمو!
بِه که با زنها اسیریرفتنم امضا نشد
تا قیامت ای عمو از عمهام شرمندهام
او حریف این سماجتهای بیپروا نشد
پیش معراج شهیدان آبرویم رفته بود
هیچ شرمی آبرویش این چنین احیا نشد
چون که آهنگ اسیری را شنیدم در حرم
خواستم با عمه باشم ای عمو اما نشد
محمود ژولیده
عبدالله الحسن(ع)
گودال عطر یاس خدا را گرفته بود
آری حسین روضهی زهرا گرفته بود
تنها حسین بود و یتیم برادرش
طفلی که راه وصل به بابا گرفته بود
یک موج بحر خون ز ساحل گریخته
کاندم کناره، در دل دریا گرفته بود
لب تشنه کشته طفل یتیم بریده دست
بر سینهی بریدهسری جا گرفته بود
گرچه یتیم بود و لیکن تمام عمر
بر روی دستهای عمو پاگرفته بود
دیدند سرنهاده، سر سینهی عمو
بهبه! که کار عشق چه بالا گرفته بود
مصطفی متولّی
عبدالله بن حسن (ع)
پا گرفته در دلم آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
اشکهایم میچکد بر لبت یعنی که باز
آسمان تشنهام موسم باران شده
بین این گودال سرخ، در دل این قتلگاه
دیدمت تنهاترین غرق در طوفان شده
صد نیستان ناله را هر نفس سر میدهم
بیسر و سامان توست آه سرگردان شده
یک طرف من بودم و عمّهای دلسوخته
یک طرف امّا تو و خنجری عریان شده
نیزهای خون میگریست پای زخم کاریاش
قصد زخمی تازه داشت، دشنهای پنهان شده
حال با دستت بگیر در میان تیغها
زیر دستی را که از پوست آویزان شده
حسن لطفی
شمسی و روی زمین با روی ماه افتادهای
تا اذان مانده، چرا در سجدهگاه افتادهای؟
سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو میکشد
زیر دست و پای دشمن، بیسپاه افتادهای
گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم
راست گفته مثل زهرا بیپناه افتادهای
ای عمو از خیمه میآیم کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتادهای
خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رخت از روی مرکب گاهگاه افتادهای
در دل گودال جای ماهرویی چون تو نیست
یوسف زهرا چرا در بین چاه افتادهای؟
من به «هل من ناصر» تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید از نگاه افتادهای
محمد سهرابی
در کهکشان کودکان راه شیری
خورشیدی و در هالهی ابری اسیری
پروانهزاد اشکهای شمع هستی
از نسل خاکسترنشین سربزیری
وقتی میان گرگها افتاد یوسف
از بیشهزار خیمهات غُرّید شیری
تیغی حوالی گلویش پرسه میزند
سمت عصای دستهای مرد پیری
باران گرفته سنگ و چوب و تیر و نیزه
باید برایش از خودت چتری بگیری
بر سینهی گودال هر زخم تن تو
تبدیل میشد به حَسنهای کثیری
کندند بالت را ولی پرواز کردی
تو زنده میسازی به وقتی که بمیری
روح الله عیوضی
عبدالله ابن حسن(ع)
عبدالله حسن با روی همچون ماه
آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه
بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه
کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای
بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه
نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من
تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه
هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب
بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه
می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه
آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه
می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه
وصال شیرازی
عبدالله بن الحسن(ع)
در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه مهیا می کرد
نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیک ترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد
آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد
گفت ای کاش نمی دیدم من
زخم هایت همه سر وا می کرد
دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت
احسان محسنیفر
عبدالله بن الحسن(ع)
در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟
وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟
در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش
با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش
اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است
خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت
می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال
دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود
کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود
در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است
دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم
وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست
خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است
تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده
یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه
فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه
ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند
محسن عربخالقی
عبدالله بن الحسن(ع)
دردم، ز کودکی است که با روی هم چو ماه
آمد برون، به یاری آن شاه بی سپاه
بی تاب چون دل از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان، در کنار شاه
کای عمّ تاج دار، به خاک از چه خفتهای؟
برخیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه
نشنیدهای مگر سخن عمه را چو من؟
تنها ز خیمه آمدهای نزد این سپاه
هر کس که آب خواست دهندش به تیغ، آب
باز گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه
میگفت و میگریست، که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه
آن طفل، دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه
بیدست، جان سپرد به دامان عم خویش
چون ماهیِ به لجّهی خون مانده در شناه
میداد جان به دامن شاه الغیاث گوی
میکرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه
وصال شیرازی
عبدالله بن حسن(ع)
یك نفس آمده ام تا كه عمو را نزنی
كه به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی
ذكر لا حول و لا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت به لب ها نزنی
عمه نزدیك شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟
نیزه ات را كه زدی باز كشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شك نكن اینكه پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا كاری كن
فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی
علیرضا لک
عبدالله بن الحسن(ع)
می رسد از گوشهٔ مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود بردار از روی لبان اطهرش
دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
دست من از پوست آویزان به زیر تیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش
نیزه بازی با تن بی سر ز من آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش
از ضریح سینه اش برخیز ای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
دیر اگر برخیزی از جای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش
قاسم نعمتی
حضرت عبدالله الحسن(ع)
دور از چشم دشمنان… پنهان… می روم لا افارق عمی
گر چه با افت و خیز تا میدان می روم… لا افارق عمی
توی آن خیمه ها هوا کم بود، نفسم تند می زند عمه
خیمه گشته برای من زندان می روم لا افارق عمی
این قدر پشت من نکن گریه، یا که دنبال من نیا عمه
بسته ام با عموی خود پیمان… می روم لا افارق عمی
یوسف من درون گودال است من به قصد شفا ز پیراهن
با فراز و نشیب تا کنعان می روم لا افارق عمی
یک نگاهی به سمت میدان کن در کنار حسین یک گرگ است
تیز کرده برای او دندان… می روم لا افارق عمی
زیر شمشیر و نیزه می ماند جسم قرآن ناطقم… ای وای!
