به گزارش
باشگاه خبرنگاران؛ شب و روز شیدا، شیدایی شده بود. از بس ضرب و تقسیم کرده بود و بازهم تو ذهنش پول اضافه آورده بود کیف می کرد. تو دانشگاه هم مدام سر کلاس ها فقط زل می زد به چهره استادان و حواسش آنجا بود و نبود. چهره سعید پیش رویش بود که طبق عادتی انگار مادرزادی دستی به موهای بلند و خرمایی اش که با نسیمی افشان میشد میکشید و چنان لبخند به لب میآورد که هر بدقلق مشکل پسندی هم از چهرهاش چیزی جز دلنشینی نصیبش نمیشد.
بیست و هشت، نه ساله جوانی بود خوش پوش که همیشه بوی ادوکلنهای جورواجورش میخلید تو دماغ و لحنش وقتی همراه میشد با لبخند ملیحش تردیدی به دل راه نمیدادی که چقدر در جوارش بودن و همصحبت شدن با او لذت بخش و آرامش دهنده است.
شیدا، خیلی اتفاقی، درست ساعت سه بعد از ظهر وقتی بعد از آخرین کلاس دانشکده در آریا شهر به انتظار تاکسی و مسافرکش ایستاده بود، زانتیای نقرهای خوش رنگ و لعاب داری جلو پایش ترمز کرد. شیدا دو دل بود. اما لحن کلام و رفتار متین سعید جایی برای تردید نمیگذاشت. دست دراز کرد و دستگیره در را لمس و بعد هم در را باز کرد.
تا آن روز هنوز سوار زانتیا نشده بود. به نظرش اتومبیل معرکهای میآمد که فقط پولدارها سوارش میشدند و آخ که چقدر کیف داشت و لذت وقتی روی صندلی جلو میلمیدی و به موسیقی ملایمی گوش میدادی. فضای ماشین پر بود از عطر و بوی آرامش بخشی که دلت میخواست تا ابد آنجا بمانی و دوباره دستگیره را از داخل باز کنی و پیاده هم نشوی. سعید کارت ویزیتش را از تو داشبورد در آورد و دستش را دراز کرد سمت شیدا:
- این شماره من است. البته اغلب دفتر نیستم. تا یکی دو ماهی کمتر میروم دفتر. چند تا پروژه سمت کرج گرفتهام. یک برج سازی درست و درمان است. هفته ای دو روز هم سر پروژه ساختمانی هستم تو سعادت آباد.
شیدا فقط سر تکان میداد و محو او شده بود. ته ذهنش به مرد آینده، شوهرش و حتی بچههای قد و نیم قدش هم فکر میکرد. بعد نگاهی به انگشتان هر دو دست سعید انداخت. نه حلقه ای در آنها بودند و نه حتی رد حلقه ای که از قبل آنجا جا خوش کرده باشد و حالا بنا به هر دلیلی نباشد نبود.
سعید از کنسول وسط در جعبهای چوبی و دست ساز را باز کرد و رو به شیدا گرفت:
- بفرمایید، شکلاته. از اون اصلهاست. درجه یک. هفته پیش لهستان بودم. از اونجا هم چند روزی رفتم رم ایتالیا.
شکلات های اونجا درجه یکه. حرف نداره. معرکه است. میل بفرمایید. خوشتون می یاد.
شیدا یک شکلات برداشت و فقط تشکر کرد. نمی دانست چه باید بگوید. به زادگاهش فکر میکرد، روستایی که تمام خاطرات کودکی، نوجوانی و تابستانهای بعد از امتحانات خرداد در آنجا خلاصه میشد.
سعید گفت:
- خودتان را معرفی نکردید؟
- من شیدا هستم. دانشجوی علوم اجتماعی، ترم دوم.
- شاغل هستید؟
- نه، قبلاً چند تا شاگرد داشتم که بهشون درس می دادم. اما الآن نه، ....
- درس چی؟
- زبان انگلیسی و ریاضی برای راهنمایی تا سال اول و دوم دبیرستان.
- اکی. پس انگلیسی تون فوله. کن یو اسپینگ انگلیش؟
سعید این را گفت و بعد بلند بلند خندید. شیدا هم با او خندید و لبخندشان به هم گره خورد. سعید دوباره پرسید:
- الآن جایی شاغل نیستید؟
چشمان درشت و کشیده شیدا چرخید سمت سعید:
- الآن نه، چطور مگر؟
- اگر دلتون خواست یک شغل نون و آبدار داشته باشید من در خدمتتونم.
- تا چه کاری باشد!
- کار خوب و پول دربیار بیزینسه. بدون تعارف باید بگم که تو کار بیزینس مهم ترین چیز برخورد و روابط عمومی خوب و داشتن چهره مناسب است. من کار اصلیام مهندسی عمران است. یک مدت دانشگاه هم تدریس میکردم. اما پول اصلی زندگیام را از بیزینس دارم. همین ماشینی را که میبینی زیر پامه با دو ماه کار به دست آوردم. اگه میخواستم به امید خانه ساختن و نقشه کشی عمران باشم که حالا هشتم گرو نه بود.
باید این قدر صبر میکردم که مشتری بیاید و آپارتمانها فروش بره، بعد اون وقت موهام میشد رنگ دندونهام.
