ننه‌نخستین به ما گفت یک مبصر برای کلاس‌مان انتخاب کنیم؛ یک جانشین برای خودش، تا اگر یک روز دیرتر آمد یا نیامد و غیبت داشت، مبصر نظم کلاس را برقرار کند.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، ننه‌نخستین به ما گفت یک مبصر برای کلاس‌مان انتخاب کنیم؛ یک جانشین برای خودش، تا اگر یک روز دیرتر آمد یا نیامد و غیبت داشت، مبصر نظم کلاس را برقرار کند. من همان موقع از ته ته ته دلم خواستم مبصر شوم. مبصرشدن خیلی خوب بود. مبصر، رئیس کلاس می‌شد و هر کدام از بچه‌ها که سر و صدا می‌کردند با او طرف بودند.

مبصر می‌توانست با تیر و کمان بکوبد توی کله‌ی همه‌ی بچه‌ها تا ساکت شوند.

آن‌ها هم جرأت نداشتند حرفی بزنند. بعد، همه از من که نه از مبصر می‌ترسیدند و از او حساب می‌بردند و من یعنی مبصر، می‌شد قوی‌ترین شاگرد کلاس.

بعد همه فقط و فقط حرف مرا که مبصر بودم گوش می‌دادند و من می‌توانستم با زور که نه، با میل بچه‌ها، خوراکی همه را بگیرم و کیف سنگینم را بدهم گالی‌مالی تا جلوی غارمان بیاورد و اگر خیلی خسته شدم بپرم روی کول گالاگول و او مرا تا خانه کول بگیرد و تازه چیکا خواهر گالاگول هم مرا می‌بیند و حسودی‌اش می‌شود مبصرشدن واقعاً خوب بود.

ننه‌نخستین گفت، آن‌هایی که می‌خواهند مبصر شوند، صبح زود به من بگویند تا اسم‌شان را روی تخته‌ی سنگی کلاس بنویسم تا بقیه‌ی بچه‌ها به آن‌ها رای بدهند. فکر نمی‌کنم کسی داوطلب مبصری شود. خیالم راحت بود. فکر نمی‌کردم کسی از بین بچه‌ها توی فکروخیال این کار باشد. خب مبصرشدن کار سختی بود و کار هر کسی هم نبود و هزار جور هم گرفتاری و مشکلات داشت.
 
شاید به خاطر همین چیزها بود که با خیال راحت همراه بچه‌ها از مدرسه بیرون آمدم، اما هنوز خیلی راه نرفته بودیم که گالاگول به من نگاهی کرد و گفت: «به نظر تو مبصر شدن خوبه؟»
 
با شنیدن این حرف حسابی جا خوردم و خواستم بگویم نه، به‌درد نمی‌خورد، هزار تا دردسر دارد و... که گالیگولا به گالاگول نگاه کرد و گفت: «معلومه که خوبه. مبصر کلاس یعنی رئیس کلاس، همه کاره‌ی کلاس.»

گالی‌مالی که در طول عمرش چهار کلمه بیشتر حرف نزده بود و به غیر از آره و نه، تا به حال حرف دیگری از زبانش بیرون نیامده بود، برگشت طرف گالیگولا و گفت: «راست می‌گی؟ این طوریه؟»

حسابی عصبانی شده بودم. آمدم بگویم بابا! مبصر شدن فقط دردسر دارد و بی‌خود است و... که گولاگولا نیشخندی زد و گفت: «من که از همین حالا آماده‌ی مبصرشدنم.»

بعد هم به من چپ‌چپ نگاه کرد و راست‌راست راه رفت. گولاگولا که هر وقت تنها جایی می‌رفت سه روز طول می‌کشید تا راه خانه‌شان را پیدا کند می‌خواست مبصر شود. واقعاً خیلی جالب بود. دیگر لازم نبود چیزی بگویم، چون رسیده بودیم جلوی در غارهایمان و از هم جدا شدیم.