بدنش پاره پاره ی قرآن… می روم لا افارق عمی
تا که از پا زمین بیفتم من… تا که از تن سرم جدا گردد…
تا که از پوست، دست، آویزان… می روم لا افارق عمی
مجتبی حاذق
حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
شیب گودال، به سوی تو دویدن دارد
وه که این بام چه جایی به پریدن دارد
دارم آیینه برایت ز حرم می آرم
تو ز خود بی خبری، روی تو دیدن دارد
بودم و دیدم و آموختم از عمّه ی خویش
بوسه از گودی حلقوم تو چیدن دارد
عمّه ام موی کشان پشت سرم می آید
نازت از فاصله ی دور کشیدن دارد
نرسیده به برت سرخ شدم همچون سیب
میوه در پیش جمال تو رسیدن دارد
محمد سهرابی
عبدالله بن الحسن(ع)
گر چه قدم کوچک است و بار ندارد
بیشتر از یازده بهار ندارد
عشق تو با سن و سال کار ندارد
سر کشی عشق من مهار ندارد
هر که شد از عشق مست عبد حسین است
هر کسی عبدلله است عبد حسین است
من که پسر خوانده ی سرای عمویم
ما حصل زحمت دعای عمویم
دست چه باشد کنم فدای عمویم
دار و ندارم همه برای عموم
در سر ما فرق، بین دست و جگر نیست
مرد خدا نیست آن که مرد خطر نیست
حضرت عزّ و جل که ترس ندارد
کوه وقار از کتل که ترس ندارد
طفل حسن از جدل که ترس ندارد
بچه ی شیر جمل که ترس ندارد
وای اگر نیزه ای به دست بگیرم
زیر و زبر می کنم به عشقِ امیرم
از سر شوق است اگر که بی کفنم من
مرد بی دفاع عمو حسین منم من
طفل حسن زاده نه، خودم حسنم من
عمه مهیای جنگ تن به تنم من
یک تنه پس می زنم به لشکر کوفه
عمه سپاهت منم برابر کوفه
حال که در خیمه های او پسری نیست
از علی اکبرش دگر خبری نیست
ماندن من در حرم چنان هنری نیست
دست ضعیفم که هست اگر سپری نیست
دست من از جنس دست مادر آقاست
ارث قدیمی ما ز کوچه ی زهراست
جان که نباشد حرم چه فایده دارد؟
بعد عمو پیکرم چه فایده دارد؟
از همه کوچک ترم چه فایده دارد؟
حبس شدن در حرم چه فایده دارد؟
عمه یسار و یمین چه قدر شلوغ است
دور عمو را ببین چه قدر شلوغ است
زانوی من خم شد آن سوار که افتاد
از روی مرکب بی اختیار که افتاد
با طرف راست یک کنار که افتاد
بر روی شمشیر و سنگ و خار که افتاد
عمه ببین نیزه را به مشت گرفتند
موی عموی مرا ز پشت گرفتند
عمه بس است این همه تپیده شدن ها
ضربه ی شمشیر ها شنیده شدن ها
زیر لگدهای چکمه دیده شدن ها
این طرف و آن طرف کشیده شدن ها
دیر شد عمه - مرا به خویش رها کن
زود برو در میان خیمه دعا کن
آمد و آن تیر های جا شده را دید
روی تنش زخم های وا شده را دید
در بدنش نیزه های تا شده را دید
دور سرش چند مرد پا شده را دید
یابن خبیثه! چرا به سینه نشستی
روی حسینیّه ی مدینه نشستی
علیاکبر لطیفیان
عبدالله بن الحسن(ع)
آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو
در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام
رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام
عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند
عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم
عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل
عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است
عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنه تر
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
راهی ام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست
بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم، دوست دوست
خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن
هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر
بین ز عشقت سینه ی آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام
من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم
دوست دارم در رهت بی سر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم
هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند
مُهر زن بر برگه جان بازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام
هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من
کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ
گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها
علی انسانی
حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
بس كه خونبار است چشم خامهام
بوى خون آید همى از نامهام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه كین شاخ او پیراسته
خاك بار اى دست بر سر خامه را
بو كه بندد ره به خون این نامه را
سر برد این قصۀ جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدستۀ باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
كوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه
تاخت سوى حربگه نالان و زار
هم چو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز كرد
خواهر غم دیده را آواز كرد
كه مهل اى خواهر مه روى من
كاید این كودك ز خیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون
بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم
گرك خون خوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت كنعان كن حذر
از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شكیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع وزنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبههاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مىرود
طوطیم زى شكر ستان مىرود
جذبه عشقش كشان سوى شهش
در كشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبههاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من اینجا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق
هین كنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
كز سفركى باز گردد شاهها
باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمهها مىكن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش اللهاى جان عزیز
تیغ مىبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت كه خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این كوه مناست
كبش املح كه فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم
نز گران جانى بتأخیر آمدم
كوكب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه كافرى در دست تیغ
كه زند بر تارك شه بى دریغ
نامده آن تیغ كین شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در كنار شه فكند
گفت دستم گیر اى سالار كون
اى به بیدستان بهر دو كون عون
پایمردى كن كه كار از دست رفت
