شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

هيزم شکن تنومند اما بدخلقي در دهکده اي زندگي مي کرد. هيزم شکن بسيار قوي بود و مي توانست در کمتر از يک هفته يک صد تنه تراشيده درخت قطور را تهيه و تحويل دهد؛ اما چون زبان تلخ و تندي داشت با اهالي شهرهاي دور قرارداد مي بست و براي مردم دهکده خودش کاري نمي کرد. براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديک بود، اهالي دهکده مجبور بودند به سرعت کار کنند و در کمتر از دو هفته پل را بسازند. به همين خاطر لازم بود کسي نزد هيزم شکن برود و از او بخواهد که کارهاي جاري خودش را متوقف کند و براي پل دهکده تنه درخت آماده کند.
پيرمردي صبح روز بعد اول وقت لباس کارگري پوشيد. تبري تيز را روي شانه گذاشت و به سمت کلبه هيزم شکن رفت. مردم از دور نگاه مي کردند و مي ديدند که پيرمرد همپاي هيزم شکن تا ظهر تبر زد و درخت اره کرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفت وگو را باز کرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي که در راه است براي او صحبت کرد. بعد از صرف ناهار هيزم شکن با شادي و خوشحالي درخواست پيرمرد را پذيرفت و گفت از همين بعدازظهر کار را شروع مي کند. پيرمرد هم تا شب کنار او ماند و کمک کرد. شب که به دهکده بازگشت مردم دليل موافقت هيزم شکن يکدنده و لجباز را از او پرسيدند. پيرمرد با لبخند اشاره اي به تبر کرد و گفت: اين هيزم شکن قلبي به صافي آسمان دارد. منتهي مشکلي که دارد اين است که فقط زبان تبر را مي فهمد. بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شکن هم کلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار