به گزارش
باشگاه خبرنگاران؛ از زخم و زبانها خسته بود دیگر حتی حوصله خودش را هم نداشت؛ هر چیزی در کوچه و محله ناپدید میشد انگشت اتهامات به سمت علی میرفت، دیگر اعتبار و آبرویی در کوچه و محله نداشت ...
روزها به خانه مردم میرود و کارهایشان را انجام میدهد چارهای ندارد؛ باید یک جورایی شکمشان را سیر کند، با این سن و سال حالا باید خانه مردم را تمیز کند، تنها کارش اشک ریختن بود؛ اشکهایش همیشگی بودند و معرفت داشتند و در این روزها تنهایش نمیگذاشتند. همدم تنهاییاش بالش زیر سرش بود. «چطور به همه ثابت کنم فرزندم مجرم نیست، فقط بیمار است. به چه کسی بگویم وقتی چیزی در کوچه گم میشود کار علی نیست.»
اینها درد و دلهای فریادگونه مادری دل شکسته است که پر پر شدن تنها پسرش دارد او را هم خشک میکند. علی 15 سالی است که به دردی بیدوا دچار شده است.
«بعد از به دنیا آوردن چهار دختر و دعا، دکتر و درمان و التماس به خدا، بالاخره پسردار شد، همه زندگی و ثمره و عشقشان علی بود فقط کافی بود لبتر کند. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد» همه چیز برایش فراهم میشد کلمه نه در کار نبود، بچه دردانه خانه و عزیز دل مامان و بابا بود.»
«عدم تنبیه به حساب عزیز بودنش، محبت زیاد به خاطر یکی یکدانه بودنش، همگی را ما خودمان کردیم و حالا هم داریم چوبش را میخوریم. دخترانم همگی ازدواج کردهاند، اما هیچکدام به دیدنمان نمیآیند. همه از ترس ربوده شدن اموال و بیآبرویی نزد شوهرانشان؛ دیدن مادرشان را به یک ساعت در ماه کافی دانستند، البته حق هم دارند گردنبند طلای نوهام گم شد همه این موضوع را از چشم علی میدیدند، اما او زیر بار نمیرفت و خود را بی گناه میدانست، اما وقتی پروندهات خراب باشد و لکه سیاهی در آن باشد به هیچ وجه نمیتوانی پاکش کنی و باید همه زخم زبانها را بشنوی.»
«شوهرم هم 9 سالی است که رفیق نیمه راه شد و رفت، مردی با آبرو بود زمین و زمان برایش احترام قائل بودند و کل محله روی اسمش قسم میخوردند، اما همین که چوب بیآبرویی علی صدا داد کمرش شکست، دلی به غمگینی غمهای دلهای دنیا داشت توانش کم بود نتوانست تحمل کند و شاهد گوشهنشینی و خواری تهتقاریاش باشد، در یک شامگاه سرد سرش را که روی بالش گذاشت و دیگر بلند نکرد.»
نه روی رفتن به جایی دارد و نه خانهاش روی کسی را میبیند، قطرههای اشک تنها میهمان زندگیاش بودند که لحظهای رهایش نمیکردند. تسبیح دستش و ذکرهایی که میگفت قطرههای اشکی که از روی بیکسی گونههایش را خیس میکرد و پچپچ زنان و در گوشیهای مردم دلش را لرزاند نمیدانست چه بگوید و حرفی هم نداشت که بتواند تسلایش دهد؛ از کمپهای اعتیاد گفتم باز اشکهایی که در خانه چشمش جا خشک کرده بودند از گونههایش سرازیر شدند، گفت: «سه بار بردمش کمپ هر بار قسم و آیه میخورد که این بار دیگه بار آخر قول میدم، اما همین که میاد بیرون همه چیز یادش میره و روز از نو و روزی از نو.»
«36 سال زحمت بکش و سختیهای زیاد را تحمل کن تا شاید در پیری عصای دست داشته باشی و حالا عصایم که نشده هیچ، مایه عذاب و رنجم شده، دیدن پرپر شدن گلی که با هزار سختی گلش کردی ولی امروز عذاب دنیا و آخرت است. »
«دیگر در خانه چیز با ارزشی ندارم؛ هیچ هیچ، جز چند قابلمه و وسایل خواب همین. تنها دل خوشیام خانهام است که شوهر خدا بیامرزم چند روز قبل از مرگش به نامم کرد همین و بس، البته بماند چند باری با پسرم سر فروش این خانه دعوای حسابی داشتیم، اما نمیتوانستم زیر بار این حرفش بروم؛ اگر این خانه را از دست بدهم دیگر آوارهام، خودم هم باید بروم در خیابانها و کارتن خواب شوم. خیلی سخت است بروی در خانه مردم کار کنی ولی با پولش؛ فرزندت مواد بخرد»... اشک امانش نداد ...
«فرزند دلسوزی برای پدر و مادرم بود، اما نمیدانم چرا حالا برعکس شده، دخترهایم حتی حاضرند وجودم را انکار کنند نمیدانم چه کنم فقط همه نگاه و امیدم به نور و لطف خداست. مدتهاست از خدا میخواهم از علی راضی باشد یا شفای دنیویاش دهد و یا اخروی، دیگر نمیتوانم شاهد پرپر شدنش باشم دیگر تمام شدم...»
این یک ماجرای کاملا واقعی است در گوشهای از همین شهر...
انتهاي پيام/