دستگیرم كاختیار از دست رفت
شه چوجان بگرفت اندر برتنش
دست خود را كرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست كین
تیر دلدوزش به حلق نازنین
گفت شه كى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ زرنج چاه باش
رو به مصر كامرانى شاه باش
مرغ روحش پر برفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد
نیر تبریزی
حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
این كیست كه طوفان شده میل خطر كرده؟
در كوچكی خود را علمدار دگر كرده
این كه برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر كرده
این كیست كه در پیش روی لشگر كوفه
با چه غرور محكمی سینه سپر كرده
آن قدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یك كمی قدّ خودش را بیشتر كرده
با دیدنش اهل حرم یاد حسن كردند
از بس شبیه مجتبی عمامه سر كرده
اما تمامی حواسش سمت گودال است
آن جا كه حتی عمه را هم خون جگر كرده
آن جا كه دستی بر سر و روی عمو می زد
با چكمه نامردی به پهلوی عمو می زد
از این به بعد عمه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم
من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوم پیغمبرت هستم
ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم كرد
عبداللهم اما علیِّ اكبرت هستم
دشمن غلط كرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمه اگر من لشگرت هستم
گیرم ابالفضلِ نوامیس تو را كشتند
حالا خودم خدمتگزار معجرت هستم
هر چند مثل من پریشانی، گرفتاری
گیسو پریشانی مكن تا كه مرا داری
عمه رهایم كن مرا مست خدا كردند
اصلاً تمامی مرا قالوا بلا كردند
عمه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا كه بازوی مرا شیر خدا كردند
بعد از قلاف كوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب كربلا كردند
آیا نمی بینی چگونه نیزه می ریزند
آیا نمی بینی تنش را جا به جا كردند
آیا نمی بینی چگونه چكمه هاشان را
بر سینه ی گنجینة الاسرار جا كردند
علیاکبر لطیفیان
حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز می شود خودش از کریم ها
عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل می دهند دست عمو ها یتیم ها
طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا
آهی که می کِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است
وقتی تو می شوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است
از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم
دستی كریم هست كه نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود
از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هر كس كه كوچك است، نباید فدا شود؟
باید برای خود جگری دست و پا كنم
با دست كوچكم سپری دست و پا كنم
دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام كنید برای كفن شدن
حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن
یك نیزه ای نماند دفاع از عمو كنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو كنم؟!
آماده ام كه دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت
شاید كه نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت
سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیكرت
این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینه ی تو ارثِ مادری ست؟
این جای زخم نیزه و شمشیرها كه نیست؟
بر روی سینه ی تو عمو جای پای كیست؟
عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شكسته فدا شوی
علیاکبر لطیفیان
عبدالله ابن حسن(ع)
کودکی را نام عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بیت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظه ای آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم نایاب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر
گشت چون بیدار از بهر عمو
خیمه ها را کرد یک سر جستجو
کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
شد برون از خیمه ها آن ماه روی
کرد سوی قتلگاه شاه روی
گفت خواهر از منش مایوس کن
ساعتی در خیمه اش محبوس کن
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خدای
من نخواهم شد ز عمّ خود جدای
دور دار ای عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش
در کشش زینب به سوی خرگه اش
عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر
دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سویت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ می بارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد ای مه وشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم
دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بی دریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گیر ای سالار کون
ای به بی دستان به هر دو کون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد
جیحون طلوعی گرگانی
عبدالله بن الحسن(ع)
شمعها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته
نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابندهتر از مـاه بود
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله
صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتــاب آیینــهدار سایــهاش
مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه
پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده
بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر
تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلیاصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد
بیعمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار
جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
عمه جان در تاب و تب افتـادهام
آخــر از قـاسم عقب افتــادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت
دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه
تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاریات میشد سپر
قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد
ذرهگـر شـد محو، مهرآباد بـاد
تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همـه جـانها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم
بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّاصـغرش
گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
غلامرضا سازگار