آن شب هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. بدجوری حرصم گرفته بود، من بهترین نفر برای مبصر شدن بودم و همه این را می‌دانستند، چون من از همه باهوش‌تر و زرنگ‌تر بودم، اما فکر می‌کنم این گالیگولا خیلی دلش نمی‌خواهد من مبصر شوم. البته خودش که جرأت رقابت‌کردن با من را ندارد و می‌خواهد گالاگول را جلو بیندازد و...

توی همین فکرها بودم که لیگا تاتی‌تاتی‌کنان آمد کنارم و گفت: «تو، مبصر نمی‌چی نمی‌چی. نمی‌چی.»

با شنیدن این حرف مات و مبهوت به او نگاه کردم و یکدفعه گُر گرفتم و خواستم حرفی بزنم که ننه‌نخستین پرید وسط حرف نزده‌ام و گفت: «چه خبرته؟ چرا داد می‌زنی؟ حالا مبصر نشدی تقصیر ماست؟ چرا سر ما داد و هوار می‌کنی؟ خب حتماً گالاگول از تو بهتر بوده که همه به اون رای دادن.»

دوباره خواستم چیزی بگویم که عمونخستین پرید وسط حرف توی دلم و گفت: «ننه، توی کتاب تاریخ نخستین‌ها، اسم گالاگول رو به عنوان اولین مبصر بنویسم؟»

دیگر داشت کفرم بالا می‌آمد، هنوز رای‌گیری نشده، هنوز هیچی معلوم نشده، گالاگول شده بود مبصر کلاس. او اصلاً جرأت نداشت با من رقابت کند. اصلاً به خاطر رفاقت‌مان به خودش اجازه نمی‌داد مبصر شود. اصلاً من نمی‌دانستم این ماجرای مبصر شدن گالاگول را کی به آن‌ها گفته بود و آن‌ها از کجا فهمیده بودند، اما بحث‌کردن و حرف‌زدن با آن‌ها هیچ فایده‌ای نداشت. باید فردا صبح توی کلاس همه چیز را به آن‌ها نشان می‌دادم.

صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم و فقط یک لیوان شیر بوفالو خوردم و رفتم طرف مدرسه. منتظر گالاگول و بقیه هم نشدم، اما وقتی به غار مدرسه رسیدم دیدم همه‌ی بچه‌ها زودتر از من سر کلاس نشسته‌اند. داشتم شاخ درمی‌آوردم. گالی مالی را مادرش هر روز با زور یک سوسمار از خواب بیدار می‌کرد و تا او را توی دهان سوسمار و سوسمار را توی دهان او نمی‌گذاشت بیدار نمی‌شد، اما حالا زودتر از من سر کلاس بود.

کلاس شلوغ بود و همه داشتند درباره‌ی مبصرشدن حرف می‌زدند که یکدفعه فکری به نظرم رسید. این بهترین فرصت بود که خودم را نشان که نه، به نمایش بگذارم. صدایم را توی گلویم انداختم و چنان نعره‌ای زدم که صدایم تا آن سرِ سرزمین نخستین‌ها رفت. بچه‌های کلاس از ترس سیخ نشستند و ساکت به من نگاه کردند. حالا وقت آن بود که حرکت آخر را انجام بدهم.

دست‌هایم را مشت کردم و رفتم جلوی تخته‌ی سنگی کلاس ایستادم و با مشت محکم کوبیدم به تخته‌ی سنگی و از شانس بد من تخته‌ی سنگی کلاس تکان تکان تکان خورد و افتاد روی زمین و شکست و بیست که نه چهل‌تکه شد و درست همان موقع ننه‌نخستین از راه رسید و با دیدن این صحنه مرا از کلاس بیرون کرد تا بروم یک تخته‌ی سنگی دیگر از کوه بتراشم و تا فردا صبح آن را آماده کنم.

در غیاب من، گالاگول که تنها داوطلب مبصری کلاس بود با حداکثر رای، مبصر کلاس شد و این طور بود که اسم اولین مبصر سرزمین نخستین‌ها در کتاب تاریخ ثبت شد./ همشهری بچه ها
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار