به گزارش
باشگاه خبرنگاران؛ بازجويياش خيلي طول نکشيد. اصلا پروندهآش نياز چنداني به بازجويي نداشت. خيلي راحت و صريح و بيدردسر اعتراف و بعد تعريف کرده بود که چطور بياختيار از کوره در رفته و دست به جيب شده بود. آن روز عصر تو گرگ و ميش هوا ناغافل تصميم گرفته بود و حتي براي لحظاتي هم درنگ نکرده بود و دندان سر جگر نگذاشه بود تا در يابد مي×واهد چه کند؟ کيست و آيا راه ديگري باقي مانده نمانده؟
دو سه مرتبه تو ماه گذشته اميد را ديده بود. حتي يک بار هم با زبان خوش و لحن نصيحت بار بهش گفته بود که دست از سر آنها بردارد و اين قدر پاپيچ نشود. اما انگار اميد، نه نصيحت، که که حرف خوش و ناخوش هم تو کتش فرو نميرفت.
روز اولي که او را ديده بود، اميد يکه خوردو ميخواست راهش را کج و طوري وانمود کند که او را نديده است. پا تند کرده بود تا تو تاريک و روشن هوا زير نور کم رمق تير چراغ برق از مرتضي فاصله بگيرد و برود که ناگهان صداي مرتضي ميخکوبش کرد:
اميد! جناب اميد خان!
برگشته و سرچانده بود سمت او لب گزيده بود:
با مني؟ امر؟
مرتضي سينه پيش داده و بدون مقدمه گفته بود:
نميخواهي دست از سر ما برداري؟
من؟ ما که با شما کاري نداريم.
بعد هم ميخواست راهش را از کنار پياده رو ادامه دهد که مرتضي دست گذاشته بود روي شانهاش:
وايسا کارت دارم مرد حسابي! چرا فرار ميکني؟!
اميد دستي به ته ريش کم مايهاش کشيده بود و بعد با دندانهاي نيش، طبق عادت هميشگي اش پوستهاي خشک لب پايينياش را جويد و گفته بود:
مگه دزدي کردم يا هزي که فرار کنم؟ مگه حضرتعالي مفتش محلي؟
نه ولي مفتش خانوادهام که هستم.
مبارکه به سلامتي! اين قدر مفتش خودت و خوانوادهات باش تا اموراتت بگذره!
مرتضي گفته بود:
من دوستا ندارم تو محل آبرومون رو ببري واسه خودتم خوب نيست. بابات تو اين محله يه عمر بي سر و صدا بوده. تو اين جوري آبروي اون رو هم ميبري! بعدش هم براي اولين بار و آخرين باره که عين يه دوست باهات حرف ميزنم.
زندگی کردن دو نفری زوری نیست الان سر نگیره بهتر از اینه که پس فردا با دعوا و مکافات به جایی بکشه ، خواهر من خودش تصمیم نمی گیره اگه دل اون را هم به دست بیاری باز هم بی فایده است بهتره به فکر یه زندگی دیگه باشی اصلا این همه دختر کسی جلویت را که نگرفته است. . .
مگه می خوام ماشین بخرم یا ملکه که اگه این نشد یکی دیگه؟
خواهرت راضیه شما ها رأیش را زدید اگه الان من خونه و ماشین داشتم قربون صدقه ام هم می رفتید
کلاهت را قاضی کن ببین من درست می گم یا تو؟
مرتضی کیف قهوه ایش را به دست چپش داده بود؛ هر جوری دوست داری فکر مختاری اما این آخرین بارت باشه که میای دنبال خواهرم حالا تو محل و این جوری حرف زدن یک مزاحمت از ما گفتن بود فردا اگه اتفاقی افتاد ناراحت نشو.
مثلا چه اتفاقی؟ می خوای به پلیس بگی؟ هر وقت خواهرت گفت مزاحمم اونوقت قبول دارم
مرتضی گفته بود: تو چرا حرف ما را وارونه می فهمی ؟ من میگم. . .
مهندس مرتضی شب تو خانه اش تولک بود و خودش را می خورد بعد از آن روز دو مرتبه دیگر هم امید را دید اما امید بی تفاوت از کنارش رد شده بود و حتی یکبار هم جواب سلام مهندس را نداده بود خواهرش بهش می گفت که امید دست بردار نیست و هر روز بعد از تعطیلی از مدرسه سر راه او سبز می شود و امید هم موقع رودررو شدن بامهندس مرتضی او نامرئی باشد حتی نگاهش هم نمی کرد آن روز عصر تو گرگ و میش هوا مهندس مرتضی ناقافل تصمیم گرفته و حتی برای لحظه ای هم درنگ نکرده بود با حالتی آشفته به سمت منزل امید حرکت کرد و در کنار پیاده رو دست فروشی را دید که انواع چاقوی ضامن دار در بساط خود دارد جلو رفته و بی اختیار یک چاقو را خرید و به سمت منزل امید به راه افتاد بعد از مکثی کوتاه زنگ زده بود و امید در را باز کرده بود ظرف کمتر از یکی دو دقیقه و بعد از هم مهندس مرتضی را جلو چشم همه اهل محل برده بودند کلانتری و بعد هم اداره آگاهی.
افسر پرونده در اداره آگاهی: جراحتش منجر به فوت شده است و این یعنی قتل عمد.
قتل؟ نه . . . من یعنی من قاتلم ؟ بعد با التماس رو به سروان جلالی کرد: تورو خدا شما بنویسید که من فقط یک ضربه به او زدم و محکم هم نزدم
کنترلم را از دست دادم من فقط بازویش را زخمی کردم به مقدسات بازویش زخمی شد.
سروان گفت:
مقتول بیماری خاصی داشت که تا بیمارستان برسد تمام کرد. درسته فقط یک ضربه پزشکی قانونی هم تایید کرده اما چون مقتول هموفیلی داشته تا او را برسانند بیمارستان تمام کرده.
مهندس مرتضی بی اختیار بلند بلند گریه می کرد همه تصاویر آن عصر لعنتی جلوی چشمش بود ای کاش! آن چاقوی ضامن دار را نمی خرید تا هیچ وقت این فاجعه پیش نیاید حالا آقای مهندس که تو محلشان سرکوفتی برای خیلی از تنبل ها و درس نخوان های هم دوره اش بود یک قاتل شده قاتلی که حتی خبرنگاران هم از تنظیم خبر او حیرت کرده بودند که مردی بدون سابقه عصری بهاری فاجعه آفرید.
انتهاي پيام/