شیدا گفت:
- بیزینس؟یعنی باید چه کار کرد؟
- اسم گلدکوئیست تا حالا به گوشات خورده؟
- آره شنیدم. ولی گروه اونها را جمع کردن!
- بعضی هاشون رو جمع کردن. اما من آدمهای اصلی شون رو میشناسم. شش ماه پیش با پانصد هزار تومن شروع کردم.
الآن حدود پنجاه و سه میلیون پول دارم. اگه ارتباطات قوی داشته باشی، ظرف چند ماه پولدار پولدار می شی....
- یعنی ماهی چقدر؟
- بستگی به فعالیت داره از یک میلیون تومان به بالا.
شیدا قند تو دلش آب شده بود. فکر می کرد با پول زیاد بعد از امتحان های پایان ترم برود شهرشان و همه را خوشحال کند.
سعید گفت:
- با پانصد هزار تومان هم میشود شروع کرد، اگر هم شک داری یا الآن این پول را نداری، خودم بهت قرض میدهم. مطمئنم که موفق میشی.
رسیده بودند به نزدیکی های میدان آریاشهر که شیدا خداحافظی کرد.
سعید گفت:
- اگر خواستی پولدار بشی با من تماس بگیر. با شماره همراهم. چون این روزها تو دفتر نیستم.
شیدا هم شروع کرده بود به حساب و کتاب کردن و اینکه بعد از شش، هفت ماه با پنجاه، شصت میلیون تومان چه کار کند. میخواست یک پژو آلبالویی بخرد، گوشی موبایلش را عوض کند و بعد یک آپارتمان شیک رهن کند و بقیه پول را هم میداد به پدر و مادرش، تا مجبور نباشد تا بوق شب سگ دو بزند برای یک لقمه نان. مدام چهره دلنشین و جذاب و حرفهای دوست داشتنی سعید میآمد پیش چشمانش. بعد از چند روز، وقتی سعید پانصد هزار تومان به او داد و حتی تو یکی دو جلسه گلدکوئیستیها هم شرکت کرد و دید که سعید هیچ توقعی از او ندارد و حتی نقشه عشق و عاشقی هم برایش نکشیده. کاملاً به او اعتماد کرد. حتی دویست هزار تومان هم اضافه تر نصیبش شده بود. بعد از چند وقت گردنبند طلا، انگشتر و چند تا النگویی که داشت را فروخت. از یکی از دوستان هم دانشگاهیاش هم پانصد هزار تومان دستی گرفت.
سعید گفته بود که اگر بخواهد زودتر پولدار شود باید سرمایه بیشتری خرج کند و ارتباط شبکه را بیشتر کند. حالا شیدا از آن شیداییاش خبری نبود و هر آنچه در ذهنش یافته بود چون عمارتی خوش ساخت فرو ریخته بود. هق هق گریه امانش را بریده بود.
سروان ابراهیمی گفت:
- پس چرا حالا؟ یعنی چه شد که بعد از سه ماه به فکر افتادید؟
شیدا لب به گریه گفت:
- خجالت می کشیدم شکایت کنم. از ترس آبروم. از سحر پونصد هزا تومان پول گرفته بودم. بعد از چند ماه سراغ پولش را گرفت. ماجرا را برایش تعریف کردم و او گفت که شکایت کنم. الآن هم بیرون ایستاده و منتظرم است.
ابراهیمی گفت:
- چند ماه از دوستی با این آقا سعید میگذشت که اغفالتان کرد.
شیدا که گریه فرصت حرف زدن بهش نمیداد چون جنون زدهها سرش را به دیوار پشت صندلیاش کوبید و گفت:
- اون بی پدر حسابی اعتماد مرا جلب کرد، بعد دعوتم کرد به دفترش. این قدر از کوچه پس کوچه ها رد شد که نفهمیدم کجا بود. در دفترش متأسفانه کاری شد که نباید میشد. گفت که میخواهد باهام ازدواج کند. اما چند روز بعد غیبش زد. موبایلش هم جواب نمیداد.
تمام شمارههایی را هم که گفته بود دروغ بود. سحر گفت باید شکایت کنی....
سروان ابراهیمی گفت:
- شماره ماشینش را هم نداری. گفتی زانتیای نقرهای داشت. پلاکش را به خاطر نداری. حتی چند شماره از پلاکش نمره تهران بود. شهرستان، یادت نیست.
شیدا گفت: فقط یادمه که ایران 22 بود. اما شماره کاملش را نه. اصلاً فکرش را نمیکردم این طوری شود. ما قرار بود با هم ازدواج کنیم. بهم گفته بود اگه یک خرده دیگه پولدار شویم میرویم خارج و اروپا را میگردیم. قرار بود تابستان بیاید شهر ما برای خواستگاری...
شیدا مدام حرف های ذهنیاش را تکرار میکرد و جز گریه انگار کار دیگری از دستش بر نمیآمد.
گرچه حدود هشت ماه بعد از شکایت شیدا و شکایت مشابه احمد- م معروف به سعید توسط مأموران آگاهی دستگیر شد، اما کابوس تا پایان عمر همراه شیدا بود و دقیقهای رهایش نمیکرد.
انتهای پیام/